۲ اسفند ۱۳۸۹، ۹:۲۰

مدرسه ایرانی - 21/

مدرسه به پرسشهای طولانی مدت پاسخ می‌دهد

مدرسه به پرسشهای طولانی مدت پاسخ می‌دهد

عضو هیئت علمی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم با اشاره به اینکه وضع موجود ما در حوزه آموزش و پرورش بسیار نابه‌سامان است، گفت: مدرسه و آموزش و پرورش به پرسشهای طولانی مدت پاسخ می‌دهند در حالی که ما مدرسه را به‌مثابه کارخانه مدنظر داشته و خواسته‌ایم که مشکلات روزمره‌مان را با آن حل کنیم.

آنچه در پی می‌آید بخش دوم و پایانی گفتگوی مفصل خبرنگار مهر با دکتر اسماعیل خلیلی، عضو هیئت علمی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، ‌تحقیقات و فناوری درباره "مدرسه و ضدّ مدرسه در ایران و جهان" است که این پژوهشگر و جامعه‌شناس در خلال پاسخهای خود به پرسشهای طرح شده، از وضعیت آموزش و پرورش در ایران و مسایل، چشم‌اندازها و آسیبهای آن سخن به میان آورده است.

درباره وضعیت آموزش و پرورش در ایران چه می‌توان گفت؟

به نظر من داستان آموزش و پرورش ایران را باید از گذشته‌های آن و دست‌کم از اینجا آغاز کرد که اسلام و اعراب وارد ایران شدند. نفس ورود اعراب یعنی به چالش کشیده شدن هست و نیست ایرانیان. چرا که مسألهْ فقط شکست نظامی نبود! بلکه ما با یک فروپاشی از درون مواجه شده بودیم. همچنین باید در نظر داشته باشیم که جامعه باید دچار یک بحران بنیادین باشد تا فروبپاشد. پس می‌توانیم دریابیم که پیش از فروپاشی، توفانِ بحران یا بحرانهای سترگی جامعه ایران را در ‌می‌نوردیده‌اند و آن توفانها، فروپاشی و آن فروپاشی، شکست و از هم‌پاشیدن شیرازه کشور را امکان‌پذیر ساختند. شکست نظامی همواره امکان‌پذیر است، اما ازهم‌پاشیدنِ شیرازه کشور دلالت بر این امر دارد که در درون جامعه نیز فروپاشی‌ای اتفاق افتاده است و در پیِ آن است که قوم غالب می‌تواند شما را در میدان جنگ شکست داده و کل نظام را متلاشی کند.

ایرانیان این امر، یعنی علل شکست بزرگ را دریافتند. اما دو قرن هم کوشش فکری کردند و هم جنگیدند تا بفهمند که چه شده است. آنها در این دو قرن بی‌کار ننشستند و از تمام منابع موجود برای مسئله‌شناسی استفاده کردند و در نهایت موفق شدند بر اساس آن مسئله‌شناسیها، مدینه خود را بازسازی کرده و مجدداً به وجود آورند. به عنوان مثال، به تعبیری، خودِ سرودن شاهنامه پاسخ رسایی است به این مسئله و دردِ فروپاشی.

یکی از مهمترین محصولات مسئله‌شناسی و اقداماتی که برآن اساس رخ داد، پدید آمدن و بازسازی نهاد مدرسه بود. من نهاد مدرسه را در کلیتش مدنظر دارم: از نهادهایی مانند مکتب تا نظامیه‌ها و رَبع رشیدی، تا حوزه‌های علمیه علوم دینی و تا نهادی همچون خانقاه که در آن نیز تدریس و بازتولید آموزه‌های اجتماعی صورت می‌گرفت. این جنبش اما در قرن پنجم رو به افول نهاد و در قرن ششم فروکش کرد و تقریباً دیگر اثری از آن نبود و ما دیگر نمی‌توانیم از این زمان به بعد امثال بوعلی، خواجه نصیر و ابوریحان را نیز ببینیم.

اما باید توجه داشت که نهاد مدرسه را آنچنان خوب بنا نهاده بودند که در همین زمان، یعنی پس از افول آن دوران طلایی نیز، نهاد مدرسه همچنان پرتوان و سازنده وجود داشت. چرا که آن قدر کار کرد تا در نهایت در قرن نهم، جنبشی را که زیرزمینی سامان داده بود، منجر به وحدتی اجتماعی در دوران صفویه شد و در نتیجه آن، حکومت ملی ایجاد گردید. پس می‌توانیم نتیجه بگیریم که این نهاد در مجموع کارکردِ خود را به بهترین نحو ایفا کرد؛ آن‌هم در شرایطی که جامعه ایران با بحرانهای بسیاری دست به گریبان بود: از ملوک‌الطوایفی بودن کشور و دست‌به‌دست شدنِ دائمی قدرت تا بحرانهایی که شمه‌ای از آن را امثال حافظ شرح داده‌اند. مدرسه ما هم این بحرانها و مسائل اجتماعی را می‌شناخت و هم بنیانها و آموزه‌های اجتماعی و اخلاقی‌ای را که برای فائق آمدن بر این مسائل ضروری هستند، تشخیص و انتقال می‌داد. با توان و عمل این مدرسه بود که بازسازی اجتماعی، اقتصادی و حتی سیاسی، امکان‌پذیر شد.

با این اوصاف در امر آموزش و پرورش، شتاب نباید کرد؟

بنابراین باید توجه داشت که مدرسه محصول دویست‌ساله و سیصدساله تولید می‌کند، نه محصولات یک‌روزه و حتی یک ساله؛ یعنی ساختارهایی از آگاهی در سطوح مختلف که سبب بقاء و وحدت اجتماعی می‌شوند. دولت صفویه نیز این‌چنین بود که شکل گرفت، هر چند به لحاظ متافیزیکی با چالشهای بسیاری روبه‌رو بود که تا همین امروز هم حل نشده‌اند، که فعلاً موضوع بحث ما نیستند.

در دوران قاجار، اما، به‌رغم فرهیختگانی که در آن دوران پا به عرصه اندیشه ایرانی نهادند و به‌رغم کوششهای ارزشمند قاجاریان، که هرگز پس از آن تکرار نشده و تداوم نیافته است، فاجعه بزرگ رخ می‌دهد، و آن، کنار نهادنِ هرگونه بُنیانی در هنگامه روبه‌رو شدن با مدرنیته و انحلال بنیاد‌های همه چیز، از جمله آموزش و پرورش، در آن هنگامه است. ماجرا از این قرار است که ما در جنگهایی، بالاخص جنگهای ایران و روس، شکست می‌خوریم و پرسش ایرانیان، که برخاسته از این شکستهاست، این می‌شود که چرا ما شکست خورده‌ایم؟

ایرانیان در پاسخ به این پرسش، تقریباً به‌طور مطلق، عامل فنی را مطرح می‌کنند و در نتیجه از همان زمان تا امروز، همه چیز بر مدار فن و تکنیک به گردش درمی‌آید. از مسأله حکومت و ساختار سیاسی کشور  تا مسأله خانواده و ساختارهای اجتماعی و تا مسأله آگاهی و ساختارهای دانش، ما همه چیز را از زاویه فنی می‌بینیم و می‌پنداریم که همه چیز را می‌توان و باید مهندسی کرد. حتی ایده انقلاب نیز، عملاً در همین کلان‌گفتار و به عنوان روشی برای مهندسی کردنِ زندگیِ سیاسی اجتماعی به میان می‌آید. اگر به همان اوان بازگردیم، به گمان من حتی در «یک کلمه» مستشارالدوله، که می‌گوید اروپاییان چون قانون دارند، قدرتمندند و ما چون قانون نداریم ناتوان هستیم، باز شاید تا حدودی، پیدایش و ایجاد قانون را به امری فنی فرو‌می‌کاهد.

پس به‌طور خلاصه اینکه، ایرانیان، مسئله خود را در تکنیک دیدند. بنابراین کل بنیادِ نهاد قدرتمند مدرسه‌ای که توانسته بود در دوران صفویه چنان وحدت و قدرت ملی‌ای را به‌رغم سیاست متلاشی شده ایرانی در طول سه قرنِ پیش از آن، ایجاد کند، به کنار نهاده شد و با شروع این روند، روندِ محاقِ کلیت تمدن ایرانی که در دهه هشتاد میلادی کسی چون فِرِد هالیدِی از آن سخن گفت، محتَمَل و دست‌کم قابل بحث شد. بنابراین من شایسته می‌دانم که بحث بنیادی درباره مدرسه ایرانی، از همین زاویه به میان آید؛ یعنی از زاویه نقد پاسخ نادرست یا ناقصی که به پرسش شریف عباس میرزایی داده شد.

باری، جنبشی شکل گرفت و ایرانیان به ایجاد مدارس جدید پرداختند، از مدرسه رُشدیه، مؤسسه علوم سیاسی و دارالفنون آغاز شد و ادامه یافت، تا به دانشگاه تهران و روند گسترش دانشگاه‌ها رسید و امروز که بیش از پنج درصد کل جمعیت کشور را دانشجویان و بیش از بیست درصد آن را دانش‌آموزان تشکیل می‌دهند و این نسبت در سال 1404 از مرز بیست و پنج درصد هم فراتر خواهد رفت.

روشن است که نفسِ سوادآموزی و نیز انواعی از آگاهیها که از این طریق در جامعه ترویج یافته و می‌یابند، اثرات اجتماعیِ ارزنده، مطلوب و مؤثّرِ بسیاری داشته و خواهند داشت. اما اگر از زاویه امکان بازتولید و تداوم کلیت جامعه ایران و نقش آموزش و پرورش در این امر، به موضوع نگاه کنیم، صورت مسئله متفاوت می‌شود.

تداوم جامعه یعنی تداوم بنیادهای اجتماعی و این بنیادها در مدرسه‌ای که بدون هرگونه تأسیس فلسفی ساخته شده است، امکان بازسازی ندارد. زیرا متافیزیک این مدرسه جدید با متافیزیکِ گُم‌شده مدرسه ایرانی متفاوت بوده و هست. بگذریم از این که اصولاً این مدرسه جدیدی که در ایران ساخته‌ایم، فاقد هرگونه متافیزیکی است؛ یعنی این آموزش و پروش جدید بدون هرگونه فلسفه آموزش و پرورش ایجاد شده و لذا اصلاً روشن نیست که چه رسالتی دارد و باید چه چیز را بازسازی و بازتولید کند.

نتیجه این وضع، ایدئولوژیک شدن بسیاری از روابط اجتماعی و جامعوی و در محاق انداختنِ بسیاری دیگر از این روابط است. زیرا پس از همه آن مشکلات بنیادین، سرانجام درگیر شدن مدرسه در مباحث ایدئولوژیک و این گمان که کار مدرسه بازتولید ایدئولوژی است، کاری که اگر اصولاً روا باشد، بیش از هر چیز بر عهده رسانه‌هاست، نیز، سبب شد که مدرسه آن بخش از کارکردهای مطلوب خود را که در همان وضعیت هم می‌توانست داشته باشد، فروبنهد و نتواند نقشی کارا در بازسازی تمدنی ایفا کند.

آنچه که ما امروزه شاهدیم، نبودِ هرگونه چارچوب و میثاقی برای روابط اجتماعی و انحلال همه چیز در منازعات و مناسبات بی‌فرجام و بدفرجام ایدئولوژیک یا در آنومی و بی‌رسمیِ سامان‌سوز است. این است آن چهره پنهان و تیره برخی از محصولات مدرسه جدید در ایران.

اگر قرار بود مدرسه وجود داشته باشد، باید مثلاً مشابه مدرسه فارابی می‌بود؛ یعنی همان گونه که آنها مسئله‌شناسی کردند و مدارسی را شکل دادند، باید بر اساس مسئله‌شناسی مشخصِ این عصر، دوباره همان مبانی و مبادی مورد تجدید نظر قرار می‌گرفتند تا مدارس ایرانی به وجود بیایند، یعنی اول باید متافیزیک مدارس درست می‌شد که نشد و در نتیجه ما دارالفنون و مدارس جدید را راه انداختیم که تا به امروز هم وظیفه آنها تربیت تکنیسین بوده و هست. در این دویست سال ما فقط داریم همین کار را می‌کنیم و حتی آن را توسعه هم داده‌ایم؛ اما شاید به قیمت نابود کردن بنیادهای تمدنی و بنیانهای زندگی اجتماعی‌مان.

بنابراین ما نه تنها تمام آموزش و پرورش‌مان بلکه تمام هستی اجتماعی‌مان را به این موضوع (تکنیک) تحویل کرده‌ایم. در این میان اگر نظام جهانی، به خصوص بعد از عهدنامه پاریس، عهدنامه وستفالی و مانند آن و نیز پول نفت نبودند، به گمان من شاید احتمال اینکه ایران باقی بماند هم، به محاق می‌رفت. امروزه اگر مرزهای ما وجود دارند به این دلیل است که در شرایط جدید، دولتی مانند دولت عثمانی نیست که دست به کشورگشایی بزند و تهدید ارضیِ بالفعل علیه کشور وجود داشته باشد، و نه به علت توانمندیِ دفاعیِ بنیادیِ معرفتی.

یعنی به نظر شما ما نهادی به عنوان مدرسه که عامل وحدت‌بخش اجتماعی/جامعوی باشد، نداریم؟

درست است. در واقع ما چیزی را به اسم مدرسه ایجاد کرده‌ایم که حتی متافیزیک آن را هم نداریم. ما همواره در بیم از غرب بوده‌ایم و چاره غلبه بر این بیم را هم در این دیده‌ایم که مدرسه‌ای داشته باشیم که در آن توپ و توپچی درست می‌شود.

اما در این دویست سال نه فاصله ما از نظر تکنیکی تغییری کرده است و نه از نظر گفتمان تغییری صورت گرفته است. در این دویست سال همه می‌گویند ما تکنیک را می‌خواهیم اما متافیزیک آن را نمی‌خواهیم. این امر به‌طور اصولی و منطقی اشتباه است و شدنی نیست ولی به‌طور عملی هم می‌توان احتجاج کرد که «اگر می‌شد در این دویست سال این اتفاق افتاده بود».

چاره کار چیست؟

ما این نوع از مدرسه را آوردیم که فن‌آور و افزار‌مند شویم، اما نشدیم. یا به عبارتی شدیم، اما نه بدان‌گونه که بتواند بر خطِّ ممتدِّ پنج مشکل امنیت، قدرت، عدالت، نظم مطلوب اجتماعی و آن انسان طراز و تراز نوینی که می‌خواستیم، نقطه پایان نهد. از طرف دیگر مبانی وحدت اجتماعی هم که به شدت محل خدشه و نقشِ مدرسه جدید ایرانی در این خدشه هم، دست‌کم به عنوان یک فرضیه، مطرح است.

با این صورت مسئله، تفسیر من این است که اگر نظام جهانیِ یک قرن اخیر وجود نمی‌داشت که به‌طور ناخواسته و ناچار، تمامیت ارضی ما را حفظ کند، حتی مرزهای ما هم در معرض تهدید بودند. انتظار این است که در بنیاد، نهاد مدرسه، این توان را پدید آورده و تجدید کند. اما ما از این مدرسه کنونی قدرتی فراچنگ نیاورده و حتی نمی‌توانسته‌ایم مرزهای سرزمینی به نام ایران را حفظ کنیم.

این در حالی است که قدرت ملی یعنی متافیزیک ملی. متأسفانه در این دویست سال مهندسیِ بری از ‌فرهنگ، یعنی مهندسی‌ای که رسالتی در تداوم فرهنگ خود نداشته‌ است، تاریخ کشور ما را ساخته‌ است. البته مهندسان ما مصرف کنندگان فرهنگیِ پُرمصرفی هستند؛ یعنی مثلاً اهل موسیقی‌اند، کنسرت می‌روند، اهل سینما هستند، در حد یک منتقد سینمایی فیلم دیده و تحلیل می‌کنند... و اگر اهل دین باشند، هم قرآنشان را می‌خوانند، هم عضو خیریه مذهبی و جلسات تفسیر قرآن و آموزش احکام هستند و هم در انقلاب اسلامی مشارکت داشته‌اند و... و از این نظر بسی با فرهنگ هستند.

اما این «بری بودن ‌فرهنگی» که من می‌گویم، به این معناست که ما نتوانسته‌ایم مبانیِ فرهنگیِ آنچه را که می‌سازیم، بسازیم و آنچه ساخته‌ایم، خانه‌ای بر آب و کاهی در باد است. ما خواستیم تاریخ را دور بزنیم. ما از روی دست غرب نگاه کردیم و تقلب کردیم. ما در این دویست سال متقلبانه زندگی کردیم.

کل مدرسه ما و بخصوص نهاد آکادمیک ما دانش‌آموز و دانشجو را به خاطر تقلب مورد بازخواست قرارمی‌دهد، در حالی که خودش دارد تقلب می‌کند و به جای تولید سخن، دست و پا شکسته و نارسا و نامفهوم، سخن دیگران را تکرار می‌کند. این نهاد نمی‌تواند تولید دانش کند، چرا که باید بر مبنایی بایستد و از آن منظر به هستی بنگرد و آن منظر را شرح دهد؛ به «شرح منظّمِ منظرِ خودْ در نگریستن به عالَم، علم گفته می‌شود».

علم و نظریه، منظر می‌خواهند و بنابراین می‌توان پرسید که ما از کدام منظر به جهان نگریسته‌ایم؟ از این نگاه، آموزش و پرورش نوین ما در این یک و نیم قرن، ناموفق بوده است. یا به تعبیری، مدرسه ایرانی در بطن خود، نامدرسه‌ای ساخته است. چاره کار بنیان‌سازی است و پرهیز از تقلید، که آن هم فقط تقلیدِ ظواهر و بی‌اعتنایی به مبانی بوده است، نه تقلید اصولی در مبانی و مبادی؛ گذشته از این‌که تقلید، اصولاً دشمن اندیشه و دشمنِ هرگونه سازندگی و ساختن است.

آیا از نظر شما نهاد مدرسه و دانشگاه در ایران دستاوردی نداشته است؟

البته که داشته و چه‌ بسا دستاوردهای مهمی هم به ارمغان آورده است. اما نقد من به این مدارس این است که ما خواسته‌ایم نهادی را ایجاد کنیم که برای ما مرد تکنیک درست کند. اما اینچنین نشده و اگر قرار بوده با اتکاء به آن قدرت تکنیکی مثلاً برویم و سرزمینهای اشغال شده را بازپس بگیریم، اکنون پس از صد و هشتاد سال، حتی خوابش را هم نمی‌توانیم ببینیم. اما این به معنای نفی و نهی نهاد دانشگاه نیست. قطعاً نهاد دانشگاه در ایران دستاوردهایی، آن‌هم دستاوردهای بسیار مهمی داشته است. به عنوان مثال دانشگاه برای ما تا حد زیادی امکان حفظ وحدت ملی را، نه از طریق گفتمانهای وحدت‌بخش، اما از طرقِ مختلف دیگر، از جمله، از طریق جابه‌جاییِ جمعیتِ دانشجویی، برساختنِ سبکهای زندگیِ مُشابه و رفع جغرافیایی فواصل قومی و حتی رفع روانشناختیِ بسیاری از فواصل اجتماعی، ایجاد کرده و در این راستا نقش بسیار مؤثری داشته است.

یا مثلاً بخشی از توان شهروندیِ فروکاسته ما، در دانشگاه، امکان تجدید حیات یافته و بنابراین بسیار مهم است که مدرسه را از بنیادش تا دانشگاه جدی گرفت و با تمام وجود حفظ کرد. اما در این رابطه ما گزیری نداریم که بگوییم نهاد مدرسه در ایران بر هیچ بنیاد متافیزیکی مشخصی استوار نیست و هیچ فلسفه آموزش و پرورش مشخصی نهاد آموزش و پرورش ما را در دامن خود نپروریده و حمایت نمی‌کند و برای آن تعیین کننده نیز نبوده و لذا، بسی از تهدیدات تاریخی بقاء و تداوم ما ناشی از این نقیصه بنیادی است.

در نتیجه اگر باید کاری کرد -که باید کرد- اندیشیدن درباره مبادی این موضوع است. باید کاری دویست ساله کرد. چراکه مدرسه و آموزش و پرورش به پرسشهای طولانی مدت پاسخ می‌دهند؛ در حالی که ما مدرسه را به‌مثابه کارخانه مد نظر داشته و خواسته‌ایم که مشکلات روزمره‌مان را با آن حل کنیم.

وضع موجود ما در حوزه آموزش و پرورش بسیار بسیار نابه‌سامان است. در حال حاضر توانایی نهاد مدرسه در ساختن شهروند هم – هرچند که کاربرد این مفهوم هم عمدتاً و عملاً ایدئولوژیک است- با خدشه مواجه است و بنابراین باید برای بازسازی نهاد مدرسه به صورت بنیادین کوشش جدی صورت گیرد. سخن آخر من همین است که باید در پی‌ریزی نهاد و فلسفه آموزش و پرورش، به جای رویکردِ نوسازی، رویکرد بازسازی، یعنی ساختن مبانی را مبدأ و مبنای مدرسه‌سازی قرار داد.

کد خبر 1256547

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha