اسماعیل فاروقی، اندیشمندی فلسطینی الاصل که در 1921در فلسطین زاده شد در1948 وارد دانشگاه آمریکایی بیروت و یکسال بعد به آمریکا رفت و در تمبل به استادی پرداخت. او از پیشگامان نظریه علوم اسلامی - انسانی بود. وی، از جمله کسانی بود که اسلامی سازی علوم انسانی را بررسی کرد و دیدگاههای او نیز تأثیر در خور توجهی داشته است.
تاکید بر اسلامی سازی علوم
عقب ماندگی مسلمانان، گسترش تفکر سکولار در میان مسلمانان و جایگزینی سبک زندگی غربی در میان آنها از جمله عوامل منجر به ارایه دیدگاه اسلامی سازی علوم از سوی فاروقی است. وی معتقد بود اگر بخواهیم به گذشته اسلام بازگردیم و افتخار بیافرینیم، باید به اسلامی سازی علوم بپردازیم.
او درباره اسلامی سازی علوم، بر نقطه محوری تولید متون تأکید داشت و میگفت که متون باید براساس چارچوب اسلامی و هدفگذاری اسلامی باشد و در نهایت باید بعد از فرایندی طولانی آماده شود تا بتوان ادعا کرد که اسلامی است.
فاروقی معتقد بود حل مشکلات اساسی بحرانهای بیانشده، تنها تغییر نظام آموزشی است و اگر بخواهیم تک عاملی بنگریم، کار پیش نمیرود، بلکه باید به عوامل دیگری هم بپردازیم.
فاروقی، پنج اصل را از اصول اساسی برای اسلامی سازی علوم دانست که تأکید بر وحدانیت خدا؛ وحدت مخلوقات؛ وحدت حقیقت و معرفت؛ وحدت حیات؛ وحدت انسانیت از جمله آنهاست.
فاروقی معتقد بود که باید دوازده مرحله پیش رود تا به اسلامیسازی علوم بپردازیم که عبارتند از:
1.دسته بندی و تسلط بر علوم انسانی و استخراج و دستهبندی اصول و مفاهیم؛
2.پژوهش دربارة دانشهای دستهبندی شده؛
3.تسلط بر میراث؛
4.تحلیل این میراث در زمینة علوم انسانی؛
5.ارتباط سنجی بین علوم انسانی و علوم میراثی؛
6.ارزیابی انتقادی؛
7.ارزیابی میراث: در این باره، اسماعیل فاروقی چهار معیار برای ارزیابی میراث بیان کرد که عبارت بود از قرآن، سنت نبوی (او رفتار اصحاب پیامبر-ص- را سنت نبوی میدانست)، نیازهای معاصر و مجموعه علوم انسانی معاصر؛
8.پرداختن به فهم مشکلات مسلمانان؛
9.بحران انسانهای معاصر (بیکاری و...)؛
10.یافتن راه حلهای خلاق برای رفع مشکلات انسانی؛
11.تولید کتاب های دانشگاهی؛
12.تلاش برای انتشار و گسترش مخاطبهای فراوان.
به باور فاروقی رهبران اسلام در دوره آغازین اسلمی -که دوران شکوفایی و تأثیرگذاری اسلام بود- مدیریت تمام عرصههای سیاسی و اجتماعی را بر عهده داشتند و در عین حال متفکر، مجتهد، متکلم، محدث، مدرس، قاری قرآن، رهبر نظامی و اقتصادی نیز بودند. بنابراین همان کس که فکر میکرد، همان فرد عمل هم میکرد. اگر در عمل، بحرانی متوجه جامعه اسلامی میشد، به دلیل اینکه رهبری عملی را در اختیار داشت بحران را با تمام وجود احساس میکرد و درصدد اصلاح بر میآمد. در اینجا بین فکر و عمل فاصله زیادی نیست و دانش برای اینکه بتواند بحرانها و مسائل اجتماعی را پیش ببرد، در خدمت عمل است و اگر در عمل خلأای باشد، توسط اندیشه برطرف میشود. اما بعدا بین حوزه عمل و نظر جدایی حاصل میشود و رابطه رهبری سیاسی و اجرایی با تفکر بریده میشود. این جدایی میان ایندو در یک سیستم واحد سبب پیدایش بحران گردید.
نقد دیدگاه فاروقی
این سخن فاروقی که نباید بین رابطه نظرو عمل فاصله بیفتد درست است، اما مشکل او این است که تمام بحثهای نظری اسلامی را بحثهای معطوف به عمل میداند. در این قسمت فاروقی دچار عملزدگی از نوع سلفی شده است. گرایش سلفی به بحثهای پیچیده فلسفی و متافیزیکی اساسی و بنیادی روشنگر و راهگشا که نیازمند به دقت و موشکافی فکری است، بها نمیدهد.نگاه سلفی در تلاش است تا مشکل امت اسلامی را با بحثهای حداقلی نظری حل کند یعنی خیلی زود از نظر به عمل برسد. بی حوصلگی و ظاهرگرایی این گرایش در حالی است که مشکلات اجتماعی و فکری دوره مدرن، بسیار پیچیدهتر از دورانهای گذشته است. لذا نیاز به اندیشههای اساسی بیش از گذشته احساس میشود.
مشکل دیگر آن است که فاروقی در بخش معارف و اندیشه اسلامی، رویکرد تودهای اجتماعی و به عبارتی کمیتگرا را وجه همت خود قرار میدهد و از معارف عمیق و کیفی باز میماند و مضافا اینکه امت اسلامی از آغاز پیدایش اسلام با اندیشههای معارض مواجه بود که پاسخ آنها باید تدارک دیده میشد و این جز با اندیشههای نظری اساسی قابل انجام نبود. خصوصا آنکه از اواخردوره اموی تا زمان مأمون و پس از آن، شاهد بازشدن درهای جامعه اسلامی به سوی فرهنگها و تمدنهای مختلف هستیم. در این دوره، فرهنگهای مختلف به جامعه اسلامی به شدت هجوم میآورد و اندیشههای یونانی، پارسی، مسیحی، بودایی وغیره وارد میشوند.
البته برخی از این اندیشهها مستقیما معطوف به عمل نبودند، اما چالشبرانگیز بودند. این اندیشههای چالشی، اقتضائات خاص خود را داشتند و جامعه اسلامی و متفکران اسلامی باید سلاح فکری لازم برای این مبارزه را میداشتند تا بتوانند پاسخگوی نیازهای فکری جامعه باشند و روشن است که بحثهایی از این دست به مبانی محکم و استوار عقلی نیاز دارد.
دوگانهانگاری میان امر دینی و فرهنگی
با جدایی بین نظر و عمل و جدایی راه خدا، فضیلت، معنویت و آخرت از راه دنیا، انتخاب هریک از این مسیرها مستلزم نادیده گرفتن دیگری بود. این دو در هم تنیده بودند. اکنون که این دو از هم جدا شدهاند هردو راه انحطاط را پیش گرفتهاند.افراد به سویی میروند و از فعل اجتماعی فاصله میگیرند و حاکمیت به سوی دیگر میرود و دچار استبداد و نظام غیراخلاقی میشود و حکومت و قدرت، وسیلهای میشود برای دستیابی فرد حاکم به خواستههای شخص خود، و چون خواستههای فردی هم، خواستههای وحشی و رو به تزاید است دیگر مهار قدرت امکان ناپذیر گردید.
در نتیجه بین قدرت و مردم تدریجا فاصله زیادشد و این سبب گردید که مردم حکومت را از خود بدانند و همین زمینهساز حضور استعمارگرانشد. زیرا مردم بر این باور بودند که استعمار هم مانند حاکمیت دولتهای فاسد خودشان است و انگیزه چندانی برای مقابله با استعمار نداشتند. حضور مستقیم استعمار نیز موجب تحمیل فرهنگ، سبک زندگی و نظام آموزشی مدرن غربی برجامعه اسلامی شد که پیامدهای ناگواری را برای مسلمانان داشته و دارد.
نظر شما