۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱، ۸:۴۱

دیدار با محمدجواد محبت/

با من ملایم مثل لبخند بهاران باش/ خاطره دیدار با رهبر معظم انقلاب

با من ملایم مثل لبخند بهاران باش/ خاطره دیدار با رهبر معظم انقلاب

استاد محمدجواد محبت می‌گوید: روز آمدن آقا برخی از خیابان‌های شهر را برای حفظ امنیت بسته بودند. دنبالم فرستادند که خدمتشان برسم. به شوق دیدارشان مسیر زیادی را پیاده رفتم و البته دیر رسیدم. مرا که دیدند، گفتند: «دیگر دیر شده است. حرف‌هایت را بنویس و برایم بفرست.» نوشتم و فرستادم.

خبرگزاری مهرگروه فرهنگ و ادب: به خاک روی صورتم فکر نمی‌کنم. به خاک آسمان و زمین در شب بهاری کرمانشاه هم. به صدای قلبم گوش می‌دهم که من را به آن خانه کوچک کشانده است. هنوز نمی‌دانم با چه می‌خواهم روبرو شوم. دلم مانند گنجشکی کوچک بر در و دیوار می‌کوبد خود را.... از حیاط می‌گذرم. یک، دو، سه ....هجده... نوزدهمین پله را هم رد می‌کنم و می‌رسم به حیاطی که بام خانه دیگری است. در گوشه‌ای از آسمان خاک گرفته کرمانشاه.

گلدانی سفالی آکنده از بنفشه پیش رویم نمایان می‌شود و در کنار آن پیرمرد که هنوز هم راز لبخندهایش برایم کشف نشده؛ تکیه زده بر عصایش و به آغوشم می‌کشد.

سلامی می‌گویم و زیر لب زمزمه می‌کنم: یادت بخیر گمشده‌ من/ این روزهای سرخ نه چندان دور/ با جلوه‌ شهامت هر کودک/ هر پیر/ هر جوان/ آن روز آفتابی تند زا را/ شکلی دوباره داد

محبت تنها نام او نیست که انگار تمام خانه و وجودش را با آن آذین بسته‌اند. خانه که می‌گویی، دو اتاق ساده است با دو ـ سه قفسه کتاب و یک صندلی که شاعر دیرآشنای کودکی‌هایم روی آن نشسته است. کتاب‌هایش را مانند کودکانی تازه به دنیا آمده با ترتیب و نظمی عجیب روی صندلی کنار خود نشانده و دفترچه‌ای که رازدار حال شاعرانه او در واپسین سال از ششمین دهه زندگانی اوست.

حالا من به اتاق او دعوت شده‌ام؛ به خنده‌هایش؛ به صورتی که نشان از بیماری او دارد. میهمانم به صبوری و شوخ طبعی و مهربانی‌اش، به ذره ذره محبتش در میان ذره ذره خاک این روزها بر هوا بلند شده کرمانشاه. تو گویی انگار این خاک هم مثل او تاب ماندن بر زمین ندارد.

 خانه‌اش ساده است. مثل شعرهایش و شیرین، مثل طعم لبخندهای شاعر صلح‌جوی سرزمین خون و حماسه.

چشمم در اتاق می‌چرخد؛ مثل چشم او روی صورتم؛ و میخکوب می‌شوم به تابلوی روی دیوار خانه که دیباچه هم سخنی من با او می‌شود: «و قولوا قولاً سدیدا»

استاد محمدجواد محبت در حال امضا کردن کتابش برای ما

صحبتم از احوالپرسی شروع شد؛ از بیماری و کسالت این روزهای او که محمدجواد محبت با محبت اینگونه پاسخ می‌دهد: چند سالی بود که عارضه قلبی جانم را رها نمی‌کرد و من هم به آن تن داده بودم. البته نه کامل. با آن مدارا می‌کردم یعنی روزی چند ساعت پیاده‌روی می‌کردم که به بیماری دهان کجی کنم.

از خاطره دیدارش با رهبری در سال‌های اخیر که می‌پرسم، می‌گوید: روزی خبر دادند که آقا به شهر ما می‌آید، من هم باید مهیا می‌شدم تا به دیدن ایشان بروم. یادم هست روز آمدنشان برخی از خیابان‌های شهر را برای حفظ امنیت رفت و آمد بسته بودند. آمدند دنبالم که خدمتشان برسم. خیابان بسته بود و من بیمار، مسیر زیادی را پیاده رفتم به شوق دیدارشان و البته دیر رسیدم. مرا دیدند و گفتند: دیگر دیر شده است. حرف‌هایت را بنویس و برایم بفرست که نوشتم و فرستادم.

از سکته و بیمارستان می‌پرسم. می‌گوید: سکته در جان است که مشکل‌زا است، اما اگر در شعر بود، ایراد نداشت! هرچند که سکته در شعر هم ملیح است وهم قبیح و سکته من از نوع قبیح بود!

از پیشه‌ام می‌پرسد و وقتی حرفه خبرنگاری را می‌شنود، می‌گوید: من هم گاهی خبر می‌خوانم. این روزها کمتر و قبل از آن بیشتر و می‌گوید: خبر آن است که سعدی می‌گوید: «خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست/ طاقت بار فراق این همه ایامم نیست».

حرفمان که می‌رسد به اینجا، دفتر شعرش را باز می‌کند تا برایمان شعر بخواند. پیش دستی می‌کنم و از نخستین حس و حال شاعرانگی او می‌پرسم. می‌گوید: نخستین شعر من در 13 سالگی منتشر شد، اما برای شما شعری می‌خوانم که در سال 49 در نشریه تهران مصور منتشر شد و مناسب این دیدار نیز هست: چه کردی چه دیدم چه هستی/ تو زیباترین شعر این روزگاری/ تو را کاش ای ناب! من می‌سرودم

از او می‌خواهم باز هم شعری بخواند و مرا به تازه‌ترین شعر خود که در نشریه‌ای به نام مبشر منتشر شده است، دعوت می‌کند؛ شعری که هنوز طنز و شیرینی سال‌های جوانی‌او را با خود به همراه دارد:

که هستی تو ای حسب حالت اذیت
حضورت اذیت خیالت اذیت
به رفتار نادر گران بودن از تو
کلام سراسر ملالت اذیت
چرا هر چه بیینند از تو کراهت
چرا حاصل دست و بالت اذیت
نه مشرق نه مغرب کدام از تو خوشنود
جنوبت اذیت شمالت اذیت
چه لایق آن سینه کینه پرور
که همراهی و انتقالت اذیت
الف لام اگر بود حاضر به خدمت
جلوتر از آن میم و دالت اذیت
دهان می‌کنی باز و مردم در آزار
سئوالت اذیت جوابت اذیت
چه می‌شد که دم بر نیاری به گفتن
تو ای ذهن پر اختلالت اذیت؟

تصویر تقدیرنامه یکی از انجمن‌های شعر پاکستان از محبت

محمدجواد محبت حرف‌هایی اما شنیدنی‌تر از شعرش برای من خواند درباره شعر و شاعری در امروز ایران دارد. او تاکید دارد که شاعری در ایران امروز ترقی زیادی داشته و اقبال به شعر در میان مردم بیشتر شده است، اما با این حال آنچه که حاصل این اقبال بوده است، شعر و شاعری متوسط است و نه قوی.

محبت می‌گوید: شاعران متوسط در همه وقت آفت شعر معاصر ما هستند. آن کسانی که شعر ضعیف دارند، می‌شود آنها را از گردونه کنار گذاشت، اما شاعران انجمن‌های ادبی و محافل‌ خصوصی که شنونده محدود دارند و به هم دائم آفرین می‌گویند و برای هم دست می‌زنند و به هم به به می‌گویند را نمی‌شود به راحتی کنار گذاشت. اینها در شعر روزگار ما نوعی مزاحم ادبی هستند. چون به استعدادهای جوان سنگ می‌اندازند. وقتی چنین شد، در واقع شیشه احترام و شخصیت یک شاعر جوان ترک خورده و شاعر جوان هم بی‌توجه به موی سپید آن شاعر با او به گونه‌ای دیگر رفتار می‌کند و این موضوع مانند قارچ در روزگار ما رشد کرده است.

می‌پرسم: یعنی کسی نباید باشد که به شاعر جوان انتقاد کند؟ باید همه او را تحسین کنند؟

می‌گوید: انتقاد و تحسین هم شیوه‌ای دارد. این شاعران جوان که گفتم، دو حال و هوا دارند. یا سردسیری‌اند و یا گرمسیری. به تعبیر دیگر یا بهاری‌اند یا خزانی. یکی ذهن باز و کاشف دارد و مجهز به زبان روز است و دیگری به زبان و ادبیات کهن مسلط است و هرچه می‌گوید تازه نیست؛ به زبان امروز مجهز نیست. این دو به تکرار می‌افتند. یادم هست از من خواستند درباره شاعری اهل یکی از شهرستان‌های اطرف تهران که اخیرا مرحوم شده، مطلبی بنویسم. به دفاتر شعرش رجوع کردم. دیدم همه اشعارش نوحه‌‌ای و اندرزگونه است؛ آن هم به زبان بسیار بسیار معمولی. نه تعبیر تازه‌ای داشت و نه تصویر تازه‌ای ولی حضور شاعر آن در مجامع مذهبی مورد توجه بسیار بوده است. کسی که این چنین در مجالس شرکت می‌کند، ولی حرف تازه‌ای برای گفتن ندارد، آفت ذهن مردم است. آنها را به سمت مطالعه نمی‌برد و آنها را هم به تکراری شنیدن عادت می‌دهد.

از او درباره علت شیوع آنچه تکرار می‌نامد در شعر می‌پرسم، می‌گوید: این موضوع از تکرار، تنبلی ذهن، خودخواهی، ساده‌خواهی و ساده‌پذیری می‌آید. مثلاً راجع به وقایع آئینی وقتی می‌خواهند شعری بگویند به اصل ماجرا مراجعه نمی‌کنند. به تاریخ‌های مفصل و مقاتل رجوع نمی‌کنند. کسی به تاریخ طبری و تاریخ بلعمی کاری ندارد. امروز دیگر کسی نمی‌خواهد بداند که روایت افرادی که با امام حسین (ع) جنگیدند و حتی از تیغ انتقام مختار هم گریختند درباره آن واقعه چیست. تنها یک کتاب از محمدرضا سنگری دیدیم با عنوان «آئینه‌داران آفتاب» که به معرفی این افراد پرداخته است. همه اینها را بگذار روی هم می‌فهمی تکرار یعنی چه.

به او می‌گویم که نامش با نام شاعران آئینی زیادی در کشور تنیده شده است. می‌خواهم از رابطه خودش با آنها بگوید.

سرش را پایین می‌اندازد و پس از کمی مکث می‌گوید: مرحوم خوشدل را یادم هست. البته ایشان را تنها یک بار دیدم، ولی به اخلاق تند مشهور بود و شاهکارش هم همان تک بیت بود که استثناء شد: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست/ این چه شمعی است که جان‌ها همه پروانه اوست.

من البته ایشان را خیلی درک نکردم چون در زمان فوتش خیلی جوان بودم، اما خب شاعرانی مثل محمدعلی مجاهدی را می‌شناسم و با او ارتباطی دارم. با آقای محمدجواد غفورزاده (شفق) هم رفیقم. به ویژه اینکه اخیرا متوجه شدم که آواز خوبی هم می‌خواند، ذهن بسیار روانی دارد و از شاعران خلق الساعه و بداهه گوست. با سید رضا موید هم رفیقم. سه سال قبل آقایی در طبس مرا دعوت کرده بود به مجلسی و آقای موید را برای آخرین بار آنجا دیدیم.

پیرمرد با این یادها به ذکر خاطره‌ای شیرین از موانست مقام معظم رهبری با شاعران می‌افتد و آن را اینطور روایت می‌کند:  در مشهد در حرم اما رضا (ع) انجمنی بود به نام کمال که سه رکن آن را آقای کمال خراسانی، غلامرضا قدسی و استاد صاحبکار تشکیل می‌دادند. مقام معظم رهبری هم این انجمن به ویژه مرحوم کمال را زیاد دوست داشت. یادم هست در یکی از همان سال‌ها برای دیدار رهبری رفته بودم که البته آن زمان در کسوت ریاست جمهوری بودند. مرحوم کمال هم بودند. حال آقا هم خوب نبود و با تاخیر به جمع شاعران رسیدند، اما تا چشمشان به آقای کمال خورد، گل از گلشان شکفت و بسیار خوشحال شدند تا جایی که از میان آن جمع کمال را با خود برای صحبتی اختصاصی بردند.

صحبت به درازا کشیده است. شب به نیمه نزدیک شده و از شاعر نام‌آشنای مرزنشین تحفه‌ای می‌خواهم. برایم کتابی می‌آورد و بر آن  به خط خود اظهار امیدواری می‌کند به بقایم.

کتاب را ورق می‌زنم. صدای پیرمرد در آن برایم شعر می‌خواند: من مثل یک شبنم که بر یک برگ/ با یک تلنگر می‌روم از دست/ با من نه خشم آفتاب تابستان/ با من نه طوفان زمستان باش/ با من ملایم/ مثل لبخند بهاران باش

--------------------------
گزارش از: حمید نورشمسی
کد خبر 1605259

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha