پیش از آنکه در بررسی سیر اندیشۀ فلسفی در ایران و جهان اسلام به سراغ «ابنسینا» برویم آخرین مبحث از اندیشۀ فارابی را به رویکرد او درباب « ارتباط فاعل نخستین با جهان» اختصاص میدهیم.
معلم ثانی در اندیشهاش از آن جهت که شارح ارسطوست با وی مشابهتهای فراوانی دارد. اما در مسالۀ «فاعل نخستین و ارتباط او با جهان» وجوه تمایزی بین او و ارسطو دیده میشود. ارسطو در نظام فلسفی اش قائل به تمایز «خدا» و «جهان» است، به گونهای که خدا نمیتواند ارتباط فاعلی با این جهان و موجودات آن داشته باشد. خدای ارسطو، به غیر ذات، فاقد علم بوده و اساسا نیازی به تعقل غیر ندارد، بهعلاوه تمایز متافیزیکی ماهیت و وجود در نظام فلسفی ارسطوئی و نوافلوطینی جایگاهی ندارد، درحالیکه مقوم نظریۀ «فیض» فارابی است.
همانگونه که پیشتر هم درباب نظرۀ فیض مطرح شد بر پایۀ این نظریه «خدا ذات خود را تعقل کرد و عالم از علم او به ذات خود صدور یافت. عالم از او پدید آمد از آن حیث که او به ذات خود عالم بود، پس علم او علت وجود چیزی است که آن، عالم است. علم خدا بالفعل است و کافی است که خدا ذات خود را که علت عالم وجود است، تعقل کند تا عالم وجود پدید آید».
فارابی اما؛ با نگرش نوین و قرائت جدیدی و ابداعی که به نظریۀ «فیض» فلوطینی داشت، نظریۀ تمایز متافیزیکی «وجود» و «ماهیت» یا چیستی و هستی اشیاء را مطرح کرد. «فارابی معتقد است بین فاعل نخستین و موجودات علت دیگری واسطه نیست به این معنا که میان فاعل نخستین و فعل او هیچ واسطهای نیست و سایر موجودات ازناحیه ذات او ایجاد میشوند، زیرا وجود آنها فیضان وجود است و این فیض ناشی از تعقل واجبالوجود است. لذا همه آنچه از او صادر می شود، از ناحیه تعقل او صادر میشوند و موجودات از آن جهت که موجودند، معقولند و از همان جهت معقولیت، موجود.
بنابراین؛ تمایزی بین نفس وجود آنها و معقولیت آنها نبوده و یکی مترتب بر دیگری نیست. چنانکه وجود باری تعالی نیز همان نفس معقولیت اوست و چون در او عقل و عاقل و معقول یکی است، لازم است صور معقوله نیز نفس وجودشان همان نفس معقولیت آنها باشد وگرنه معقولات دیگری علت وجود این صور معقوله خواهند بود و این منجر به تسلسل خواهد شد. بنابراین مبدأ نخستین (خدا) از حیث ذات ازلی است و عالم (جهان) نیز قدیم است ولی نه از حیث ذات بلکه از حیث زمان یعنی زمانی نیست و نبوده که نتوان تصور نمود که عالم نبوده است. زیرا خود زمان معلول جهان و حرکت افلاک است و قدمت جهان و استمرار وجود آن از ناحیه علت ازلی (خدا) است.
فاعلیت احد در اثولوجیا نیز هرچند فوق علم و عقل است نه توأم با آن؛ ولی فوق زمان است و نه در زمان. بنابراین خلقت کل آفرینش نیز در لازمان است. پس موجود اول به واسطه ضرورت ذاتیهای که دارد موجودات این عالم را پدید میآورد و این عالم چیزی به کمال وجود اعلی و اتم او نمیافزاید و به هیچ وجه تعینی از جهت علت نهایی یا غایی برای او نیست ».
اما تفاوت مشخص فارابی و ارسطو در این است که فارابی قائل به نظریه «ابداع» و «خلق»است، در این نظریه، مراد از «ابداع» یا ایجاد شی، بدون اینکه مسبوق به ماده و زمان باشد، خواهد بود و یا این معنا را متبادر خواهد کرد که هیچ واسطهای غیر از فاعل در میان نباشد. طبق معنای اول عقول و حتی خود ماده و زمان ابداعی خواهند بود. اما طبق معنای دوم فقط صادر اول ابداعی است.
فارابی در بررسیهایش و با ارجاع به اثولوجیا ایم این مبحث را مطرح میکند که «وجود مساوق با زمانمندی نیست و فاعلیت احد نیز به تبع ذات او، فاعلیت فوق زمان است و نه در ظرف زمان، خلقت کل آفرینش نیز واقع در لازمان است». او مبدأ نخستین را فاعل مبدع و خلق ابداعی و دوام فیض را سازگار با فاعلیت وجودی مبدأ واحد و قدم عالم میداند و ابداع را به حفظ و دوام وجود شیء که وجود آن لذاته نیست و دوامی که از ناحیه هیچ علتی جز ذات مبدع نیست، تعریف میکند.
ژیلسون اما دربارۀ ارسطو میگوید: خدای متعال ارسطو، عالم ما را به وجود نیاورده است، او حتی عالم را به عنوان چیزی غیر از خود نمیشناسد، لذا نمیتواند وجودات یا اشیایی را که در آن هستند محافظت کند. از آنجا که عالم ارسطو، عالمی ازلی و ابدی است و ضرورت ازلی دارد، مسئله این نیست که نمیدانیم چگونه به وجود آمده بلکه این است که دریابیم در آن چه رخ میدهد؟ در اوج عالم ارسطو یک مثال قرار ندارد بلکه فعل ازلی «فکر» واقع است؛ فکری الهی که به خود میاندیشد.
ژیلسون این نقص را از آن جهت میداند که ارسطو به مسئله خلقت چندان موشکافانه توجه نکرده است زیرا او(بر پایۀ فیزیک) حرکت را جاویدان یعنی بیآغاز و بیانجام (ازلی و ابدی) میداند و به این نتیجه میرسد که ناگزیر باید موجودی وجود داشته باشد که محرک بوده و خود متحرک نباشد و آن ««نخستین محرک نامتحرک» است و به همین دلیل این موضوع را حل شده میداند.
فارابی هم اینگونه نظری دارد و معتقد است: «خدا وجودی است بدون علت زیرا از هر نقصی مبراست وجود خدا افضل و اقدم است از این رو ازلی و دائم الوجود است و جوهر او بقا و دوام وجودش را بسنده است. فارابی در باب صفات خداوند هم اعتقاد به ذاتی بودن آن دارد و ذات احدیت را هم بسیط و واحد میداند و از این رو به معتزله نزدیک میشود ».
در فلسفه اسلامی نیز چنین است که خدا علت(صدور نخستین) کائنات است و به طریقه ابداع، موجودات در یک سلسله نظام طولی و با یک نظم عقلانی از او صادر میشوند و چون موجودات فیضان وجود اویند، هیچگاه از او منفک نبوده، عمیقترین ارتباط بین مبدأ عالم، و جهان و موجودات برقرار است. پس تفاوت فارابی و ارسطو در اصل «فاعل نخستین» نیست بلکه در حرکت بنیاد طبیعت است.
نظر شما