به گزارش خبرنگار مهر، علیرضا قلی پور در حالی خود را برای دفاع از دکترای علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی آماده می کند که 31 سال است که فرشتگان به رسم بازی چشمان او را گرفته اند تا نکند آنهایی که بعد از جنگ رسم عاشقی را فراموش کرده دنیای علیرضا را تباه کنند.
علیرضا در سال 1359 در سن 14 سالگی در حالیکه با عشق و علاقه پشت نیمکت مدرسه می نشست صدای آژیر قرمز و اخبار جنگ هوش و حواسش را به پشت خاکریزهای خط مقدم برد. در آن زمان هر ایرانی اعم از شیعه و سنی و مسیحی و زرتشتی خود را مکلف به دفاع از کشورش می دانست. گروهی که توان رفتن به جبهه و جنگیدن داشتند می رفتند و گروهی دیگر اموال خود را در راه دفاع از کشور اهدا می کردند و گروهی هم در پشت جبهه ها پشتیبانی می کردند.
تب و تاب اجرای فرمان حضرت امام برای دفاع از کشور دل هر جوان ایرانی را می لرزاند و علیرضا هم از این حیث مستثنی نبود. او بارها به پایگاه مالک اشتر واقع در میدان خراسان تهران رفت تا بتواند به جبهه اعزام شود ولی به دلیل سن و سال کمش اعزام نمی شد.
وقتی هم که توانست مشکل سن و سالش را برطرف کند رضایت پدر و مادر شرط بود. هرچند که پدر علیرضا مردی معتقد و منطقی بود و با اعزام فرزندش موافقت کرد ولی مادر، دلنگران بود چون برادر علیرضا پیش از او به جبهه رفته بود. بالاخره آرزوی علیرضا برآورده شد و با موافقت حضورش در جبهه آموزشهای دفاعی و رزمی را ظرف مدت 45 روز در پادگان امام حسین (ع) به اتمام رساند. آن زمان علیرضا 16 ساله شده بود که در یکی از روزهای پاییزی سال 1362 ساک دستی قهوه ای رنگش را برداشت و به سمت ایستگاه راه آهن تهران حرکت کرد.
قطار، علیرضا را همراه با دیگر رزمندگان داوطلب مستقیم به پادگان دوکوهه برد. مدتی نگذشت تا فرماندهان یک به یک رزمندگان جدید الورود را توجیه کردند و پس آن تقسیم بندیها آغاز شد. علیرضا به گردان علی اصغر لشکر 10 سید الشهدا به عنوان تک تیرانداز وارد شد.
علیرضا می گوید: سعی می کردم همپای دیگر رزمندگان خودم را برای شبهای عملیات آماده کنم تا نکند خوابم ببرد یا اینکه اشتباهی انجام دهم و مشکل ساز شوم. حضور در عملیاتها آرزوی تمام رزمندگان بود چون می توانستیم رو در رو با دشمن درگیر شده و آنها را به درک واصل کنیم. در ضمن شهادت هم در یک قدمی ما قرار داشت و این قوت قلبی برای ما بود.
عملیات والفجر یک؛ چشمها و فک و زبانم ترکش خورد
تا اینکه انتظار به پایان رسید و من هم عملیاتی شدم. عملیات والفجر 1؛ منطقه چنانه و فکه جایی بود که باید اعزام می شدیم. آن زمان شهید کاظم رستگار فرمانده لشکر سید الشهدا بود. شب عملیات تا جایی که می شد ما را با کامیون بردند و پس از آن پیاده روی آغاز شد تا اینکه به منطقه ای رسیدیم که میشد با چشم غیر مسلح سنگرهای عراقیها را دید.
یادم هست که عملیات تا صبح طول کشید. ساعت 8 صبح تانکهای عراقی ما را محاصره کردند. من آن زمان تانک ندیده بودم و فکر می کردم نوعی کوهان شتر است. در حالی که به دنبال جان پناه می گشم یک گلوله تانک مستقیم جلوی پای من اصابت کرد و من از ناحیه دو چشم مجروح شدم و ترکشهای زیادی در بدنم به جای ماند.
از چشمانم خون می آمد. هر چه سعی می کردم برخیزم و حرکت کنم بازهم به زمین می افتادم. "فکم" هم ترکش خورده بود و نمی توانستم فریاد بکشم. غیر از آن زانوها و سینه ام و حتی زبانم هم ترکش خورده بود. تا اینکه بعد از چند ساعت من را به عقب منتقل کردند. به هوش که آمدم گفتند در بیمارستان اندیمشک هستم، تنها چیزی که خواستم آب بود ولی گفتند آب برای من خوب نیست. برای دیدن لحظه شماری می کردم ولی بازهم مرا به بیمارستان دیگری منتقل کردند.
در بیمارستان ارتش تهران گفتند که نابینا شدم
وقتی به بیمارستان ارتش تهران آمدم پزشکان گفتند که دیگر نمی توانم ببینم. باورم نمی شد. تا هفته ها شماره تلفن خانه را نمی دادم چون نمی خواستم خانواده ام من را اینگونه ببینند. تا اینکه به هر قیمتی بود پزشکان من را قانع کردند شماره تماسی از خانواده ام را به آنها بدهم. وقتی مادرم من را دید گفت این فرزند من نیست. چون ترکش میان دو چشمانم رفته بود و فکم گچ کرفته شده بود و چهره بدی داشتم.
پدرم من را به آلمان برد تا بتوانم دوباره بینایی ام را به دست آورم ولی پزشکان مونیخی هم نتوانستند کاری انجام دهند.
پرستاری که زندگی من را تغییر داد
ولی اینکه چه شد تحصیلاتم را ادامه دادم داستان تلخ ولی شیرینی دارد. این داستان تا آخر عمر در ذهن من حک شده است و هر روز آن را مرور می کنم. یک روز به دلیل آسیب دیدگی فک و دندانم مجبور شدم به دندانپزشکی بروم. خانمی که دستیار دندانپزشک بود وقتی داشت من را برای عمل فک آماده می کرد به من گفت: شما توی جبهه مجروح شدید؟ گفتم: بله اگر خدا قبول کند. بعد از من پرسید: چرا رفتی جبهه؟ گفتم برای دفاع از کشورم. به من گفت: نه عزیزم شما برای فرار از درس و مدرسه به جبهه رفتی. من ساکت شدم. این حرف آنقدر برایم سنگین بود که اگر چشم داشتم سالها می گریستم.
ورود به دانشگاه تهران
وقتی از بیمارستان ترخیص شدم تصمیم گرفتم تحصیلاتم را ادامه دهم. باید ثابت می کردم که بسیجی برای فرار از مدرسه به جبهه نرفته است. برای همین در مدرسه دولتی ثبت نام کردم. سخت بود چون باید درسها را ضبط می کردم و گوش می دادم و شفاهی امتحان می دادم. بعد از اخذ دیپلم در کنکور سراسری دانشگاه شرکت کردم و در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم.
علت انتخاب رشته علوم سیاسی آن بود که بیشتر درسهایش تئوری بود و برای من که قادر به دیدن نبودم بهتر بود.
دادگاه حکم ازدواج من و همسرم را صادر کرد
علیرضا در مورد ازدواجش می گوید: سال 68 بود که احساس کردم باید ازدواج و تشکیل خانواده دهم. یکی از دوستانم به من گفت دختری را می شناسم که دوست دارد با جانباز ازدواج کند. چون اعتقاد دارد جانبازان برای نجات کشور و هموطنانمان جان خود را در دست گرفتند و رفتند و کوچکترین کار برای من ازدواج و پرستاری از آنها است.
تا اینکه به خواستگاری این خانم (فاطمه علیمرادی) رفتم ولی پدر و مادرش با این ازدواج مخالفت کردند. یک سال گذشت ولی بازهم فاطمه تاکید بر این ازدواج داشت تا اینکه مجبور شدیم از طریق دادگاه اقدام کنیم. آقای مهدوی کرمانی در دادگاه خانواده به علت اصرار دختر و عدم رضایت پدر به عنوان سرپرست دختر کار تحقیقات را بر عهده گرفت و ما با مهریه 14 سکه طلا ازدواج کردیم. عروسی ما در تالاری واقع در میدان امام حسین(ع) برگزار شد ولی پدر و مادر عروس به عروسی ما نیامدند. ولی دایی عروس که پدر شهید بود آمد و ما خیلی خوشحال شدیم.
هر چند که پدر و مادر همسرم به رحمت خدا رفتند ولی پس از گذشت چند سال از عروسی ارتباطمان برقرار شد و امروز نتیجه این ازدواج محمد مهدی و زینب است. که هر دو محصل هستند. فاطمه هیچ وقت از این ازدواج پشیمان نشد.
بدحجابی در جامعه اعتراض نسل جوان به بی مسئولیتی مسئولان است
این استاد دانشگاه به زودی با دفاع از دکترای خود دکترای علوم سیاسی خود را اخذ می کند.
نظر شما