۱۸ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۲۶

درباره کتاب «پایی که جا ماند»/

آیا ما هزینه آزادگی را پرداخته‌ایم؟

آیا ما هزینه آزادگی را پرداخته‌ایم؟

«پایی که جا ماند» فقط خاطرات یک اسیر نیست بلکه «فرهنگنامه مقاومت و آزادگی» است و بیشتر درباره فرهنگ مقاومت رزمندگان است تا اسارت آنها.

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: «تقدیم به: گروهبان عراقی ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت. نمی‌دانم، شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد. شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که مرا سالها در همسایگی حرم مطهر جدم، شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد، علی جارالله نگهبان شیعه عراقی در گوشه‌ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می‌کنم. به خاطر آن همه زیباییهایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود و ما رایت الّا جمیلا!» (برگرفته از بخش ابتدایی کتاب)

مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت در نشست رونمایی از این کتاب گفت: یک روز وقتی به دفتر کارم رسیدم، نگاهم به میزی افتاد که دو جزوه قطور روی آن گذاشته شده بود، اول ناراحت شدم که در شلوغی کارها، این دیگر چیست؟ بعد از دقایقی آن را ورق زدم و رسیدم به تقدیمیه کتاب، همانجا ماندم و تا چند روز جلوتر نرفتم. وقتی دیدم این کتاب به کسی تقدیم شده که شکنجه‌گر این آزاده بوده است، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این شخص برای اسارتش و به تبع آن برای جنگیدنش معنای عالی قائل بوده است. تا مدت‌ها من و این متن مانده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم تا اینکه خواندن آن را شروع کردم و یک ماه طول کشید.»

این تنها مرتضی سرهنگی نیست که با خواندن تقدیمیه کتاب «همانجا می‌ماند». هر کسی که در صفحه نخست کتاب این تقدیمیه را می‌خواند، بهت زده می‌شود و اولین چیزی که بعد از بیرون آمدن از آن بهت زدگی به ذهنش می‌رسد این است که «باید حتماً و در اولویت این کتاب را بخواند».

یکی از نقاط قوت کتاب «یادداشت روزانه» بودن آن است. سیدناصر در همان اسارت به صورت روزانه ماجراها را می‌نوشته تا یادش نرود و این در بیان جزئیات حوادث در کتاب، خودش را نشان می‌دهد. او گاه جزئیاتی از اشیاء، مکانها، اشخاص و ماجرا ها ذکر می‌کند که شگفت آور است و همین بیان جزئیات کتاب را خواندنی‌تر کرده است. مثلاً او خیلی کوتاه و گویا همه نگهبان‌ها و شکنجه گرانش را توصیف می‌کند (ص 175، 367، 368، 376، 403، 415 و غیره) و یا حتی دیوار نوشته‌های اردوگاه را هم یادداشت کرده است (ص 179). شاید اگر «پایی که جا ماند» مانند دیگر کتاب‌های خاطرات اسرا به صورت تاریخ شفاهی و خاطرات تدوین می‌شد این لطف را نداشت و یک کتاب معمولی می‌شد.

کتاب‌های خاطرات اسرا که تا حالا منتشر شده است، معمولاً از اردوگاه آغاز می‌شود و نهایتاً شرح مختصر چند صفحه‌ای از شب عملیاتی که فرد اسیر شده آمده است. یعنی این طور شروع می‌شود که «من در فلان تاریخ، در فلان عملیات و در فلان منطقه اسیر شدم» بعد به بیان خاطرات دوره اسارت می‌پردازد. آنچه از لحظه نخست اسارت تا انتقال اسرا به اردوگاه گذشته در کمتر کتابی آمده است.

در فیلم‌های مستند باقی مانده از دفاع مقدس اولین برخورد اسرای عراقی با نیروهای ایرانی را دیده بودم که زیرپوش سفیدشان را به نشانه تسلیم درآورده و علیه صدام و برای امام شعار می‌دادند، یا عکس حرم امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) و یا عکس زن و بچه‌های شان را دست گرفته بودند. اما برایم همیشه سوال بود که اولین برخورد عراقی‌ها با یک اسیر ایرانی چگونه بود؟ وقتی یک نظامی عراقی چشمش به یک اسیر ایرانی می‌افتاد، چطور نگاهش می‌کرد؟ اولین حرفشان چه بود، چه می‌گفت و چه می‌کرد؟

«پایی که جا ماند» از معدود کتاب‌هایی که در 140 صحفه نخست به صورت جزئی و دقیق حوادث و برخورد عراقی‌ها از لحظه اسارت تا انتقال اسرا به اردوگاه را که چهار روز - سوم تا ششم تیر 67 - طول می‌کشد، توصیف می‌کند.

مثلاً: - دست‌هایم بالا و سرم پایین بود تا چشمم به قیافه شان نیفتد. یکی‌شان دست‌هایم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. وقتی نظامی‌ها از کنارم رد می‌شدند و به طرف چراغچی می‌رفتند، برایم لحظه دردناکی بود. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آنها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، فانسقه و وسایل شخصی شهدا را برمی‌داشتند و همه محتویات جیبشان را خالی می‌کردند. دو نفرشان روی تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شد. آنها پول توجیبی شهدا را بر می‌داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می‌زدند. یکی‌شان یک خشاب کامل را روی سر و صورت شهیدی که چند لحظه قبل پول‌ها و عکس زن و بچه اش را در آورده بود، خالی کرد. حیات الله آزادی نام داشت و همشهری‌ام بود. (ص 67)

- در حالی که سرم پایین بود کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشمهایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ ( چرا اومدی جبهه؟) بعد که جوابی از من نشنید، گفت: اقتلک؟ ( بکشمت؟) آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند. (ص 69)

- دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می‌دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند... حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمی خالی شد.( ص 70)

- یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اهنا...( اینجا جای پرچم عراقه)! (ص 84)

- برای بار چندم دست‌هایم را بستند. یکی از نظامیان با رنگ فشاری پشت پیراهنم چیزی نوشت. روزهای بعد در المیمونه فهمیدم که نوشته: الحارس الخمینی. بعضی از آنها با دیدن این نوشته به صورتم تف می‌کردند. چون دستم از پشت بسته بود نمی‌توانستم آب دهانشان را از صورتم پاک کنم. با هر آب دهانی که به صورتم پرت می‌شد، صورتم را با زانویم پاک می‌کردم. (ص 88)

هر چند اعتراف‌های نظامیان عراقی درباره جنایت‌هایشان در حمله به ایران و به ویژه مناطق اشغال شده مانند خرمشهر و شهرهای دیگر چیز تازه‌ای نیست و قبلاً در خاطراتشان این جنایت‌ها را به تفصیل گفته بودند (مانند مجموعه کتاب‌های خاطرات نظامیان عراقی از خرمشهر که سوره مهر منتشر کرده است) اما در این کتاب هم موارد مختلفی از اعتراف نگهبان‌های عراقی درباره جنایت‌هایشان در شهرهای مختلف آمده است.

مانند: - حسین رحیم که از زبان برادرش برایمان صحبت می‌کرد، گفت: اوایل جنگ برادرم در لشکر نهم عراق خدمت می‌کرد. برادرم می‌گفت وقتی گردان ما وارد سوسنگرد شد، اونجا فقط عده‌ای پیرمرد و پیرزن و بچه‌های کوچک که نتوانسته بودند از شهر خارج بشن، مانده بودند. به دستور همین طالع خلیل الدوری که اون موقع سرهنگ بود همه اونا رو توی میدان شهر جمع کردن. گفته بودن فرمانده لشکر می‌خواد در مورد این که اونا می‌تونن بیان به عراق و تو اردوگاه مهاجرین در بصره زندگی کنن، براشون صحبت کنه. این بیچاره‌ها هم باورشان شده بود. وقتی تو میدان جمع شدن، به دستور همین طالع خلیل الدوری با تانک‌ها و نفربرها اون‌ها را به رگبار می‌بندن و زیر می‌گیرن. (ص 304)

- عریف ابراهیم اوایل جنگ در یکی از لشکرها راننده بود. از غارت اموال مردم خرمشهر و دیگر شهرهای اشغال شده خاطرات زیادی داشت. او شاهد غارت اموال مردم خرمشهر بود. از اتفاقاتی که بعد از اشغال این شهر رخ داده بود، عذاب وجدان داشت. بعد از ظهر امروز از خرمشهر صحبت کرد. گفت: با امضای سرهنگ غفور فرج رئیس کمیته نظارت بر غنایم جنگی بیش از چهل برگ ماموریت برای بردن اموال و وسایل مردم خرمشهر برایم صادر شد. من وسایل را به آدرس‌های مشخص برای آدم‌های مشخص، فرماندهان ارتش، بستگان فرماندهان و بیشتر فامیل‌های خانمشان و افرادی که آنها می‌گفتند، می‌بردم. مجبور بودم... می‌گفت: سید! هر وسیله‌ای که تو خرمشهر بود ارزش بردن نداشت، هر چیزی که ارزش بردن داشت نظامیان حریص ما بار کامیون کردند و بردند... این خیلی خجالت داره، هر چه عرب تو خوزستان ایرانه می‌دونه که ما چقدر پست و رذل و نامردیم! (ص 405 تا 409)

- امجد به دور و برش نگاه کرد عراقی‌ها که نبودند گفت: ما تو خرمشهر به شما ایرانی‌ها خیلی ظلم کردیم. (ص 651)

سرتیپ از بحث علی هاشمی که موضوع اصلی بازجویی بود خارج شد و پرسید: بگو ببینم ما حق هستیم یا شما؟ ... با اینکه سعی کردم حرف‌هایم ناراحتش نکند گفتم: خدا بهتر می‌دونه! جواب سوال منو بده، کاری بهت ندارم، بگو کی حقه؟ می‌دونم اذیتم می‌کنید ولی تو این جنگ اونی که اول حمله کرد،‌ حق نیست! فکر می‌کنم انتظار این حرف را نداشت. حرفم ساده و ابتدایی بود اما او را به فکر واداشت. (ص 176)

- ... نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود...اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پایبندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه! (ص 235)

- گروهبان عبید که نمی‌دانست حسین اسکندری چه می‌گوید، گفت: شما بچه‌ها چرا اومدید جبهه که به این روز بیفتید؟ به خاطر خدا و ممکت مون اومدیم! به خاطر خدا اومدید عراقی‌ها رو بکشید، خدا بهتون گفته ما رو بکشید؟ واقعاً از عبید خسته بودم. دلم نمی‌خواست با این آدم لجباز، بیکار و کینه‌ای بحث کنم... وقتی سوال قبلی‌اش را تکرار کرد، گفتم: خدا به ما نگفته که شما را بکشیم؛ اما خدا به شما هم نگفته ما رو بکشید! عبید برای اینکه حرصم را در آورده باشد در کمال خونسردی بهم گفت: آره، خدا به ما عراقی‌ها گفته شما ایرانی‌ها را بکشیم! هر چقدر سعی کردم چیزی نگویم نمی‌توانستم. برای اینکه کمتر حرص بخورم و لج او را درآورده باشم، به عبید گفتم: خدا به ما ایرانی‌ها گفت اونایی که می‌خواستند به زور خوزستان رو بگیرن، بکشیم! اگرچه عبید با لگد محکم به سینه‌ام کوبید اما به گفتن این حرف راحت و سبک شدم. (ص 241)

- بیشتر از همه ستوان فاضل و جمیل تا قبل از اشغال کویت با اسرا بحث می‌کردند و می‌گفتند: شما ایرانی‌ها دشمن اعرابید!
آن روز به جمیل گفتم: شما که می‌گفتید ایران دشمن اعراب است؛ حالا با اشغال کویت توسط خودتون، ما دشمن اعرابید یا شما؟
جمیل جوابی نداشت. دلم می‌خواست حرف‌هایی را که سال‌ها در دلم مانده بود، می‌گفتم. حاج حسین شکری به ستوان فاضل گفت: ما با حمایت مون از مردم فلسطین ثابت کردیم که دشمن اعراب نیستیم.(ص 620)

اینها تنها سه مورد از مباحثه‌ها و مجادله‌های بازجوهای کارکشته و سرهنگ‌های ارتش عراق با اسرای 16 تا 20 ساله ایرانی است. در سراسر کتاب موارد متعددی (از جمله صص 238، 245، 269، 295، 300، 310، 336، 359، 451، 455، 463، 471، 498، 502، 539، 545، 573، 598، 620، 629) از مباحثه و مجادله نگهبان‌های عراقی با اسرا را می‌خوانیم که بچه‌ها به خاطر قدرت معنوی و منطق قوی خود همیشه پیروز این مجادله‌ها هستند و بیشتر و بیشتر حرص آنها را درمی‌آوردند که این قدرت معنوی و منطق قوی از ایمان آنها به راه جنگ شان ناشی می‌شود. سیدناصر هم چه زیبا تک تک این مباحثه‌های خواندنی بین یک اسیر و شکنجه‌گرش را می‌آورد و غلبه قدرت معنوی و منطق قوی بچه‌ها را به خوبی به تصویر می‌کشد. خواننده با خواندن این گفتگوها به خوبی پی می‌برد که این بازجو و شکنجه‌گر است که اسیر است نه آن شکنجه شونده.

همین غلبه قدرت معنوی و منطق قوی بچه‌ها است که حتی خشن‌ترین و ظالم‌ترین شکنجه‌گران عراقی را به اعتراف وامی‌دارد؛ حسین رحیم به من و محمدکاظم اعتماد کرده بود، در همان شروع صحبت‌هایش گفت: - این جنگ شیعه کشی بود. بعثی‌ها خودشون می‌دونن چه کار کردن...بعثی‌ها تو این جنگ شیعیان رو می‌فرستادند خط مقدم، تا هم شیعه بکشن، هم خودشون کشته بشن؛ بعثی‌ها با فرستادن شیعیان عراق به خط مقدم به آرزوی قلبی شان می رسیدن." (ص 302)

- توفیق احمد از اینکه جنگ تمام شده بود خوشحال بود. او که حدود دو سال در جبهه مهران و دهلران بود، از صدام و سپتامبر 1983 صحبت کرد. می‌گفت: مردم عراق در جنگ باید از دستور فردی تبعیت می‌کردند که در یک دست شمشیر و در دست دیگرش طلا بود. منظورش صدام بود. می‌گفت: مردم عراق باید بین این دو یکی را انتخاب می‌کردند، هر کس حاضر نمی‌شد جان خودش را در برابر طلا و ماشین و دینار بدهد، با شمشیر صدام طرف بود و باید سرش را می‌باخت. می‌گفت: من نمی‌دانم شما بسیجی‌ها چطوری هشت سال در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید، صدام خواب بدی برای شما دیده بود. (ص 310)

- حامد می‌گفت: چه می‌شد رهبر شما زمان جنگ می‌مرد تا ما ایران رو فتح می‌کردیم. بعثی‌ها از جمله ستوان فاضل می‌گفتند: با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم می‌پاشد. ... ولید می‌گفت: با رحلت رهبرتون ظرف چند آینده مسعود رجوی به ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد. اما علی جارالله و سامی می‌گفتند: ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند. علی که در جمع اسرا علاقه‌اش را به امام کتمان نمی‌کرد، دلداری مان داد و گفت: ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود."( ص 492)

- اگر نگهبان‌ها ندانند افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه 16 تکریت که دیگر سال‌هاست می‌داند هر چند نمی‌گوید. اما همو هم وقتی ناباورانه می‌بیند که جنگ تمام شده و اسرای ایرانی دارند آزاد می‌شوند، نمی‌تواند اعتراف نکند. برای بچه‌ها سخنرانی می‌کند و خطاب به همان اسرایی که تا دیروز شکنجه شان می‌کرد اینگونه اعتراف می‌کند: «ما با هم برادریم، این جنگ را ناخواسته امریکایی‌ها بر ما تحمیل کرد، ما تاوان زیادی دادیم.» (ص 641)

«پایی که جا ماند» فقط خاطرات یک اسیر نیست بلکه «فرهنگنامه مقاومت و آزادگی» است. اساساً کتاب بیشتر درباره فرهنگ مقاومت بچه‌ها است تا درباره اسارت و اسرا. کتاب‌های خاطرات اسرا معمولا به یک یا دو جنبه از حوادث و وقایع دوران اسارت می‌پردازند اما آنچه این کتاب را از خاطرات یک اسیر به یک دوره «فرهنگنامه مقاومت و آزادگی» ارتقاء می‌دهد، کامل بودن آن است.

کامل بودن از این نظر که به مسائل و جنبه‌های مختلف پرداخته است: از جنگ جانانه و مقاومت نمایان بچه در جزیره مجنون ( 50 صفحه اول،118،121)، تا نحوه و چگونگی به اسارت درآمدن تا اولین نگاه‌ها و برخوردهای عراقی‌ها با یک اسیر ایرانی (ص 60 تا 93)، تا انواع قساوت‌ها و جنایت‌های عراقی‌ها با جنازه شهدا ( 81، 84، 87، 106، 136)، تا غارت و وسایل شهدا (ص 84، 671)، تا مقاومت بی‌نظیر بچه‌ها در برابر توهین به امامشان (ص 73، 77، 86، 104، 105، 135، 141، 212، 214، 231، 245، 255، 279، 424، 471، 510، 589) تا کینه و خباثت منافقین در همکاری با عراقی‌ها (ص 90، 101، 113، 130، 135، 137) تا حضور منافقین در میان اسرا برای جذب و یارگیری (ص 410، 483، 484، 495، 667) تا خیانت، جاسوسی و آدم فروشی برخی از اسرا (ص 154، 221، 226، 227، 236، 309، 389، 395، 400، 403، 417، 418، 419، 452، 453، 484، 485، 503، 504، 550، 558، 605، 626، 642) تا وضع اردوگاه، اعمال ممنوعه، وضع غذا و لباس، وضع بهداشتی و بیماریها و حتی وضع توالت و حمام (ص 347، 348، 349، 354 تا 357، 399) تا فعالیت های علمی، فرهنگی و هنری بچه‌ها (ص 386، 387، 389، 423، 431، 433، 527) تا مقاومت بچه‌ها در برابر انواع و اقسام شکنجه‌ها که در زیر برخی از آنها آمده، تا طنزها و شوخیهای بچه‌ها در اوج شکنجه‌ها و قساوت‌ها (ص 354، 357، 360، 362، 372، 373، 444، 481، 488، 495، 501، 528، 558، 570، 572، 573، 589، 591، 593، 594، 595، 603، 624) تا دفن غریبانه حدود 400 نفر از بچه‌هایی که زیر شکنجه‌های عراقی‌ها به شهادت رسیدند در بیابان‌های تکریت زادگاه صدام (ص 258، 335، 567، 568، 572) که سید از این قبرستان با عنوان «قبرستان بقیع» اسرای ایرانی نام می‌برد. آیا روزی خواهد رسید که مناطق اطراف اردوگاه‌های اسرای ایرانی را نیز تفحص کنیم و قبرستان بقیع اسرا را نیز از غربت درآوریم؟ ان شاء الله.

سیدناصر در کتابش حتی از همدردی و همکاری برخی از نگهبان‌های عراقی هم غفلت نمی‌کند و به نوعی راوی خاطرات، درد دلها، اعتراف‌ها و گاه فداکاریهای آنها نیز هست (ص 451، 458، 465، 469، 490، 492، 497، 498،‌ 547، 549، 556).

 برای همین اگر کسی هیچ کتاب دیگری غیر از «پایی که جا ماند» درباره اسرا نخواند، همین کتاب کافی است که همه چیز را درباره اسرای ما بداند. بدون اغراق با استفاده از این کتاب می‌شود حداقل 10 فیلم درجه یک درباره اسارت و مقاومت بچه‌ها ساخت.

کابل باتوم و شلنگ و چوب خیزران (موارد متعدد مثلاًٌ ص 221)، فحش و توهین و کنایه و تحقیر و زخم زبان (موارد متعدد مثلاً ص 267)، اسکان در توالت خیس و نجس (ص 153)، چهار ساعت نگاه مستقیم به خورشید (ص 183)، فروکردن سر درون توالت برای خوردن مدفوع (ص 180)، کندن ریش با انبر (ص 188)، خوابیدن روی زمین داغ (ص 205)، بیهوشی از تشنگی (ص 206)، خوابیدن توی توالت (ص 208)، بستن آب و مکیدن لوله خالی برای یک قطره آب (ص 210)، سوزاندن ابرو (ص 211)، سیلی زدن به گوش همدیگر (ص 217)، قضای حاجب داخل خوابگاه از شدت فشار وقتی نمی‌گذارند بچه‌ها دستشویی بروند (ص 218)، ادار کردن روی سر بچه‌ها (ص 247)، شهید شدن از شدت تشنگی و گرسنگی (ص 306)، سوزاندن ریش (ص 317)، شکنجه هوایی یعنی آویزان کردن از پنکه و شلاق زدن (ص 318)، بیگاری کشیدن (ص 378)، پاشیدن آب جوش به صورت (ص 392)، واکس زدن پوتین و شستن جوراب نگهبان‌ها (ص 399)، فلک کردن (ص 401)، ادار کردن در لیوان چای و بعد چای خوردن توی همان لیوان (ص 441-2)، خالی کردن ادار روی سر بچه‌ها (ص 442)، برهنه کامل نشستن زیر آفتاب و جلو چشم دیگر اسرا و نگهبان‌ها (ص 523)، کتک خوردن داخل گونی (ص 527)، خوردن پوست پرتقال از گرسنگی (ص 434)، شوک الکتریکی (ص 558)، انداختن داخل کانال فاضلاب (ص 563)، خوراندن تاید به بچه ها(ص 573)، رقص اجباری (ص 574)، انداختن عقرب داخل خوابگاه (ص 606)، زدن با دمپایی به صورت بچه‌ها (ص 611) اینها برخی از شکنجه‌ها و آزار و اذیت‌های نگهبان‌های عراقی است.

اینها را آوردم که بگویم اگر ما بودیم چه می‌کردیم؟ سیدناصر با وجود تحمل و چشیدن همه اینها باز هم یکی دو جا اعتراف می‌کند: «ماه قبل در بازداشتگاه کناری به اندازه همه عمرم زجر کشیده بودم. نمی‌دانم در آن آزمایش توانسته بودم امتحان پس بدهم یا نه؟ فکر می‌کنم خیلی جاها کم آوردم.» (ص 316) آیا ما تحمل این شکنجه‌ها را داریم؟ این شکنجه‌ها برای ما و همه کسانی که ادعایی دارند محک خوبی است. اگر راست می‌گوییم در شرایط عادی لااقل یکی از این شکنجه‌ها را روی خودمان انجام دهیم تا بدانیم چند مرده حلاجیم و بدانیم که «آزادگی» متاعی نیست که ارزان به دست آید. 

کتاب «پایی که جا ماند» شامل 198 خاطره از سیدناصر حسینی‌پور است. او در این کتاب به خاطراتِ اسارت چندین‌ساله‌اش در اردوگاه‌های عراقی، می‌‌پردازد. نویسنده این کتاب در حالی که به عنوان راهنمای گردان 18 شهدا، برای پشتیبانی از رزمندگان گردان قاسم ‌بن الحسن (ع) راهی جزیره مجنون شده بود از ناحیه پا زخمی و سپس اسیر شد. وی سپس در دوران اسارت، خاطرات روزانه‌اش را در تکه‌های کاغذ روزنامه و پاکت سیگار مدون کرده و همزمان با آزادی، آنها را در عصای خود جاسازی کرده و با خود به ایران آورده بود. کتاب 768 صفحه‌ای «پایی که جا ماند» که تولید دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری است، چندی پیش از سوی انتشارات سوره مهر در شمارگان 2500 نسخه منتشر شد و اخیراً به چاپ دوم رسید.

_____________

«علی نورآبادی» خبرنگار حوزه ادبیات و فرهنگ رادیو و از فعالان حوزه کتاب و نشر
کد خبر 1527697

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha