1
تاريخ معرفت و انديشه بشري ، تجلي و مظهر خاصي از پرسشهاي انساني است. با اين تعبير ، اولا منشاء و مبداء هر تفكري پرسش و سوال است و ثانيا پرسشهاي انساني گستره وسيع تري را نسبت به حوزه انديشه در بر مي گيرند . در سطحي فردي و انسان شناسانه نيز ذهن انسان را مي توان حوزه اي سوال خيز دانست و پرسشگري را از صفات انديشه به شمار آورد. در اين مقام ذهن انسان به مثابه بوستاني است كه سوالات زمين آن به شمار مي روند و بدون زميني پربار ، انتظار درختاني پرحاصل بيهوده مي نمايد. عباراتي چون: پرسشگري پايه هر دانش و معرفتي است و پرسش پارسايي ذهن است با توجه به اين مقدمه فشرده قابل توجيه است.
2
وجود انساني نيز در كنار حوزه انديشه انساني رابطه نزديكي با پرسشها برقرار مي كند. براي آن كه انديشه انسان به صفت بارز سوال مندي ملبس شود بايد قبض و بسطهايي در وجود انسان رخ دهند تا انديشه، اين چالشها را به تصوير كشد و آنها را به "پرسش" بدل كند. هر حصولي معطوف به حضوري است و پيش از آن كه معرفتي در حوزه انديشه حضور يابد بايد در حوزه وجود انساني بايد تحولاتي رخ دهند. علاوه بر آن ، وجود انسان نه تنها علت پرسش و پرسشگري است كه از كند و كاوهاي آن متاثر نيز مي شود و عكس العمل نشان مي دهد. به طور مثال بيقراري ها و تب و تابهاي وجودي انديشمندان در مواجهه با پرسشهاي سترگ انساني نشان از عكس العمل وجود انساني در قبال پرسشها ي معرفتي - كه متعلق به حوزه معرفت هستند - دارد.
3
گرچه اطلاق واژه ها و مفاهيم بر حالات وجود انسان بسيار مناقشه برانگيز است ، دور از واقع نيست اگر "تعجب" و "شگفتي" را حالات وجودي دانشمندان و پژوهشگراني بدانيم كه قبل از درانداختن سوالاتي در مورد طبيعت و جهان در آنها متجلي مي شود. تعجب و شگفتي حالاتي هستند كه آدمي پس از ديدن و حس كردن امري سترگ و عظيم كه انتظار وقوع - و يا كيفيتي خاص از - آن را نداشته است در وجودش نمود مي يابد. بدين جهت دور از واقع نيست فردي را كه در قبال طبيعت، آسمان و جهان به تامل مي پردازد متعجب يا شگفت زده بناميم. با اين مقدمات سخن فيزيكدان بزرگ آلماني ماكس پلانك قابل فهم است كه : " در اين جهان تا كسي به شگفتي و تعجب دچار نشود عالم و دانشمند نخواهد شد".
اگر صفت "تعجب" را به صورت يك طيف پيوسته - و البته گستره - در نظر بگيريم به نظر مي رسد اين ويژگي حالت تمامي افرادي است كه به جهان ، طبيعت ، گياهان و... مي نگرند ، درباره آن تامل مي كنند و عاقبت طرح سوال مي نمايند؛ هرچند همه آنها در يك نقطه از اين طيف گسترده قرار نمي گيرند و به يك اندازه از اين صفت نصيب نمي برند، در هر صورت اين خصيصه را با وجود داشتن لايه ها و درجات گوناگون مي توان صفت مشترك آنها به شمار آورد. به قول سعدي :
اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
هركه فكرت نكند نقش بود بر ديوار
عقل حيران شود از خوشه زرين عنب
فهم حيران شود از حقه ياقوت انار
4
آنچه در مفهوم تعجب نهفته است اين است كه اين تعجب به سوالات تحويل و فروكاسته مي شود و پرسشها - و به تبعيت از آنها جوابهايشان - قصد دارند كه تعجب يا شگفتي حاصل را زايل كنند. به معناي ديگر پيشفرض اصلي تعجب و شگفتي آن است كه ذهن آدمي و موشكافي آن بايد بر اين تعجب غلبه كند و شفافيت و صراحت جاي آن را بگيرد. ذهن انسان در مواجهه با پديده اي كه وجود آدمي را به تعجب دچار كرده است هم ماهيت آن پديده را مي كاود و هم علت آن را و هم نتايج به تبع از آن را و بدين گونه منظومه اي از علت يابي ها و ماهيت كاوي ها را به وجود مي آورد. از اين رو، وضوح بر مسند تعجب و شگفتي مي نشيند و سبب سازي و سبب يابي ، اعجابهاي سبب سوز را محو مي كنند. به معناي ديگر، در نفس مفهوم تعجب، تحويل آن به پرسش و سپس جواب و زايل شدن آن نهفته است.
5
پاره اي از ابهامات وجودي و چالشهاي باطني آدمي قابل تحويل به پرسشهايي هستند كه اينها خود به جوابهايي معين ختم مي شوند. به معناي ديگر، بخشي از چالشهاي انساني مي توانند به قاعده و قانون اساسي ذهن - عين درآيند و ذهن با مباني خود شناختي از عين به دست آورد. اما بسياري از ابهامها و ايهامهاي وجودي به سادگي به اين تحويل كلان تن در نمي دهند. دغدغه هاي انسان در قبال مرگ، چالش انسان با هويت خويش و معناي زندگي اش، كشمكش آدمي با اختيار يا جبر و نقش عليت و قوانين طبيعي و الهي در آن ، رنجهاي انساني، نوميدي ها و ياس هاي وجودي ، تنهايي هاي هراس انگيز ، گفت و گو و مراوده و همچنين مواجهه با خدا، سوز و گدازهاي عاشقانه و شيفتگي هاي عابدانه و ايمانهاي خاضعانه پاره اي از فراز و نشيبهاي وجود انساني هستند كه به سادگي در قالب معروف و مرسوم ذهن - عين در نمي آيند. اين دغدغه ها بيش و پيش از آن كه تعجب آور باشند تحيرزا هستند و فراتر از آن كه به لباس شگفتي درآيند به قامت پريشاني ها و دلهره ها و اضطرابها ظاهر مي شوند.
تاريخ فلسفه البته بسيار تلاش كرده تا تحيرهاي سبب سوز را به تعجبهاي سبب ساز مبدل كند و تلاشهاي مشكور بسياري از فيلسوفان در اين چارچوب قابل توجيه است. اما دور از انصاف نيست اگر بعد از تلاش كانت و انقلاب كپرنيكي اش - و همچنني زلزله ها و پس زلزله هاي مهيب ديگري كه در عالم انديشه به وجود آمده اند- اذعان كنيم كه حيرت از جنس تعجب نيست و قواعد حاكم بر تعجب قابل تعميم به حوزه تحير نيستند. البته كانت در صدد بود تا با با مشخص كردن حدود و ثغور عقل جا را براي ايمان باز كند اما مي توان فراتر از اين، به قضيه نگريست و با تحديد حوزه معرفت و تعيين ثغور آن، حوزه وسيع و فراخ وجودي را نماياند؛ حوزه ا ي كه تنها بخشي از آن به پرسشهاي تعجب آور و تعجبهاي پرسش زا راه مي دهد و در قالب آن در مي آيد.
سوز و گدازهاي وجود ادمي البته مي توانند بسي به كاوشهاي ذهني انسان كمك و مدد رسانند و الهام بخش بسياري از نتايج و دستاوردهاي معرفتي به حساب آيند و به مثابه نوري دريچه ذهن انسان را به چشم اندازهاي نوين و بكر بگشايند اما خود سيال تر و ديرياب تر از آن هستند كه طعمه ذهن شوند و به صيد آن در آيند.
پريشاني هاي وجود انساني مسايلي نيستند كه حل شوند بلكه رازهايي هستند جاودانه كه تاريخ انديشه بشر با تواضع سر تعظيم جلوي آنها خم كرده است . شايد تقدير چنين حكم كرده است كه اين دغدغه ها در هر زمين و زماني به شكلي درآيند و بر هر ذهني به گونه اي عيان شوند و بر هر وجودي ، پريشاني و تحيري ويژه بيافرينند. ما به اين بيت از شاعر معروف پارسي زبان اقبال لاهوري از منظر اين دغدغه ها و دلهره ها نگاه مي كنيم هنگامي كه ندا در مي دهد:
همه سوز ناتمامم همه درد آرزويم
به گمان دهم يقين را كه شهيد جستجويم
باري، جست وجو گران عرصه تحيرهاي وجودي و پريشاني هاي سبب سوز، شهيدان جست و جويند.
نظر شما