۳۰ دی ۱۳۸۸، ۱۴:۲۹

سالروز عروج شهید یدالله کلهر/

فرمانده ای که خانه خود را به تازه دامادی بخشید

فرمانده ای که خانه خود را به تازه دامادی بخشید

خبرگزاری مهر- گروه دفاع مقدس: 10 روز پس از شروع جنگ در سال 1359 بود که شهید کلهر یک گردان نیرو از کرج مهیا کرد و به آبادان رفت ؛بعدها در همین محور مسئولیت یکی از بزرگترین مناطق را در کنار سرداران بزرگ سپاه از جمله محسن رضایی، شهید افشردی (باقری ) و... به عهده می گیرد.

 شهید یدالله کلهر به سال 1333 در روستای"باباسلمان" از توابع شهریار، در خانواده ای مذهبی زاده شد. وی پس از گذراندن دوره ابتدایی در زادگاهش برای ادامه تحصیل راهی شهریار شد و همزمان با تحصیل به مطالعه کتب دینی پرداخت و با توان و شهامتی که داشت با گروه ضاله" بهائیت" مناظره می کرد.

وی در سال 1353 به خدمت سربازی اعزام شد و در این زمان وارد مبارزات سیاسی شد و پس از چندین بار فرار، سرانجام این دوره را به پایان رساند و پس از آن نیز در کنار کار آهنگری و جوشکاری و برق کشی علیه رژیم پهلوی فعالیت می کرد به طوری که در روزهای منتهی به 22 بهمن 57 از ناحیه پا تیر خورده و مجروح می شود.

وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی فعالانه در مسائل انتظامی و امنیتی کرج حضور پیدا کرده و از جمله کسانی است که سپاه پاسداران کرج را پایه گذاری کرد.  ید الله کلهر از اولین نیروهایی بود که دوره رنجری را با موفقیت پشت سر گذاشت و در اواخر سال 58 که درگیری با ضد انقلاب در نقاط مختلف کشور به اوج خود رسیده بود، گروهی از سپاه کرج به سرپرستی او عازم غرب کشور شد و آنها پس از اشغال سنندج از اولین گروههای اعزام شده به منطقه سنندج  برای پاکسازی این شهر بودند و پس از آن شهید کلهر با گروهی از پاسداران منطقه کرج عازم سرپل ذهاب و گیلانغرب شد و مدتی هم در آن جبهه ها به رزم با دشمن پرداخت.

پس از بازگشت از کردستان، با اصرار خانواده راضی به ازدواج شد و مراسم ازدواج به یک سفر  پانزده روزه به مشهد محدود شد و بعد از سفر بلافاصله خانه را برای انجام مأموریت ترک کرد. کلهر با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به سمت جبهه های جنوب رفت و در جبهه فیاضیه در کنار سردار علی فضلی اولین جبهه های مقاومت را تشکیل داد. شهید کلهر حضور فعال و چشمگیری در بسیاری از عملیاتها داشت و حتی خیلی از اوقات با وجودی که زخمی بود، در جبهه ها حضور می یافت.

شهید کلهر به دلیل تیزبینی و هوش فوق العاده در زمینه های نظامی و نیز شجاعت و ظاهر پرهیبت و جذابی که داشت به قمر بنی هاشم لشکر 10 معروف شده بود و در اوج عصبانیت و ناراحتی همیشه خندان بود و رزمندگان با دیدن او روحیه می گرفتند.

وی در سال 1361 یک دوره فشرده تخریب و مربیگری را در پادگان امام حسین(ع) گذارند و در اردیبهشت سال 63 همراه گروهی عازم سوریه و لبنان شده و از مناطق مختلف درگیری با اسرائیل بازدید کرد. وی در عملیات"فتح المبین" با مسئولیت "معاونت تیپ" وارد عمل شد و در محور "فکه" و "تنگه رقابیه" حماسه آفرید. پس از شرکت در عملیات "رمضان" در لشکر محمد رسول ا...(ص) به عنوان جانشین منصوب شد و با این مسئولیت در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 حضوری مؤثر داشت.

شهید کلهر علاوه بر اینکه فرمانده ارشد سپاه بود از جمله بنیانگذاران لشکر مهدی (عج) شیراز، لشکر عاشورا ، لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و قائم مقام لشکر 10 بود و به اعتراف همرزمانش هیچگاه این مسئولیتها در روحیات وی تأثیری نگذاشت و نسبت به سایر بسیجیها احساس برتری نداشت.

سردار کلهر در عملیات "والفجر 8" به عنوان فرمانده به هدایت نیروها پرداخت و در این عملیات به شدت مجروح شد به طوری که نزدیک به یک سال تحت درمان بود. وی پس از این مجروحیت در حالیکه کاملا بهبود نیافته در عملیات "کربلای 4 " و " کربلای 5" به عنوان قائم مقام لشکر 10 سیدالشهدا(ع) حضوری چشمگیر داشت و سرانجام در اول بهمن ماه در عملیات کربلای 5 هنگام بازگشت به قرارگاه، ماشین حامل وی مورد اصابت گلوله تانک دشمن قرار گرفت و به شدت مجروح شد و در حال انتقال به بیمارستان در حالیکه تعدادی از نیروهایش او را در آغوش گرفته بودند و می گریستند به یاران آسمانی اش پیوست و پیکر پاکش بنابر وصیتش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.

عقب نشینی به خاطر هندوانه های کال

سال 1359، به اتفاق حاج یدالله و بیست نفر دیگر به کردستان رفتیم. آن روزها در کردستان درگیری با ضد انقلاب شدید بود. به شهر "تکاب" رسیدیم. تا پانزده کیلومتری شهر، در دست کومله و دموکراتها بود. بعد از یک شبانه روز که در سپاه آنجا بودیم، ما را ساماندهی کردند و تحت فرماندهی حاج یدالله و حاج رضا عسگری- که بعدها به شهادت رسید- مشغول فعالیت شدیم. ما را همراه بچه های بومی منطقه، برای درگیری فرستادند. نیروهای بومی منطقه، ما را خوب می شناختند و سعی می کردند تا ما را توجیه کنند. دموکراتها می خواستند کمین بزنند. از حضور ما بی خبر بودند و وقتی آمدند، ناگهان در جاده با ما مواجه شدند. درگیری آغاز شد و از هر طرف گلوله می بارید. هرکس به نحوی تیر اندازی می کرد. تلفات زیادی از دشمن گرفته بودیم و درگیری به نفع ما بود. در همین اوضاع و احوال، خبر آوردند که حاج یدالله گفته برگردید عقب. پرسیدیم:"چرا؟ چی شده؟" گفتند:" ما نمی دانیم. دستور حاجی است."

برگشتیم عقب و آمدیم سراغ او. گفتم:"حاجی، چی شده؟ قضیه از چه قراره؟" گفت:" باید برگردید عقب." گفتم:" چرا، چه اتفاقی افتاده؟" گفت:" باید ابتدا تکلیفمان را با این افراد بومی که همراه ما هستند، مشخص کنیم. اول دوست و دشمنمان را بشناسیم، بعد وارد عمل شویم." پرسیدم:" مگر اینها چه کرده اند؟" گفت:" اینها با مردم اختلافاتی دارند. در این موقعیت از فرصت استفاده کرده اند و رفته اند سراغ کشاورزهای بدبختی که دارند کار می کنند." ناراحت بود. گویا آن افراد به زمین کشاورزی رفته و هندوانه های کال را که هنوز نرسیده بودند، درآورده و میان بچه ها تقسیم کرده بودند. حاج یدالله به فرمانده آنها گفته بود به نیروهایتان بگویید این کار را نکنند. فرمانده آنها اعتنایی نکرده بود. حاج یدالله هم عصبانی شده و دستور عقب نشینی داده بود.

سوار ماشین شدیم و صحنه درگیری را ترک کردیم. فرمانده نیروهای بومی پرسید"چرا می روید؟" گفتم:" باید اول تکلیفمان را روشن کنیم، ببینیم شما دوست هستید یا دشمن که این طور به جان مردم افتاده اید." به سپاه تکاب رسیدیم. به محض ورود حاج یدالله با عسگری صحبت کرد. گفت:" ما داریم می رویم. دیگر در این منطقه نمی مانیم." عسگری پرسید:"چرا؟" حاج یدالله گفت:" اینها مزاحم مردم عادی می شوند. اگر اینها بخواهند این کارها را بکنند، به مردم ظلم کنند و شما هم با آنها صحبت نکنید ما بچه هایمان را جمع می کنیم و می رویم." عسگری گفت:" صبر کنید خودم تکلیف آنها را معلوم می کنم." بچه ها پراکنده شدند. یکی دو ساعت بعد، افراد بومی که با ما بودند، از راه رسیدند. همان شب جلسه ای با حضور فرمانده سپاه و کسانی که در آن عملیات شرکت داشتند، تشکیل شد. بعد از اینکه حق را به حاج بدالله دادند، فرمانده سپاه تکاب خطاب به فرمانده عملیات گفت:" از این تاریخ، شما دیگر مسئولیتی ندارید و همه کارها را به حاج یدالله کلهر واگذار کنید." بعد از اینکه مسئول عملیات شد شروع به طراحی و برنامه ریزی عملیات کرد. درست 48 ساعت، آن محدوده را از دست دموکراتها آزاد کرد، یعنی یک روستا، یک ارتفاع و یک پل مهم به کمک نیروها آزاد شد که تغییر و تحول بزرگی در آن منطقه بود.

دختر 4 ساله ای که پدر را نمی شناخت

دیدم ناراحت و افسرده است. پرسیدم:" چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟" گفت:" راستش امروز صحنه ای دیدم که نمی توانم یک لحظه فراموش کنم." گفتم: "چه اتفاقی؟" گفت:" برای سرکشی به خانه یکی از شهدا رفته بودم. می دانستم که دختر کوچکی دارد. اسباب بازی برایش تهیه کرده بودم. وقتی در خانه آن شهید رفتم و در زدم، دخترک در خانه را باز کرد. تا مرا دید، فهمید که یکی از دوستان پدرش هستم. بدون اینکه نگاه به اسباب بازی که توی دستم بود، بیندازد. گفت:" اگر بابام را آورده ای بیا تو اگر نیاورده ای، برو." و در را به رویم بست." این واقعه موجب تأثر حاجی شده بود. تا چند روز او را می دیدم که گرفته و ناراحت است. شاید به خاطر همین مسائل بود که حاضر نمی شد زیاد به خانواده و تنها دخترش سر بزند تا آنجا که دختر چهارساله اش او را نمی شناخت.

او به هیچ کس نگفت

یکی از برادران سپاه کرج که همکار حاج یدالله بود، قصد ازدواج داشت. حاج یدالله به اتفاق او و چند نفر دیگر، به خواستگاری رفتند. در مجلس خواستگاری، در حین صحبتهای مرسوم و متعارف، از داماد سؤال می شود که آیا منزل مستقل دارد یا نه. داماد پاسخ می دهد: "خیر." خانواده عروس وقتی جواب را می شنوند، بنای مخالفت می گذارند و قبول نمی کنند که این وصلت انجام بگیرد. در همین حین حاج یدالله صحبت دیگران را قطع می کند و می گوید:" آقای داماد از خودشان منزل دارند و خانه مناسبی هم هست." داماد تأکید می کند:" من که منزلی ندارم." ولی حاج یدالله می گوید:" نه! ایشان خانه دارند." خانواده عروس که تعجب کرده بودند، می پرسیدند: " چطور شد؟ شما می گویید دارند، اما خودش می گوید ندارم." حاج یدالله می گوید:" ایشان منزل دارند. می توانید بروید و ببینید."

مراسم خواستگاری به خوبی و خوشی تمام می شود و میهمانان از منزل خارج می شوند. در این هنگام، داماد پیش می آید و می گوید:" حاج یدالله! من خانه ای ندارم، شماه هم این را می دانید. چرا به خانواده عروس اینطور گفتید؟ حالا من چکار کنم؟ من نمی توانم خانه ای بخرم." حاج یدالله می گوید:" چرا، شما خانه دارید." آدرس خانه را می دهد. داماد می گوید:" چطور ممکن است که من خانه داشته باشم و خودم ندانم!" حاج یدالله می گوید:" این خانه را سپاه به شما داده، قرعه به نام شما در آمده." داماد چیزی نمی گوید ولی بعدها متوجه می شود آن خانه، خانه خود حاج یدالله بوده که از طرف سپاه به اسم او در آمده بود. چون در آن لحظه، احتیاج آن بنده خدا را دیده بود، از حق خود صرف نظر کرده و خانه را به او واگذار کرد. این قضیه را هیچکس متوجه نشد، چون به کسی نگفت که این خانه مال من است و من آن را بخشیدم. همیشه طوری عمل می کرد تا دیگران متوجه جریان نشوند.

-------------------------------

خاطرات؛ برگفته از کتاب "در میان آتش"

کد خبر 1020649

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha