به گزارش خبرنگار مهر، هر ساله روز مادر را با خریدن کادو و تبریک گفتن به دوستان و فرستادن پیامکهای تبریک سپری میکردیم، اما امسال به پیشنهاد یکی از دوستان برای این روز به یکی از خانههای سالمندان رفتیم، طبق رسم مرسوم و آنچه که در فیلمها دیده بودیم یک دسته گل بزرگ و مقداری خوراکیهای بستهبندی شده و میوهخریداری و به راه افتادیم.
از در که وارد شدیم فضای درختکاری شده با نیمکتهای چوبی در زیر سایه درختان را مشاهده کردیم، از کنار تعداد معدودی از خانمها و آقایانی که با ویلچر یا عصا به دست به دور هم نشسته بودند و در حال گفت و شنود بودند، با سلام و دادن شاخه گلی و تبریک رد شدیم و وارد ساختمان سه طبقهای که در طبقه اول و دوم خانمها و طبقه سوم ویژه آقایان بود، شدیم.
یک دسته از گلها و مقداری از خوراکیها را برداشته و جدا از بقیه سر زدن به اتاقها که گاه یک نفر، دو نفر یا بیشتر در آنها بودند را آغاز کردم، تمام اتاقها یک عدد یخچال و تلویزیون و تعدادی تخت در آن دیده میشد، اغلب با دادن شاخه گل و نگاهی به تخته وایتبردی که در بالای سر تختشان اسم و فامیل، تاریخ و مدت زمانی را که در آنجا بودند و نام خیری که هزینه نگهداریشان را میدهد، طی میکردم، طبقه اول را به همین ترتیب سپری شد.
در طبقه دوم پس از ورود به یکی از اتاقها که دو تخت در کنار پنجره و در بین آنها میزی که بر روی آن چند ظرف و یک پارچ و لیوان آب قرار داشت، با سلامی پر از انرژی وارد اتاق شدم، دو خانم با لباسهای یک رنگ روبروی یکدیگر نشسته بودند، شاخه گلی به هر کدام دادم که بعد از تشکر یکی از آنها که روی وایت برد بالای تختش اسم زینب امیدی و مدت 10سال در این مرکز را نوشته بود با لبخندی آکنده از درد گفت: آخه این گل چه فایدهای دارد و روی میز گذاشت، هم اتاقیش با صدای بلندتر گفت: دوباره فرزندانت نیامدند، بد اخلاق شدی خانم معلم؟
هاج و واج با گفتن اشکالی ندارد از جانب من میخواستم تمامش کنم که خانم معلم به هم اتاقیش با حالت قهر و نگاهی غضبناک گفت: دوباره چشمت به یک غریبه افتاد.
هم اتاقیش که اسمش راضیه بود، خندید و گفت به حرفهایش توجه نکن ما هر سال روز مادر با این خانم معلم همین برنامه را داریم، فکر کرده فقط این خانم مادر و بچه دارد، که خانم معلم با حلقهای اشک در چشمهایش به من نگاه کرد و گفت بچه داری؟ و زمانی که جواب نه را شنید، گفت: تو هم نمیتوانی درک کنی.
هم اتاقیش بلند شد و با گفتن اینکه دوباره تو این حرفها را آغاز کردی، رفت بیرون.
کنارش روی تخت نشستم و دست روی شانههاش گذاشتم و گفتم مگه چند تا بچه دارید، برای چی اینجا هستید؟
دو تا، اما فکر کنم به اندازه 20 تا بچه برای اینها زحمت کشیدم و نگاهی به دور اتاق انداخت و گفت، اما این شرایط شده دستمزدم.
نمیدانم اگر آن زمان میدانستم که قرار یک روز همین بچههایی که تمام زندگی و سلامتیم را به پاشون گذاشتم این رفتار را بکنند، باز به آغوششان میکشیدم و رویای بزرگ شدنشان را در سر میپرواندم یا نه؟
دستم را توی دستش گرفت و گفت: آره باز هم این کار را میکردم چرا که نمیدانی زمانی که بارداری و این حس که یک موجود زنده در وجود تو دارد حیات پیدا میکند و خدا به خاطر اون به تو توجه داره و اون گرمایی که زمان آغوش کشیدنش را حس میکنی یا برای لحظه لحظه قد کشیدنش از خودت میگذری، چه حس خوبی دارد.
با شنیدن این حرفها به واقع نمیدانستم چه بگم که خودش دوباره زبان باز کرد و گفت: اما زمانی که قدر نشناسیشون را میبینم و اینکه به چشم آنها مانند یک موجود بیارزش بودهام که من را اینچنین اینجا رها کردهاند، گاهی ناشکری میکنم و میخواهم آه بکشم، اما باز دلم نمیآید، میترسم که با آهم بلایی به سرشان بیاید.
خندیدم و گفتم: نیست که میگویند بهشت زیر پای مادران است به دلیل همین مهربانی و از خودگذشتگیهاتون، نگاهی به زیر پاش انداخت و گفت بله اینه بهشتمون، به دنبال نگاهش به زمینی که از موزاییکهای کرمی با دانههای قهوهای پوشانده شده بود و هنوز نم و رطوبت شستن را داشت، افتاد و مورچهای با یک تخم سفید به دهانش که با سرعت میرفت تا از غرق شدن در آب نجات یابد، که مادر روباره گفت، من هم مانند همین مورچه بودیم.
کمی سکوت کرد که در اعماق آن محبت دید شد و با آهی ادامه داد: ناراحت نشو تا دنیا دنیا بوده همین جور بوده، اما این را برایت بگویم که قدر مادرت را بدان و هر کاری که برایش بکنی باز هم ذرهای جبران همان 9 ماه را نمیتوان کرد، کمترین کاری که میتوانی برای مادرت انجام دهی این است که ترانههای مادرت، عشق و گذشتش را همیشه به یاد داشته باش چرا که آنها هدیه خداوندی به ما انسانها هستند.
داشت این حرف را میزد که هم اتاقیش وارد شد و گفت: دوباره سفره دلت را باز کردی خانم معلم و پشت سر بچههایت حرف زدی؟ بسیار آرامتر از قبل و با خندهای به لب گفت: نه، فقط کمی از احساس مادرانه گفتم تا بداند، گل مادر یک موجود بیمثل و مانند و سجدهگاه دوم نعمت الهی است و زندگیبخش جنس مظلوم و معصوم دنیا و آخرت که باغبان جنت و بهشت و همه چیز مادر است.
از کنارش بلند شدم و در گوشش گفتم بسیار گلی مادر مهربان و از اتاق خارج شدم و دوستانی را که آماده رفتن بودند را دیدم، اما نمیدانم چرا دیگر مانند سابق نبودم و تمام مسیر برگشت حرفهاش توی گوشم صدا میکرد و مشتاق دیدار مادرم بودم تا به او بگویم که مادر با تمام وجودم دوستت دارم و با بلندترین احساس میستایمت و تو را تا انتهای بودن قدردانم و با زبانی که گویایش کردهای، میگویم مادرم روزت مبارک.
نظر شما