۱۲ دی ۱۳۸۸، ۱۳:۴۹

شهادت سردارتخریب علیرضاعاصمی/

یک هفته دیر جبهه آمدم ؛ خدا کند امام راضی باشد

یک هفته دیر جبهه آمدم ؛ خدا کند امام راضی باشد

خبرگزاری مهر-گروه دفاع مقدس: جنگی که بر ما گذشت دریایی بود از نوری که عجایب بی شماری در پس ظواهر داشت . شهید علیرضا عاصمی یکی از همین اعجوبه های دفاع مقدس است. هفت روز بعد از جنگ به جبهه آمد و تا شهادت ماند اما دائم می گفت: یک هفته دیر جبهه آمدم ؛ خدا کند امام راضی باشد

اول داستان بر می گردد به یک هفته بعد از شروع جنگ که نوجوان کاشمری در 17 سالگی به جبهه آمد..."ما اولین گروهی بودیم که اعزام شدیم. 96 نفر از برادران بسیجی در محوطه سپاه آماده رفتن به جبهه بودند ولی من هرچه اصرار کردم قبول نکردند. هرچه گریه کردم کسی توجه نکرد. همه می گفتند تو کوچک هستی. در آخرین لحظه ها که ماشینها حرکت کردند من سوار اتوبوس شدم. وسط راه خودم را به مسئول آنها معرفی کردم و او گفت تو اینجا چه می کنی؟ گفتم حالا که آمدم پس دلم را نشکن. بالاخره راضی شد و اسم من را هم نفر نود و هفتم نوشت و لیست را بست."

جنگی که بر ما گذشت دریایی بود از نور که عجایب بی شماری در پس ظواهر داشت. عجایبی مثل همین بچه های کم سن و سال که به نوبت خود را به جنوب و غرب رساندند، ماندند و در نظامی گری و انسانیت به اوج رسیدند و کارشان آنقدر بالا گرفت که مراد دل خیلی از رزمندگان دیگر شدند.

"علیرضا عاصمی" وقتی دزدکی سوار آن اتوبوس شد شاید فکر نمی کرد که سالها بعد رهزن جان و دل هزاران نیرویی باشد که در گردان او سرسپرده شدند. هرکه برادر علی را یکبار می دید به سختی از او دل می کند. تخریبچی های قرارگاه کربلا باور نمی کنند که کسی مدعی شود که برادر علی را بیشتر از آنها دوست دارد.

داستان اینطور ادامه یافت که علی با شور و استعدادی که داشت به سرعت در امور نظامی رشد یافت و به یک رزمنده طراح و خلاق تمام عیار و آموزش دهنده تمام ابزار و تجهیزات نظامی تبدیل شد.

اما آنچه بیشتر بر جبین او درخشید فرماندهی گردان تخریب از معبرزنی در شبهای ظلمانی عملیات تا پاکسازی میدانهای بی شمار مین و تا انفجار انواع و اقسام جاده ها و پلها بود که هر که در زیر سایه پر برکت او شاگردی کرد ، پس از مدتی خودش مربی تمام عیاری شد.

او از روز هفتم جنگ که آمد عهد نانوشته ای داشت که دیگر برنگردد. اعتقادش این بود که جنگ یعنی همه چیز و هیچ چیز نباید سایه بر آن اندازد..." پس از مدتها که در جبهه سوسنگرد بودیم خبر دادند که پدربزرگت به اهواز آمده که تو را با خود ببرد. آمدم و بعد از کلی جر و بحث قرار شد چند روزی به مرخصی بروم که به کاشمر آمدم و چند روز ماندم و طاقت نیاوردم و سه نفر از دوستان را هم با خودم به جبهه آوردم... سنگرهای ما در نزدیکی سوسنگرد بود. همه به دوستان ما نگاه می کردند چون با کت و شلوار به جبهه آمده بودند."

علی در طریق القدس (آذر 1360 ) که اولین عملیات بزرگ بود در میدان مین به شدت مجروح شد که چندین ماه نیاز به درمان و استراحت داشت ولی با وقفه ای کوتاه دوباره به جنوب آمد در حالیکه تا روز آخر حیات آثار جراحت در بدن او مشهود بود. اوج فرماندهی و صلابت برادر علی را آنهایی که در خیبر و بدر بودند به چشم خود دیدند. طلائیه آن روزها خیلی خاطره ها از نقش آفرینی علی دارد که اتفاقا آن روزها بسیاری از نیروهای تخریب را هم با شهادت یا جراحت از دست داده بود.

بعد از والفجر8 تقدیر دیگری برای او رقم خورد و پس از سالها حضور در عملیات از شمالی ترین جبهه تا دریاچه نمک در فاو، فرماندهی نیروهای تخریب برای عملیات برون مرزی در عمق چندصد کیلومتری شمال عراق را بر عهده گرفت. در تابستان 1365 عمده نیروهای زبده و قدیمی تخریب دور علی جمع شدند که مقر آنها هم در "تنگه کنشت" در منطقه کوهستانی "طاق بستان" کرمانشاه بود. آموزشهای مقدماتی، سخت و طاقت فرساتر از مواقع دیگر بود. علی با آن بدن رنجور هیچگاه نیروهایش را از دور هدایت نکرد و همپای آنها چه در آموزش و چه در عملیات حرکت می کرد. عملیاتی که پیاده رویهای آن در کوه و دشت گاهی به 24 ساعت مداوم می رسید و گاهی باید از رودخانه هایی عبور کرد که عمق آن 5/1 متر بود و امکان پل زدن هم وجود نداشت.

داستان دیگر به انتها نزدیک شده بود. از روز اولی که به جبهه آمد شاهد شهادت صدها نفر از دوستان و همرزمان و نیروهایش بود؛ صبر می کرد و در فقدان آنها بی قراری نمی کرد اما شهادت و همجواری با آن قافله نور که فقط خاطره ای از آنها باقی مانده بود آنقدر حلاوت داشت که در خلوت یا نوشته های خصوصی خود آرزوی آن را کند: " یاد زمانی افتادم که در مسجد سوسنگرد 10 نفر جمع می شدیم و زیر نور فانوس دعای توسل می خواندیم. یادم هست آخرین باری که دعا می خواندیم با شهدا بودیم ولی آن روز قدر ندانستیم و حالا دیگر نیستند. فقط من مانده ام و دارم فسیل می شوم..." گاهی به خانواده می گفت "شما چه دعایی می کنید که من این همه در معرض خطرم ولی سالم می مانم. می ترسم شهید نشوم و با تصادف یا در رختخواب از دنیا بروم " و این داستان در ظهر سیزدهم دیماه 1365 با پرواز او به پایان رسید.

نیروهای تخریب همه در جنوب جمع شده بودند که خبر رسید. علی چند روز قبل همه را از باختران(کرمانشاه) به اهواز فرستاد و فقط سه نفر را نگه داشت تا چند روز بعد به جنوبی ها ملحق شوند اما تقدیر آنها پرواز با هم در همانجا بود. دیگر کربلای5 علی را در میان نیروها نمی دید و شلمچه پذیرای او نشد.

زمان کمی از آن روز نگذشته ولی هر سال داغ او تازه است. علیرضا عاصمی یکی از هزاران سردار بی ادعای فدایی روح ا... بود که مزد جهاد بی سرو صدایشان در سالهای دفاع مقدس چیزی جز این تصور نمی شد. از علی چیزی نماند و روح و جسم را با هم به بارگاه قرب الهی برد اما بازمانده های آن گردان بی سردار، با دل بی قرار خود چه کنند. گل بچه های تخریب دیگر نیست تا ما را به لبخند زیبایش میهمان کند. دیگر دل آتش گرفته باید وقت غروب که خورشید در برکه مغرب نهان می شود فقط خاطرات شیرین آن روزها را مرور کند. فاصله ما با او شاید به قدر فاصله زمین تا آسمان شده و نگاه را هرچه در دور دستها رها می کنیم دیگر نشانی از قامت بلند او نمی یابیم. کاش می شد به روز زیبای او دریچه ای کوچک باز می کردیم.

خداوند او را غریق رحمت خویش فرماید و با امامش او را محشور کند که فرمانش را زمین نگذارد. یک هفته بعد از جنگ به جبهه آمد ولی خود را مقصر می دانست که چرا یک هفته دیر به جبهه آمده و شاید امام از او راضی نباشد.آن روز که خبر شهادتش را دادند نیروهای تخریب هر یک در گوشه ای از بیابان زار می زدند و عجیب اینکه از بلند گوی نمازخانه این آیات پخش شد:" انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل ا... ذلکم خیر لکم این کنتم تعلمون" برای جنگ با کافران سبکبار و مجهز بیرون شوید و در راه خدا به مال و جان جهاد کنید این کار شما را بسی بهتر خواهد بود اگر مردمی با فکر و دانش باشید.

-----------------------

 نوشته : مجید جعفر آبادی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس

کد خبر 1009682

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha