به گزارش خبرنگار مهر، امروز به دیدار انسانهایی رفتم که هیچ امیدی به طراوت زندگی ندارند انسانهایی که در یک اتاق محصور شدهاند و انتظار دیدار نزدیکانشان را میکشند. نگهبان بهزیستی گفت که خانه سالمندان انتهای ساختمان است.
ساختمانی آجری و قدیمی اما دارای فضایی بزرگ با درختان کاج چندین ساله و تنومند که دو طرف مسیر را پوشانده بود.
حس کردم به دنیایی دیگر وارد شده بودم،از یک فلکه خالی از گل گذشتم دو نفر که پشت به باغچهها نشسته بودند سلام کردند، باز هم میآمدند و سلام میکردند یا دست تکان میدادند.نمیدانم چراوحشت کرده بودم، مسافتی طولانی را هر چه میرفتم به انتهایش نمیرسیدم در مسیر حتی یک مراقب هم نبود، نکند یکدفعه بیایند و به من حمله کنند.
قدمهایم را آهسته کردم اما انگار بار سنگین نگاه کسی را پشت سر احساس میکردم نگاه کردم، یکی از معلولان ذهنی بود که با نگاه تند من پشت یکی از درختان پنهان شد در حالی که با دستهایش محکم درخت را در آغوش گرفته بود.
قدمها را تندتر کردم ابتدا به پناهگاهی رسیدم که برای زمان بمباران بود، مانند راهرو پشت بامها مثلثی شکل بود و پایین میرفت انتهایش را نمیدیدم،مانند سیاه چالی بود که در آن آشغال ریخته بودند.
بعد به جایی رسیدم که زبالههای مرکز به صورت رو باز و در دسترس بیماران روانی بود. یک معلول ذهنی از میان زبالهها خوراکی پیدا کرده و دنبال چیز دیگری میگشت که به دوستش که بالای دیوار ایستاده بود هم بدهد چه صحنه دردآور و سختی بود انگار با بدبختی خود بازی میکردند.
برخی از آنها به من نگاه میکنند نمیدانم مرا چگونه میبینند در دلم آشوب است نمیدانم چه کار کنم.
یک نفر از دور دوان دوان آمد و گفت hello و من فقط نگاه کردم وهمین طور نزدیک میشد و ادامه میدادhello ، hello من هم آهسته سر تکان دادم و تکرار کردم. او همه چی را تکرار میکرد، گفت: بیا بیا، به او اخم کردم و به سرعت از چند ساختمان گذشتم: بهداری، مرکز نگهداری کودکان حضرت فاطمه(س)(ایزوله) و...
قلبم به تلاطم افتاده بود دلم میخواست بدوم اما گفتم شاید جلب توجه آنان را بکنم و دنبالم کنند با وزنههایی هم که انگار به پاهایم متصل شده بود راه رفتن هم سخت بود چه رسد به دویدن راهی طولانی را طی کردم و در آخر به ساختمان سالمندان رسیدم.
پنجرههای بیرون با میلههایی به هم فشرده مربع مربع پوشیده شده بود طبقه بالا خانمها بودند از پنجره تختهای آقایان را در طبقه پایین دیدم، هیچ سالمندی در حیاط قدم نمیزد.
سالمندان خانم
حدود 15 پله بالا رفتم و با درب بسته روبه رو شدم گفتم شاید اجازه ندهند وارد شوم در این هنگام خانم پرستار با لباس سفید در را باز کرد او زبالهها را جمع کرده بود و وقتی گفتم به دیدار سالمندان آمدم گفت: بفرمایید داخل و خودش رفت.
نگاهی به داخلانداختم طرف راست سالن سه اتاق که اتاق نخست برای مددکاران بود و رو به رو هم سه اتاق و یک سالن هم در انتها قرار داشت هر کس روی تخت خود بود سالنها از درختان مصنوعی پر شده بود در یک اتاق کوچک هفت ـ هشت تخت مشاهده میشد و در اتاقی که از همه کم جمعیتتر بود سه تخت وجود داشت.
در بدو ورود دلم گرفت انگار وارد زندان شده بودم، به محض این که کسی وارد میشد سریع درب اصلی را قفل میکردند تا سالمندی خارج نشود.
محیط پر بود از بوی مواد شوینده، همه جا تمیز بود. زمین، سنگ سفید با نوارهای آبی داشت و پنجرههای مسجد مانند آنجا با پردههای آبی پوشانده شده بود.
روی هر تخت فرفوژه یک مادرنشسته ویادرازکشیده بود همه لباس صورتی فرم بر تن داشتند که پشت آنها نوشته بود بهزیستی و شماره تلفنی هم پایین آن نوشته شده بود برای این که اگر آنان زمانی از محوطه بیرون رفتند مردم بدانند و با مرکز تماس بگیرند.
یک آکواریوم بزرگ آن جا بود دو ماهی سیاه و دو ماهی سفید بودند و فقط یک ماهی سفید در این محیط تاب آورده و هنوز جنب و جوشش را از دست نداده بود.
یک تلویزیون در سالن روشن بود که کسی به آن توجه نمیکرد چند یخچال هم بود که طبقه اول آن از آب معدنی پر شده بود و بقیه طبقهها خالی بود و تنها همراهان برخی، چیزی جزیی آورده بودند.
جالب بود که در سالن چندین تابلوی طبیعت نصب شده بود که دل سالمندان باز شود و روی رنگها کار کرده بودند که افسردگی را کمتر کند صورتی، آبی و سبز، رنگهای شادی بود اما رنگها هم در این محیط رنگ باخته بودند و تأثیر چندانی نداشتند.
پیر زنی نحیف هم روی سنگها نشسته و خود را به شوفاژ چسبانده بود و گرم میکرد پشتش به من بود و اصلا توجهی به ورود من نکرد به نظرم اصلا برایش مهم نبود.
قبل از این که به آن جا بروم تصور میکردم محیط پر جنب و جوشی باشد و افراد زیادی به دیدار آنان بیایند و سالمندان هم از ورود افراد مختلف خوشحال میشوند و به صحبت مینشینند اما آنها آن قدر در فکر فرو رفته بودند که وجود من شاید حتی آزارشان هم میداد.
یک خانم هم که چند دندان بیشتر در دهان نداشت با چادری با گلهای سورمه ای وسط سالن راه میرفت و به نظر میرسید از همه آنها از نظر بدنی بهتر باشد سنش هم کمتر بود شاید 45 سال داشت. تا مرا دید شروع کرد به نصیحت که یکدفعه به کسی پول ندهی، اینجا همه چی به ما میدهند و اگر پول بدهی دعوایمان میکنند. همه، همه چی دارند.
در اتاق مددکار یک تکه فرش و یک یخچال بود اتاق کناری که شلوغترین اتاق بود پیر زنان روی تختها یا نشسته و یا خوابیده بودند کسی حال حرف زدن نداشت تختها جلوی تخت دیگر گذاشته شده بود و جای نفس کشیدن نبود.
سلام میکنم اما کسی جواب نمیدهد صدایم در اتاق پخش و زود گم شد. گویی اصلا به گوش آنها نرسید شاید هم از غریبهها خوششان نمیآمد یکی میگفت: برای چی آمدی؟ کسی را داری؟ گفتم: نه برای دیدار شما آمدم؛ با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و دیگر چیزی نگفتند.
انسانهای منتظری که به ندرت کسی به دیدن آنان میآید فکر میکنم تنها روزی که به آنان سر میزنند روز مادر، پدر و سالمند است برای این که دیدم بالای سر برخی از آنها نوشته ای با عنوان روز مادر گرامی باد وجود داشت البته رنگ و رو رفته بود چون 9 ماه و 20 روز از آن روز میگذشت انگار هیچ کس به آنان توجه نداشت گویا ندانسته به آینده خود توجه نداشتند.
یکنواختی زندگی آنان را فرسوده و زمین گیر کرده بود و فقط میخوابیدند.
از یکی پرسیدم مشکلی نداری؟ هر چه میخواهی این جا هست؟ بعد از تأملی کوتاه گفت: بد نیست و سرش را پایینانداخت شاید نمیتوانست یا نمیخواست بگوید و حفظ ظاهر میکرد. شاید هم میترسید بگوید دعوایش کنند.
برخی خانمها خوابیده و برخی دراز کشیده بودند، برخی از آنها یک قرن را پشت سر گذاشته بودند مشخصاتی جزیی از آنان، از قبیل اسم، سال تولد و سالی که به این مکان آمدند در برگه ای بالای سرشان چسبانده شده بود برخی ده سال و بعضی هشت سال در این اتاق زندان مانند، اتراق کرده بودند.
به یکی از آنان گفتم: بیرون هم میروید؟ گفت: برخی اوقات خانمهایی که ماشین دارند میآیند و ما را برای گردش تا پارک میبرند.
واقعا چرا بیرون نمیروند و از این فضای وسیع استفاده نمیکنند چرا ماندن در اتاق را بر همه چیز حتی استفاده از هوای آزادترجیح میدهند؟!
این مکان به دلیل نداشتن شادی و ناراحتی و گوشه گیری افرادش در من اثر گذاشت و برایم خفه کننده بود.هیچ شادیای، هیچ خنده ای، هیچ امیدی و هیچ زندگیای در این سالن و در اتاقهای آن دیده نمیشد.
نمیدانم چه گناهی مرتکب شدند که باید آخر عمری، این تنهایی جانکاه را تحمل کنند و این گونه تقاص پس دهند من حتی لبخندی بر لب پرستاران ندیدم فکر میکنم آنان با این که فرشته هستند اما به نظرم دیگر دلخوشی نیز برایشان باقی نمانده است.
یکی از پرستارها گفت: برخی از آنها به حدی پیر هستند که دیگر چیزی نمیفهمند. اما من مطمئنم خیلی چیزها را میفهمند و برای دیگران خود را به نفهمیدن میزنند.
در اتاق سوم خانمیبود که مانتو و شلوار، روسری و دستکش مشکی بر تن داشت و با بقیه تفاوت زیادی داشت در این اتاق دو نفر دیگر هم بودند که میگفت به آنها هم اجازه داده در اتاقش باشند یک میز جلوی خودش گذاشته بود و یک پشتی هم پشتش بود.
یک سفره روی میز پهن و رویش یک فلاسک چای گذاشته بود و روی یخچالش یک گلدان گل و چند بسته قرص بود. خانم میگفت که در خانه تنها بوده و خودش به اینجا آمده است.
اسمش مینو و سال تولدش 1302 بود سالم و سرحال با صدایی محکم و با صلابت گفت: من چیزی احتیاج ندارم و خودم به این جا آمدم و تمام وسایلم هم برای خودم است.
گفتم: این جا راحتی؟ گفت: بله، خانه داشتم و دخترم هم به من سر میزد اما احساس کردم این جا راحتتر هستم. مانند پیر زنهای پولدار غرور داشت و دوست داشت نشان دهد که خیلی خوشحال است ابتدا صحبت با او سخت بود دوست نداشت با کسی حرفی بزند و خوب جواب نمیداد اما بالاخره گفت که سال 80 به این سالن آمده است. ادامه داد که من حتی تختم را هم خودم ماهی 200 هزار تومان اجاره کرده ام و با بقیه فرق دارم.
یک تلویزیون کوچک هم روی طاقچه پنجره گذاشته بود و یک سایه بان روی آن، که خورشید مانع تماشای آن نشود البته آن موقع تلویزیونش خاموش بود. گفت: یک پسر دارم که خارج از کشور است حدود 10 سال است که او را ندیدم و از هفت سال پیش که این جا آمدم حتی تلفنی هم از او خبری ندارم و او دیگر فرزندم نیست.
میگفت که فرزند، کسی است که در این روزهای پیری عصای دست باشد و بیاید مادرش را ببیند.
فهمیدم چقدر دلش شکسته است. گفت: یک توصیه دارم،قدر پدر و مادرت را بدان. توصیه ای مادرانه بود یک توصیه از کسی که سالهای سال برای فرزندش زحمت کشیده تمام وقت و انرژی خود را برای او گذاشته و حالا که به ثمر رسیده او راترک کرده و دلش را شکسته هر چند او خم به ابرو نمیآورد و خود را محکم و استوار نشان میداد اما مشخص بود که از درون فرو ریخته است.
از دخترش راضی بود و میگفت از تهران به دیدارش میآید و برایش غذا میآورد و او نخواسته که سر بار کسی باشد و این مکان راترجیح داده است.
گفت: من برای زندگیم به این نتیجه رسیدم، به نظرتون تصمیم خوبی بوده؟ من گفتم: هر کس بهتر میتواند برای زندگیش تصمیم بگیرد و شما بهترین تصمیم را گرفتید که نخواستید سر بار کسی باشید، هر کجا که شما راحتتر باشید آن جا بهترین جاست.
خوشحال شدم که او بالاخره لبخندی زد و گفت: پدر و مادرها باید برای فرزندانشان واقعا مادری و پدری کنند و بچهها هم باید قدر آنان را بدانند چون گوهرهای نایابی دارند و قدر نمیدانند. از او تشکر و خداحافظی کردم اوهم با لبخند و چشمان بسته جوابم را داد.
به او نگفتم که شاید ما زمانی متوجه شویم که دیگر خیلی دیر شده باشد.
در اتاقهای روبه رو تقریبا در هر اتاقی شش تخت بود یک اتاق که همه خواب بودند و یا دراز کشیده و حال صحبت نداشتند.
به اتاق دیگر رفتم از آنان پرسیدم: چیزی نیاز ندارید؟ متوجه نمیشدند، چند بار گفتم. یکی از آنان گفت: نه ما پیاز نداریم.من هم ادامه ندادم. تعارف به نشستن کرد اما باید بقیه را هم میدیدم.
خانمیفکر کرد من همراهی خانمیهستم که روی تخت کنار او بود، زبان به گلایه گشود و در حالی که مدام موهایش را با دست توی روسری میکرد و آستینهایش را پایین میکشید، گفت: خانم این خیلی ما را اذیت میکند شبها میگه لامپها باید روشن باشه و نمیذاره ما بخوابیم خیلی اذیت میشیم.
خانمیکه پایین پای بقیه خوابیده بود گفت: من چشمم دیگه نمیبینه، دکتر گفته احتیاج به عینک داری ولی من که باغ و ملک ندارم که بفروشم و عینک بخرم، چشمهام خیلی خراب شده. گفتم: به دکتر گفتی؟ گفت: نه، خجالت میکشم. گفتم: من میگم. خیلی تشکر کرد.
در حال صحبت با او بودم که بقیه میگفتند این سنش بالاست سنش خیلی زیاد است 100 – 120 را رد کرده او هم جوابی به آنها نمیداد.
در سوی دیگر پیرزنانی بودند که هیچ نمیگفتند و تنها به من نگاه میکردند.
در کنار یکی از تختها هم طنابی وجود داشت که روی آن حوله، لیف و لباس پهن شده بود انگار آنان وسایل خودشان را هم باید همین جا خشک کنند شاید هم این خانم استثنا بود.
در انتهای سالن خانمهایی خوابیده بودند،نمیتوانستند شاید هم نمیخواستند بلند شوند.
پیر زنی از یکی از اتاقها صدا کرد دکتر، جلو رفتم و گفتم من دکتر نیستم،یک پایش را به من نشان داد از زانو به پایین نداشت.البته یک پایش سالم بود. دیگر داشت سرم گیج میرفت. گفت: دکتر گفته تو میتوانی راه بروی، به تو کمک میکنیم به نظر شما من چطور میتوانم راه بروم؟
داشتم به صورت نگران او نگاه میکردم نگرانی تمام وجودش را گرفته بود. گفتم: عصا یا یک پای مصنوعی به شما میدهند. او تنها به من نگاه میکرد و دیگر چیزی نگفت. دیگر طاقت ایستادن نداشتم و......
از اتاقها گذشتم و به سالن رسیدم پرستار مهربانانه داشت بهترتیب آنها را نظافت و لباسهای تمیز بر تنشان میکرد آن هم با چقدر احترام و ادب حتی کارهای اولیه آنان را هم پرستاران انجام میدادند.
کمتر کسی آنقدر از خود گذشته است که راضی به این کارها شود، آن جا نهایت سعه صدر را میشد دید، وقتی از آنهامی پرسیدی: کارتان چطوری است؟ میگفتند: خیلی خوب، ما راضی هستیم. نه کفران، نه ناراحتی و نه حتی چهره ای درهم،بلکه خیلی مهربان و صبور مانند پری وشان سفید پوش گرداگرد آنان میگشتند و هر چه میخواستند سریع اجابت میکردند.
از آن جا به قسمت دیگر رفتم چند نفر از حمام آمده بودند و روی صندلیهای پلاستیکی آبی نشسته بودند و به محض ورود یکی از آنها گفت: خیلی خوش آمدید. چانهاش میلرزید.
در این قسمت پیرترها بودند یکی روی تخت به پشت خوابیده بود و دستهایش را آویز کرده بود و پفکهایی که روی زمین ریخته شده بود را یکی یکی برمی داشت و میخورد و دیگری نشسته بود و بلند بلند با یک تسبیح که در دست داشت صلوات میفرستاد.
چین و چروک صورتشان نشان از غمها و غصههای زیاد و حکایتهای فراوانی دارد که هر کدام میتواند عبرت و تجربه ای مهم باشد و درسی شنیدنی دارد اما افسوس که در دلهایشان میماند و بایگانی میشود و تجربههایشان به خاک سپرده میشود تا ما باز تلخیهایی که آنان چشیدند را مزه مزه کنیم.
از هر طرف که میروم عده ای در غربت و تنهایی روی تختهایشان حرکت مختصری دارند و این طرف و آن طرف را نگاه میکنند اما به مردمک چشمانشان که دقت کنی دوردستها را میبینند و نگاهشان به اطراف نیست.
شاید بیشترین ناراحتی شان برای از دست دادن روزهایی باشد که به روزمرگی گذشت و فکری برای آینده نشد و در باورشان بود که ما این روزها را تجربه نمیکنیم و در مرحله بعد غم دوری از فرزندان آزارشان میدهد.
یک خانم کهنسال هم مانند کودکان چهار دست و پا راه میرفت انگار دوباره بچه شده بود یک پاکت خوراکی در دست داشت که به زمین میمالید و میخورد نمیدانستم چه بگویم یا چه کار کنم.
بعد از دیدن وضعیت همه سالمندان خانم با کوله باری از غم واندوه به بیرون ساختمان و در محوطه رفتم تا کمی هوا بخورم روی یک صندلی نشستم گفتم: خدایا! سرنوشت ما را این گونه رقم نزن.
پروردگارا! مگذار این گونه در تنهایی، بی کسی و غربت بسوزیم و اینها را هم نجات بده.
بعد از هوا خوری کوتاه دنیای غربت زده مادران راترک میکنم و به طبقه پایین میروم پدران و پدربزرگان آن جا هستند زندگی در غربتکده تنهایی و در اوج بی کسی. با وجود فرزندان، نوهها و فامیل باید در این غم خانه عمر را به پایان برسانند.
سالمندان آقا
در این محیط بوی سیگار تمام فضا را گرفته بود متأسفانه پرستار هم با این که جوان بود سیگار میکشید.
به یکی از پرستارها گفتم: این جا مهمترین تفریح سیگار است؟ او هم گفت: بله تقریبا همه سیگار میکشند گفتم: آقایان سرحالتر و امیدوارتر هستند گفت: بله اینها سالمترند.
برخی تنها خواسته شان سیگار بود و با التماس میگفتند: یک نخ سیگار داری به ما بدهی؟ و من گفتم؟ نه ندارم. دیگر آنها را نمیشد موعظه هم کرد من هم واعظ نبودم، پدران سرحالتر بودند البته سنشان هم به نظر کمتر بود حدود 30 نفر روی صندلیهای پلاستیکی آبی نشسته بودند عده ای با دمپایی، عده ای پای برهنه، عده ای به تلویزیون نگاه میکردند و برخی نشسته و اطراف را میدیدند لباس سبز پر رنگ(یشمی) پوشیده بودند.
عده ای آن جا در خود فرو رفته بودند، عده ای خوابیده بودند و چند نفری هم با هم صحبت میکردند مردها هر طوری بود حتی با کمک عصا راه میرفتند، خانمها به خاطر روحیه حساس و عاطفی بودن و شاید هم سن بیشترشان بیشتر از کار افتاده بودند.
پیرمردی خوابیده بود وقتی وارد شدم از جا بلند شد، سلام و احوال پرسی کردم.گفتم: شما چطور این جا هستید؟ گفت: تصادف کردم بهتر دیدم بیایم اینجا تا بیشتر به من برسند. گفتم: واقعا خودتان خواستید؟ گفت: آره. یک ویلچر هم کنارش بود گفت: با این، این ور و آن ور میروم. گفتم: راضی هستی؟ گفت: بد نیست. گفتم: بیرون هم میروی؟ گفت: خیلی کم. خوشحال شده بود. او هم دوست داشت صحبت کند خیلی تنها بود. گفتم: سیگار هم میکشی؟ گفت: آره.
غروب دلگیر و تمام نشدنی آن جا دلم را میفشرد و نفس کشیدن را سخت میکرد و بغض را در گلو مچاله میکرد و به هم میپیچید.
ساختمان پایین هم از نظر ساختار مانند بالا بود این قسمت هم افرادی که در سالن بودند از پا افتادهتر بودند.
در یک اتاق مردی تنها نشسته بود و ویلچرش را نزدیکش گذاشته بود گفت که پایش شکسته و پنج دختر و سه پسرش شش ماه پیش که پایش شکست به این نتیجه رسیدند که او را به خانه سالمندان ببرند. گله ای از روزگار نداشت.
با خود گفتم: در هر حالی وقتی آدم از خودش مراقبت کند همه دوستش دارند و جایش همه جا هست و اگر حتی به خاطر فرزندانش از خودش بگذرد همانها او را در گوشه ای رها میکنند و آن شبهایی که تا صبح با هزاران امید و آرزو بر بالینشان بیدار بودند را به راحتی فراموش میکنند.
در یکی از اتاقها، آقایی را دیدم که سرحالتر و جوانتر از بقیه به نظر میرسید شاید 48 سالش بود اما بیشتر موهایش سفید شده بود و مشغول درست کردن موج رادیوی قدیمی اش بود که وقتی من وارد شدم صدای رادیویش را کم و بعد خاموش کرد.
از حال او پرسیدم و گفت: الحمد الله شکر. گفتم: این جا محیط مناسبی هست؟ راحت هستید؟ گفت: بله این جا همه چی هست همه جور رسیدگی میکنند اما من دلم گرفته و خیلی افسرده شده ام. گفتم: با دیگران صحبت نمیکنید؟ گفت: نه، برخی وقتها بچهها میآیند این جا مینشینند، میبینند من توی فکر هستم میروند، حوصلهشان سر میرود.
گفتم: چی شد که اینجا آمدید؟ گفت: از خانمم جدا شدم، دیگر جایی نداشتم مرا به آسایشگاه آوردند. گفتم: بچههایتان چطور؟ گفت آنان تحت سلطه مادرشان هستند اجازه نمیدهد آنان به دیدن من بیایند، هیچکس نمییاید این جا من را ببیند دختر و پسر دارم اما حتی یک بار در این سه سال نیامدند مرا ببینند.
سه روز از مرکز اجازه گرفتم، رفتم و هر کاری کردم دختر کوچیکه نیومد باباشو ببینه هر کاری کردم هر کس را واسطه قرار دادم نمییان به من سر بزنند میگن اگه مامان بفهمه ما را دعوا میکنه.
دخترهام ازدواج کردند اما خیلی به حرف مامانشون هستند حتی یک بار که رفتم و التماس کردم از خانه بیرون بیایید. دخترم گفت: بابا برو دوباره دعواها شروع میشه.
گفتم: ریش سفیدان فامیل چی، پا در میانی نکردند؟ گفت: چرا اما نتیجه بخش نبود.
برای پسره یک موتور خریده که نیاد منو ببینه! اون الان 18 سالش شده اما نمییاد به باباش سر بزنه! اگر بخواهند میتونند پنهانی بیایند، اما نمییان! من نمیدونم چکار کنم دیگه فکرم به جایی نمیرسه بهشون میگم بابا بیایید به من سر بزنید حداقل پول سیگار به من بدهید من دیگه خجالت میکشم از کسی پول بگیرم، دیگه خسته شدم نمیدونم تا کی این جا هستم.
گفت: من دیگه فقط خدا رو دارم اگه خدا کاری کنه و آنها دلشون به رحم بیاد، از دست من که دیگه کاری بر نمییاد.
ادامه داد که چندین ماه است این جا هستم و از اتاق بیرون نمیروم و با کسی هم حرف نمیزنم و تمام غصههایم را در وجودم میریزم دیگه خسته شدم.
از این همه بی مهری دلش گرفته بود دل من هم گرفت. خیلی دعا کردم که دل فرزندانش نرم شود و کینهها را کنار بگذارند و به داد پدرشان برسند.
از او خداحافظی کردم او هم به گرمی خوش آمد گویی و خداحافظی کرد. دیگر رادیواش را هم روشن نکرد.
در این مدت که اینجا بودم تنها یک خانواده برای ملاقات آمده بودند، پیرمرد چقدر خوشحال شده بود، التماس میکرد او را از آن جا ببرند و قدم به قدم تا نزدیک درب خروجی دنبال آنها رفت ولی....
....................
گزارش: فاطمه محمدی
نظر شما