۱۳ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۰۳

با نگاهی به «اقلیم خاطرات»/

روایت‌های خواندنی از رهبری که نشناختیم

روایت‌های خواندنی از رهبری که نشناختیم

«اقلیم خاطرات» نگاهی است دیگرگونه به زندگی امام (ره)؛ متفاوت با آنچه که تاکنون درباره بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی گفته شده است. بسیاری از خاطرات نقل شده در این کتاب، بکرِ بکر است و تا پیش از انتشار، حتی اشاره‌ای هم به آنها نشده بود.

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: کتاب «اقلیم خاطرات» خاطرات مستند 10 سال (1347- 1357) فاطمه طباطبایی، عروس امام خمینی (ره) و همسر زنده‌یاد سیداحمد خمینی را دربردارد که سال گذشته از سوی پژوهشکده امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی وابسته به موسسه تنظیم و نشر آثار امام‌ خمینی (ره) چاپ شد. «اقلیم خاطرات» در نمایشگاه امسال تهران هم جزو پرفروش ترین کتاب‌های غرفه موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) بود. نوشته زیر مروری است بر این اثر خواندنی.

1- «یک شب امام گفتند: در جوانی سیگار می‌کشیدم. تا اینکه یک شب سرد زمستان که پشت کرسی مشغول مطالعه بودم، به مطلب مهمی رسیدم و فکرم به شدت درگیر فهم آن شد. در همین حال برای آوردن سیگار از اتاق بیرون رفتم. پس از بازگشت همین که نگاهم به کتاب افتاد که آن را بر زمین گذاشته و به دنبال سیگار رفته بودم، احساس شرمندگی کردم و با خود عهد کردم که دیگر سیگار نکشم. آن را خاموش کردم و دیگر سیگار نکشیدم». (ص 258)

از این نمونه خاطرات ناب و منحصر به فرد از امام در کتاب «اقلیم خاطرات» کم نیست. مثلاً: - «هنگامی که پنج ماهه بودم پدرم به دست جعفرقلی خان و برادرش رضاقلی سلطان کشته شد. بزرگ تر که شدم برایم گفتند که پدر و پدربزرگم مرحوم آقاسید احمد از مردان شجاع خمین بوده‌اند. خاطره لالایی گفتن او (مادرم) با گیسوان بافته در دو طرف گونه‌اش در ذهنم نقش بسته است... در بچگی کار با تفنگ را آموزش دیدم. زمانی که اشرار به خمین تاخت و تاز می‌کردند. به برج خانه‌مان می‌رفتم و در آنجا در کنار دیده‌بان‌ها با تفنگی که از قدّم بلندتر بود می‌ایستادم. گاه سربازان روسی را که در خمین رفت و آمد می‌کردند می‌دیدم». (صفحات 262-263)

- خانم (همسر امام) می‌گفتند: «یک روز احمد را برای کوتاه کردن موهایش به آرایشگاه بردم. آرایشگر موهای او را مدل آلمانی کوتاه کرد. هنگامی که آقا به خانه آمد از دیدن مدل موهای احمد - که بور هم بود - ناراحت شد، اما به من اعتراض نکرد. در حالی که به شدت خشمگین بود، گفت: چرا موی پسر من طلبه باید اینگونه کوتاه شود و خودش با قیچی موی او را کوتاه کرد. البته من هم بسیار ناراحت و عصبانی شدم. ولی سکوت کردم». (ص 359)

- «در اتاق پائین کتاب‌های گوناگون و تازه تالیف شده نیز کنار دستشان بود که بیشتر طلبه‌های جوان و دانشجویان انجمن‌های اسلامی اروپا و آمریکا برای ایشان ارسال می‌کردند و ایشان آنها را با برنامه در ساعات معین مطالعه می‌کردند. آنچه از این کتاب‌ها به خاطر دارم، عبارتند از: فارسی شکر است از جمالزاده، طلوع انفجار، افضل الجهاد (نامه سرگشاده به شاه) از علی‌اصغر حاج سیدجوادی و کتاب‌هایی که از طرف دانشجویان انجمن‌های اسلامی تدوین شده بود. تفسیر سوره انفال نوشته سازمان مجاهدین خلق همچنین آثاری از جلال آل‌احمد و دکتر شریعتی. در آن زمان - موقع تبعید امام به نجف - من مشغول مطالعه رمان «شوهر آهو خانم» نوشته علی‌محمد افغانی بودم. امام از من خواستند هنگامی که آن را نمی‌خوانم در دسترس ایشان قرار دهم. جالب اینکه هنوز من آن را به پایان نرسانده بودم که امام تمام آن را خواندند. کنار این مطالعات پراکنده، روزانه چند بار برنامه تلاوت قرآن داشتند؛ پیش از نماز صبح، پس از بیدار شدن از خواب، پیش از نماز ظهر و مغرب، پس از نماز عشا؛ به طوری که در پایان هر ماه، چند بار قرآن را ختم می‌کردند». (ص 387)

2- خانم طباطبایی در دو سه فصل اول به طور مفصل به اجداد و اعضای امام،‌ همسر و خانواده خودش می‌پردازد که در نوع خودش خواندنی است. نکته جالب آنجاست که به همراه این معرفی، خاطراتی از زبان آنها و یا درباره آنها می‌آورد. مثلاً در صفحات 261 تا 265 خاطراتی درباره اجداد و پدر حضرت امام از زبان آیت‌الله پسندیده برادر بزرگ امام آمده است.

3- تاکنون کتاب‌های خاطرات زیادی درباره انقلاب و امام منتشر شده است، اما تقریباً - به جز معدودی - همه این کتاب‌ها شامل خاطرات شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی است و از فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی آن دوره گفته‌اند. در این کتاب‌ها فعالیت‌ها و جنبه‌های سیاسی و اجتماعی امام بازگو و بررسی شده است. هر چند در کتاب «اقلیم خاطرات» موارد متعددی از این جنبه‌های شخصیت امام نیز آمده است، اما نقطه قوت خاطرات خانم طباطبایی در خاطرات شخصی، خصوصی و خانوادگی امام است. به عبارت دیگر در کتاب‌های خاطراتی که از شخصیت‌ها تاکنون منتشر شده است، بیشتر بر اخلاق و منش سیاسی، اجتماعی و مبارزاتی امام تاکید شده است، اما چون خانم طباطبایی با ازدواج با سیداحمد، عضوی از خانواده امام شده است، اخلاق و زندگی شخصی و خانوادگی امام را به خواننده می‌شناساند.

نکته دیگر اینکه این خاطرات از زبان یک زن روایت می‌شود. شاید اگر یک مرد مثلاً یکی از اعضای دفتر امام و حتی خود حاج سیداحمد این خاطرات را می‌گفت، این لطف را نداشت؛ چون احتمالاً او هم بیشتر فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی امام را می‌دید.

اگر بخواهم در یک جمله بگویم، کتاب‌های خاطرات، زندگی بیرونی امام را روایت می‌کنند، اما خانم طباطبایی در «اقلیم خاطرات» راوی صادق و بی‌واسطه زندگی اندرونی بیت امام است و نکات و خاطراتی از زندگی شخصی و خانوادگی امام می‌آوردند که نه تنها خیلی از دوستاران امام نمی‌دانند، بلکه وقتی بخوانند شاید باورشان هم نشود. با خواندن این کتاب خواهیم فهمید تصویری که در ذهن ما از امام ساخته شده یا مثلا صدا و سیما از امام به نسل امروزِ امام ندیده ارائه می‌دهد، چقدر فرق دارد! وقتی کتاب را بخوانید، این را به عینه می‌بینید. چند نمونه:

- «نکته قابل توجه دیگر در رفتار امام، پاکیزگی،‌ نظم و انضباط ایشان بود. زمانی که که از بیرون می‌آمدند،‌ نعلین‌هایشان را در جای هیشگی خود (پشت نرده‌های جلوی اتاق) می‌گذاشتند و دستمالی هم روی آن می‌انداختند تا گرد و غبار روی کفش ننشیند. هنگامی که می‌خواستند بیرون بروند، کفش‌هایشان را برمی‌داشتند و با همان دستمال آن را پاک می‌کردند و اجازه نمی‌دادند کسی این کار را بکند. یک بار کارگر خانه این کار را کرده بود؛‌ او را نهی کرده بودند... برنامه روزانه آقا ثابت و تعریف شده بود. مطالعه،‌ عبادت و دیدار با افراد در وقت معین انجام می‌گرفت. همان اهتمامی را که به اجرای واجبات و دوری از مکروهات و انجام مستحبات و ... داشتند،‌ به ورزش و پیاده‌روی و استراحت و رسیدگی به خانواده نیز داشتند... یک شب کارگر خانه پرسید: شام را بیاورم؟ امام نگاه به ساعت کردند و گفتند: 10 دقیقه دیگر. احمد با تعجب پرسید: گرسنه بودن چه ربطی به ساعت دارد؟ شما تا 10 دقیقه دیگر گرسنه می‌شوید؟ امام پاسخ دادند: اگر ملاک گرسنگی باشد، شاید من هیچ‌گاه میل به غذا نداشته باشم،‌ اما اگر برنامه منظم انجام شود، به همه کارها خواهیم رسید. بارها شنیدم که می‌گفتند: کسانی توانسته‌اند موفق شوند که در زندگی دارای نظم و انضباط بودند». (ص 220)

- امام پنج بار آقای لواسانی را برای خواستگاری همسرش می‌فرستند. داستان خواستگاری از زبان همسر امام: «خواستگاری صورت می‌گیرد، اما پاسخ منفی شنیده می‌شود. پس از چند ماه آقا دوباره از آقای لواسانی می‌خواهد خواستگاری را تکرار کند و باز پاسخ منفی می‌شنود. در این فاصله تحصیلات پدرم تمام شد و ما قم را ترک کردیم و به تهران بازگشتیم و من به خانه خانم مامانی برگشتم. اما آقای لواسانی در پی درخواست آقا، راه قم - تهران را با وسایل نقلیه آن روز در چندین ساعت به دشواری پیموده و به خانه پدرم می‌آمد. آخرین بار که پاسخ منفی شنید، از پدرم سبب مخالفتش را می‌پرسد. پدرم گفته بود پدربزرگ و مادر بزرگش مخالفند و من به احترام آنها حرفی نمی‌زنم. آنها می‌گویند او دختری است که در رفاه بزرگ شده و نمی‌تواند زندگی طلبگی را تحمل کند.... دو سه روزی گذشت که آقا جانم به دیدن ما آمد و گفت: آمده‌ام برای آخرین بار با قدسی اتمام حجت کنم. این خواستگار افزون بر اصالت خانوادگی دو ویژگی ارزشمند دارد. یکی اینکه بسیار متدین است؛ دوم آنکه بسیار باهوش و درس‌خوان است و قدسی باید قدر این دو خصلت را بداند. من آمده‌ام تا خودم پاسخ او را بشنوم.» (صفحات 335-338)

- در صفحات 348 تا 351 کتاب ماجرای اجاره‌نشینی و هشت بار خانه عوض کردن امام از زبان همسرشان آمده است: «خانه هشتم،‌ در محله یخچال قاضی بود پس از شروع مبارزات در سال های 41-42 شمسی، رفت و آمد به خانه ما زیاد شد. ما مجبور شدیم خانه کوچک همسایه مان، نصرت خانم را اجاره کنیم. به آنجا رفتیم و حیاط و ساختمان بزرگ تر را در اختیار آقایان قرار گرفت. پس از تبعید امام آن خانه را پس دادیم». (ص 351)

- «خانم (همسر امام) در حالی که برخی از نظرات امام را در مسائل خانوادگی نقد کرده و آنها را نوعی سختگیری تلقی می‌کردند، لیکن دینداری و تعهد امام را می‌ستودند و یادآور شدند که آنچه پدرم در مورد او گفت درست بود. او خود را ملزم به رعایت همه قول‌هایی می‌دانست که به پدرم داده بود. به طور نمونه: در بعضی از مخارج خانه سختگیری می‌کرد و مقید بود که همچون دیگر طلبه‌ها زندگی کند،‌ اما هیچ‌گاه برای استخدام کارگر مخالفتی نکرد و به قولی که والدینم داده بود سخت وفادار بود. نگذاشت که من یک روز را هم بدون کارگر بگذرانم. هرگز از من نخواست تا کارهای خانه را خودم انجام دهم،‌ اما خودم بسیاری از کارها را انجام می‌دادم... آقای ثقفی (پدر همسر امام) هنگام عقد دخترشان از امام قول گرفتند که در تابستان‌ها به سبب گرما و خشکی هوای قم تمهیدی بیندیشند،‌ تا به دخترشان سخت نگذرد و امام هم به قول خود وفادار بودند. خانم نقل می‌کردند: آقا مدت 6 سال یا بیشتر به خواسته پدر و مادرم،‌ تابستان من و بچه‌ها را به خانه آقا جانم در تهران می‌آورد و خود به قم باز می‌گشت و به تالیف کتاب‌هایش مشغول می‌شد... دو سال به محلات،‌ دو بار به مشهد، دو بار امامزاده قاسم در تهران، یک سال اصفهان و یک سال هم به همدان رفتیم. آقا بیشتر در تابستان ها کتاب می نوشتند». (صفحات 448 -455)

- «خانم می‌گفتند: آقا نمی‌توانست تمام خواسته‌های مرا تحقق بخشد،‌ اما همیشه رعایت حال مرا می‌کرد. او سختگیری‌های خاصی داشت، ولی از آنجا که مرا دوست داشت و بسیار به من احترام می‌گذاشت، این سختی‌های زندگی برایم قابل تحمل بود». (ص 359)

- حال و هوای بیت امام موقع درگذشت آقا مصطفی: «من دست حسن را گرفتم و به خانه داداش بازگشتم. امام نیز نزدیک ظهر به آنجا آمدند. به محض ورود،‌ خانم با حالتی بسیار پریشان نزد امام آمدند و گفتند: آقا دیدی چطور شد؟ چه بلایی بر سرمان آمد. آقا پاسخ دادند: خانم به خاطر خدا صبر کن! می‌دانم که دشوار است. سخت است. اما به حساب خدا بگذار. اگر به حساب خدا بگذاری، تحملش آسان می‌شود. خدا خودش تحمل این مصیبت را آسان می‌کند... یک بار وارد اتاق امام شدم. دیدم به سقف خیره شده‌اند. از گوشه چشمشان اشک سرازیر بود. مرا که دیدند تکانی به خود دادند و سراغ حسن را گرفتند. سپس گفتند شما تنهایید، حوصله‌تان سر می‌رود. فلان کتاب هست. می‌خواهی بخوانی؟ سپس به کمد کوچکی که در گوشه اتاق بود و خانم هدایا و سوغاتی‌هایی را که از ایران می‌آوردند در آن می‌گذاشتند،‌ اشاره کردند و گفتند: می‌خواهی برایت چیزی بیاورم؟» (صفحات 394-396)

- «قطعه طلای کوچکی را آماده کرده بودند. آن را به مناسبت تولد یاسر به من دادند. آنگاه با لبخندی گفتند: دختر نداری،‌ اولاد نداری! من نیز با خنده به ایشان گفتم: شما که پسری همچون احمد دارید، این حرف را می‌زنید؟ سرشان را تکان دادند و گفتند: احمد استثناست». (ص 473)

- و در خانه نوفل لوشاتو: «یک بار چند خانم جوان به خانم اعتراض کردند که چرا رفتار شما متناسب با شان امام نیست؟ خانم پرسیدند: چطور؟ آنها پاسخ دادند: کسی که اینجا می‌آید فکر می‌کند عید دیدنی آمده است،‌ زیرا با شیرینی‌های متنوع پذیرایی می‌شود؛‌ در حالی که یک لیوان چای و بیسکویت کافی است. اینجا خبری از وضعیت انقلابی نیست. خانم گفتند: دخترم،‌ همه اینها از ایران رسیده و سوغاتی است. این کمد که می‌بینی از هدایای دوستان پر است. آیا بهتر نیست که من اینها را برای پذیرایی از شما که مهمان من هستید و از راه دور آمده‌اید، بیاورم یا از این کار صرف نظر کرده و تظاهر به ساده‌زیستی کنم؟ چرا نمی‌توانید مسائل را از هم جدا کنید و زود قضاوت می‌کنید؟ آیا این نفاق نیست که من شیرینی را تنها و یا با خانواده خودم بخورم و برای شما که مهمان هستید نیاورم؟ تا در نگاه شما ساده زیست و انقلابی دیده شوم». (ص 477)

- «کنار همه این جنب و جوش‌ها و روزهای پرکاری که امام - در نوفل لوشاتو - داشتند،‌ کارهای شخصی و برنامه‌های روزانه، توجه به افراد خانواده و دیدار با مهمان‌ها نیز اجرا می‌شد... برنامه‌های عبادی واجب و مستحب،‌ اذکار یومیه،‌ تهجد و نماز شب و تلاوت قرآن را مانند همیشه انجام می‌دادند. همچنین به درخواست‌های مراجعان همچون اجرای خطبه عقد،‌ امضاهای یادگاری،‌ دعا برای افراد مریض،‌ میانجیگری و حل اختلاف میان افراد و خانواده‌ها و پاسخ به پرسشهای شرعی نیز اهتمام می‌ورزیدند». (ص 529)

4- «خدا در همه زندگی و کارهای امام حضور داشت» این جمله‌ای است که خانم طباطبایی چند بار در کتاب بر آن تاکید می‌کند و خاطراتی از این حضور در مقاطع مختلف زندگی امام می‌آورد:

- «(اولین دیدار) رو به رو شدن با امام برایم بسیار شورانگیز بود. در طول سفر به چگونگی این دیدار می‌اندیشیدم. از فرودگاه که سوار اتومبیل شدیم،‌ تا رسیدن به نجف و محله حویش، این موضوع ذهنم را به خود مشغول کرده بود... جمله‌های احمد درباره آقا را به یاد می‌آوردم که می‌گفت: آقا دینش را بر همه کس و همه چیز مقدم می‌شمارد،‌ حتی بر اعضای خانواده». ( ص 207)

- «حضور خدا در زندگی ایشان بسیار پررنگ بود. احساس می‌کردم رضایت خدا تنها عامل وحدت بخش همه کارهای به ظاهر گوناگون (سیاسی، علمی،‌ عبادی) ایشان شده و توانسته‌اند اعتدالی در رفتار و کردارشان ایجاد کنند. از این رو می‌دیدم خشم و مهرشان،‌ نشاط و اندوهشان همگون و هم راستاست». (ص 221)

- «یک روز درباره اسارت افراد و تبعید آنها به مناطق محروم سخن به میان آمد و آقا با جملاتی ساده گفتند: بزرگ‌ترین و وحشتناک‌ترین اسارت‌ها،‌ اسارت نفس است. از این رو سخت‌ترین و مهم‌ترین مبارزه، مبارزه با هواهای نفسانی است». (ص 216)

- «می‌گفتند: کارهایتان را با برنامه‌ریزی انجام دهید،‌ تا موفق به انجام همه آنها شوید. یک بار من قیاس به نفس کردم و گفتم: اینگونه که پیداست شما خوابتان نمی‌آید و اگر به رختخواب بروید فکرتان آشفته می‌شود و دیر به خواب می‌روید،‌ پس صحبت را ادامه دهید تا خوابتان بگیرد. ایشان در حال برخاستن گفتند: دخترم من اگر بخواهم فکر کنم، فکر نمی‌کنم. من آن زمان به ژرفای این مطلب پی نبردم که چگونه انسان بر قوای خود تا این اندازه می‌تواند چیره باشد». (ص 240)

- درباره شب آخر امام در نجف و سفر به پاریس، می‌نویسد: «آقا مانند همیشه سر ساعت معین جمع ما را برای استراحت ترک کردند و هنگام برخاستن به ما گفتند: من همه شما را خدا می‌سپارم و از همگی حلالیت می‌طلبم. صبور باشید، رفتن من یک تکلیف الهی است؛‌ من نمی‌توانم با سکوت از تکلیف الهی شانه خالی کنم. نمی‌توانم برای داشتن زندگی راحت سکوت کنم. در این صورت چگونه می‌توانم جواب خدا را بدهم؟ یک ساعت و نیم به اذان صبح طبق برنامه همیشگی برای نماز شب برخاستند. پس از نماز صبح،‌ راهی سفر شدند. هنگام خداحافظی بار دیگر همه را به ایستادگی و استقامت دعوت کردند و گفتند: سعی کنید قیام و قعودتان برای خدا باشد. قیام لله، قیامی است که هیچگونه خسران و زیانی ندارد. قیام برای خدا، زمان و محدوده مشخص و معینی ندارد و در هر جا و در هر زمان انسان مخاطب خداونداست،‌ که فرمود: قل انما اعظکم بوادحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی». (ص 424)

5- سیداحمد رفت بدون حتی یک برگ خاطرات. چرا؟ به یک دلیل ساده، چند نهاد مختلف - که کارشان دقیقا همین است - بر سر گرفتن خاطرات او اختلاف داشتند. این می‌گفت من بگیرم، آن می‌گفت این مربوط به من است من می‌گیرم در نهایت هم هیچکدام نگرفتند و او رفت. فراموش نکنیم که سیداحمد نزدیک‌ترین فرد به امام بود و بعد آقا مصطفی همه کاره بود و همه کارهای دفتر امام را او انجام می‌داد. او همراه همیشگی، مشاور امین و یادگار امام بود.

ضایعه رفتن سیداحمد بدون گفتن خاطراتش هیچ وقت جبران نمی‌شود اما خانم طباطبایی در این کتاب گوشه‌هایی و خاطراتی باز هم تازه و منحصر به فرد از او آورده است. خاطراتی مثل:

- «اولین دیدار من با احمد در همان روز عقد رسمی و کتاب سفره عقد صورت گرفت. پس از آنکه مهمانان اتاق را ترک کردند؛ احمد وارد شد و اولین جمله ای که بر زبان آورد این بیت بود:

دست من گیر که این دست همان است که من

بارها از غم هجران تو بر سر زده‌ام

همان لحظه اول علاقه شدیدی نسبت به او پیدا کردم. حرف‌هایش زیبا و دلنشین بود. احساس کردم سال‌هاست که او را می‌شناسم. او هم گفت: به خواهرم گفته بودم: اگر این وصلت قسمت نشد، من دیگر ازدواج نمی‌کنم». (ص 137)

- «از ویژگی‌های خانه جدید داشتن رادیو بود، که در نظر عامه مردم برای یک روحانی آن هم پسر آیت‌الله، امر نامتعارفی بود. تا آنجا که روزی یکی از بستگان نزدیکم به من تذکر داد که به احمد نیز یادآور شوم که داشتن رادیو برای ما مناسب نیست. هنگامی که من این مطلب را به احمد گفتم، پوزخندی زد و از اینکه من جمله آن فرد را بازگو می‌کنم، متعجب شد. ظهرها احمد مقید بود به رادیو گوش کند. نمی‌دانستم برنامه‌ای که می‌شنود از چه موجی پخش می‌شود. تنها صدای رسا و پرطنین گوینده‌ای را می‌شنیدم که می‌گفت: «این صدای روحانیت مبارز ایران از بخش فارسی رادیو بغداد است... گوش کردن به برنامه‌های رادیو بغداد نزد دولت ایران جرمی بزرگ محسوب می‌شد... بعدها شنیدم فکر بهره‌گیری از فرستنده رادیو بغداد برای رساندن پیام و صدای روحانیت مبارز به مردم ایران،‌ از حاج آقا مصطفی و آقای سیدمحمود دعایی از شاگردان و یاران امام بود،‌ البته اجرای برنامه نیز برعهده آقای دعایی بود». (ص 153)

- «بعدها برایم که کتاب‌هایی را که چاپش ممنوع بود کپی و تکثیر می‌کردند. کتاب‌هایی همچون «در خدمت و خیانت روشنفکران» از جلال آل‌احمد. به خاطر دارم یکی از خاطراتی که صادق، از احمد برایم بازگو کرد، فرستادن این کتاب به خارج از کشور بود. احمد آن را در لابلای مقداری آجیل جاسازی کرده و برایش فرستاده بود». (ص 311)

- «در میان کسانی که احمد با آنها دیدار پنهانی داشت، می‌توانم از دکتر شریعتی نام ببرم. یک روز دکتر شریعتی به دعوت برخی از علمای حوزه به قم آمد و احمد نیز در آن جلسه با او به گفتگو پرداخت. یک بار نیز با دکتر شریعتی در جلسه‌ای که در تهران تشکیل شد و دکتر بهشتی،‌ دکتر محمد مفتح، حجت الاسلام موسوی خوئینی‌ها و استاد محمدتقی شریعتی نیز حضور داشتند، درباره مسائل عقیدتی به بحث پرداخته بودند». (ص 326)

«در نجف که بودیم فردی به شدت دکتر شریعتی را محکوم می‌کرد. احمد به او گفت: آیا آثارش را خوانده‌ای؟ گفت: نه، می‌ترسم بخوانم مدافعش بشوم. احمد با تعجب گفت: پس چگونه به خودت اجازه می‌دهی بدون اینکه با افکار و گفتار کسی آشنا شوی با او مخالفت کنی؟». (ص 329)

- «احمد در تماس تلفنی به من گفت که دوست دارد،‌ فرزندانش در راهپیمایی روزهای تاسوعا و عاشورا در تهران شرکت کنند. همچنین از آقای لاهوتی خواسته بود،‌ برای آمدن از قم و رفتن به راهپیمایی به ما کمک کند. آقای لاهوتی به طنز به او گفته بود: تو تصور می‌کنی دو سرباز رشید و مقتدر را به میدان نبرد می‌فرستی. در روزهای تاسوعا و عاشورا،‌ من و حسن که هفت سال بیشتر نداشت و یاسر که 40 روزگی‌اش را تازه سپری کرده بود به صفوف مردم پیوستیم». (ص 458)

- «احمد از اختلافاتی که میان برخی از گروه‌های مبارز - در نوفل لوشاتو - وجود داشت، شکوه کرد، تا آنجا که گفت: از بدو ورود متوجه شدم میان این دوستان اختلافات فکری جدی وجود دارد. دوستان طلبه معمولاً به دوستان مقیم اروپا و آمریکا چندان اعتماد ندارند. آنها نیز عقاید و نظرات طلبه‌ها را نمی‌پذیرند. من تلاش می‌کنم تا نظرات هر دو گروه را به امام منتقل کنم. یک شب کمی دیر به دفتر رفتم، دیدم برخی سر عضویت کابینه احتمالی که خود انتخاب کرده بودند مجادله می‌کردند. از سوی دیگر دوربین به دست‌ها هم در کمین نشسته‌اند، تا برای گرمی بازار خود خبر تهیه کنند. اگر مراقب نباشیم تحلیل افراد به جای خبر مخابره می‌شود. یا مطلبی به امام نسبت داده می‌شود که امام هرگز آن را نگفته‌اند». (ص 501)

6- در این کتاب خانم طباطبایی موارد متعددی از فضای اجتماعی - فرهنگی آن روز قم به ویژه در میان خانواده‌های مذهبی می‌آورد. بد بودن گوش دادن به رادیو یا دیدن تلویزیون (صفحات 62 و 78)،‌ درس خواندن زن سنت‌شکنی بود (ص 302)، راه رفتن روحانی با زنش در خیابان پسندیده نبود (ص 314)،‌ استفاده از قاشق و چنگال  جایز نبود (ص 333).

همچنین خاطرات جالبی از سکوت حوزه علمیه قم و نجف و همراهی نکردن علما و روحانیون با نهضت اسلامی و فعالیت‌های مبارزاتی امام آمده است:

- «پس از کشتار مردم تبریز - که به مناسبت چهلم کشتار مردم قم در 19 دی 56 برگزار شده بود - احمد از آیت الله سیدمحمد بجنوردی که مورد توجه آیت الله خویی بود، خواست نزد ایشان برود و بخواهد که به اعتراض کشتار مردم، درس را تعطیل کند. آیت الله خویی ابتدا پذیرفت، اما از آقای بجنوردی خواسته بود که از جانب دیگر علما هم مطمئن شوند و همگی با هم درس را تعطیل کنند. آیت الله بجنوردی نزد امام آمدند و نظر آیت الله خویی را منتقل کردند. اندکی بعد نظر آیت الله خویی تغییر کرد و پیام فرستاد که من از تعطیل کردن درس منصرف شده‌ام. جالب این نکته بود که امام به احترام ایشان درس را تعطیل نکردند، اما سر درس درباره کشتار مردم تبریز سخن گفتند و جلسه درس به سخنرانی تبدیل گشت». (ص 405)

- «با وجود رخدادهای گوناگون در ایران،‌ اوضاع نجف آرام بود. حتی برخی افراد از شنیدن اخبار مربوط به ایران نیز دوری می‌کردند و برخی دیگر این گونه کارها را به کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها منتسب می‌کردند. احمد که یک روز دلش از سخنان آنان به درد آمده بود گفت: می‌دانی دغدغه برخی از طلاب علوم دینی و سربازان امام زمان (ع) در اینجا چیست؟ این است که از کدام بازار می‌توانند مایحتاج خود را - که به آن اصطلاحا "بازاری" می گفتند - تهیه کنند». (ص 410)

- «البته این رخداد و تصمیم امام برای رفتن به پاریس برای مردم نجف، قابل هضم نبود. همسران بعضی از علما می‌آمدند و می‌پرسیدند: چرا آقا این کار را کردند؟ حیف نیست که ایشان محیط نجف و جوار حرم امیرالمومنین (ع) را رها کرده به بلاد کفر رفته‌اند؟ برای آنها موضوعی به نام مبارزه معنا نداشت،‌ اما مرجعیت اهمیت بسیاری داشت که باید برای حفظ آن به هر بهایی کوشید. شان روحانیت (با تعریف خاص آنها) شانی بود که آقا می‌بایست آن را حفظ می‌کردند. در آن فضا که آشنایی با یک زبان خارجی و یا رادیو گوش دادن یک روحانی مقوله ناپسندی بود که با مذهب،‌ دیانت و سنت جمع نمی‌شد، بدیهی بود که رفتن یک مرجع تقلید به فرانسه به هیچ روی پذیرفتنی نباشد. باور برخی بر این بود که آقا برای آنکه حرف خودش را به کرسی بنشاند به مقام مرجعیت پشت پا زده است. برخی می‌گفتند: معلوم شد مرجعیت شانیتی نزد ایشان نداشته است وگرنه چطور می‌شود یک عالم دینی از نجف به فرانسه برود،‌ در حالی که هم طرازهای ایشان ترجیح می‌دهند در نجف نفس بکشند و در آنجا بمیرند. برخی دیگر می‌گفتند که دفن شدن در «وادی السلام» نجف آن قدر ارزش دارد که باید به خاطرش سکوت کرد». (صفحات 428-429)

- «حاضران در کلاس بیشتر خواهان برقراری نظامی بودند که دست بیگانگان و ستمگران را از کشور قطع کند و خوش‌بینانه انتظار تحقق آرمان خود را داشتند،‌ اما برخی دیگر معتقد بودند که فقط با ظهور امام زمان (ع) این آرمان محقق می‌شود و آن هنگامی است که ظلم و بیداد همه جا را احاطه کند. از این رو هرگونه تغییر و اصلاح در جامعه را به معنای ایجاد تاخیر در ظهور امام زمان تلقی می‌کردند». (ص 427)

7- خانم طباطبایی در لابلای کتاب خاطرات یا نکاتی از افراد مختلف و برخی حوادث و وقایع انقلاب می‌آورد که از نظر تاریخی خیلی مهم هستند. بیشتر این نکات تا حالا یا اصلاً گفته نشده یا کمتر بیان شده است. حتی برخی از این نکات به اشتباه گفته شده یا جور دیگری مشهور شده است.

- «دکتر چمران در پرتو نور شمع،‌ بخشی از دستنوشته‌های خودش را انتخاب کرد و برایمان با احساس خواند. سپس درباره دکتر شریعتی برایمان گفت و با صادق،‌ خاطرات خود را که با شریعتی داشتند مرور کردند که برای من و خاله‌ام جذاب و دلنشین بود. سپس بخش‌هایی از نوشته‌های دکتر شریعتی را انتخاب کردند و به خواندن آنها مشغول شدند. برخی از آن جملات در خاطرم نقش بسته است: چقدر ایمان خوب است. چه بد می‌کنند کسانی که می‌کوشند تا انسان را از آن محروم کنند. چه ستمکار مردمی هستند این به ظاهر دوستداران بشر.

چمران به بخشی از نوشته‌ها که می‌رسید،‌ درنگ می‌کرد. نفسی می کشید. گاه اشکی می‌ریخت و سپس مطلب را پی می‌گرفت. خاطره شنیدن مطالب شریعتی با صدای چمران شبی زیبا و به یادماندنی را برای همه به وجود آورد». (ص 371)

- خاطره آشنایی و ازدواج با غاده از زبان شهید چمران (ص 414) - «نکته جالب اینکه مهندس بازرگان  - پس از دیدار امام در نوفل لوشاتو - گفته بود اطمینان و آرامش امام و نزدیک دانستن پیروزی،‌ مرا به تعجب واداشت. مهندس بازرگان پس از دیدار با امام گفته بود: امام به شیوه مبارزه خود و پیروزی انقلاب آنقدر اطمینان دارد که با ما درباره پس از مرحله پیروزی سخن می‌گویند و قصد دارند ما را در اداره مملکت دخالت دهند نه در مبارزه». (ص 446)

- «یک روز وزیر خارجه فرانسه اعلام کرد که آقای خمینی برای اقامت در فرانسه احتیاجی به روادید ندارند. مردم تهران با شنیدن این خبر، سفارت فرانسه را گلباران کردند. از این رو فرانسوی‌ها بر خلاف آمریکایی‌ها و انگلیسی‌های ساکن تهران، بدون ترس از خشم مردم در شهر رفت و آمد می‌کردند. هنگامی که سفیر فرانسه با اتومبیل در شهر دیده شد، مردم با شعارهای «زنده باد خمینی / زنده باد ژیسکاردستن» از او استقبال کردند و خوشحالی خود را از این اقدام دولت فرانسه ابراز کردند». (ص 455)

برای همین امام در آخرین روز اقامت خود در فرانسه و موقع عزیمت به ایران پیامی دادند و از دولت و ملت فرانسه تشکر کردند: امید است مهمان‌نوازی دولت و ملت فرانسه و حس آزادیخواهی آنان را فراموش نکنم». (ص 443)

- «(در نوفل لوشاتو) بیشتر وقتشان به مصاحبه، سخنرانی و دیدار با گروه‌های مختلف درباره تبیین نوع حکومت مورد نظرشان می‌گذشت. مسئول تنظیم برنامه‌ها و دیدارها، دکتر یزدی بود. امام او را دوست داشتند و محترم می‌شمردند. به خاطره انبوه مراجعان، برخی از افراد می‌بایست روزها به انتظار وقت دیدار می‌ماندند. در این دیدارها بیشتر قطب زاده و بنی صدر مترجم زبان فرانسوی و دکتر یزدی و صادق مترجم زبان‌های انگلیسی و آلمانی بودند». (ص 474)

- امام در مصاحبه‌ای در پاسخ به سئوال حسنین هیکل که می‌پرسد: شما تصور می‌کنید این جنبش به اهدافش برسد؟ ...جنبش شما در حال حاضر دشمنان غربی را نیز غافلگیر کرده است. به نظر شما چرا چنین اتفاقی افتاده است؟، می گوید: «این قدرت ناشی از اسلام است. من در آن زمان (نهضت ملی شدن نفت) به آقای کاشانی متذکر شدم که به جنبه‌های دینی توجه کنید. ایشان به جای تقویت جنبه‌های دینی به جهات سیاسی پرداختند، اما در حال حاضر جنبش ما در همه جهات، دینی است. مردم ایران خواستار اسلامند». (ص 491)

- «در گرماگرم این جریانات دکتر حسن حبیبی به دستور امام به تدوین پیش‌نویس قانون اساسی مشغول شد، تقریباً محرمانه، امام از پدرم نیز خواستند دکتر حبیبی را در تدوین پیش‌نویس قانون اساسی؛ آنجا که به مسائل فقهی مربوط می‌شود، کمک کنند. از این رو دکتر حبیبی کمتر در نوفل لوشاتو حاضر می‌شد. او گهگاه با حضور در خانه فرزندان دایی با پدرم در این باره تبادل نظر می‌کرد... دکتر حبیبی هر بخشی را که تنظیم می‌کرد به نوفل لوشاتو می‌آورد و آن را در اختیار امام قرار می‌داد و امام نظرات خود را در گوشه آن می‌نوشتند. (پاورقی: دست نوشته‌های امام نزد دکتر حبیبی محفوظ است.) دکتر حبیبی در میان دوستان مقیم اروپا افزون بر داشتن معلومات،‌ به دیانت نیز مشهور بود. همه او را «شیخ» می نامیدند». (ص 513)

- «پس از ورود امام به ایران و پیروزی انقلاب،‌ درباره قانون اساسی صحبت زیاد شد. شمار زیادی از دوستان و دست‌اندرکاران نظام معتقد بودند همان پیش نویس تنظیم شده را که مراجع نیز تایید کرده بودند، به رای مردم گذاشته شود. امام هم این نظر را داشتند، اما مهندس بازرگان اصرار داشت که مجلسی از خبرگان تشکیل شود و قانون اساسی جمهوری اسلامی با نظر خبرگان تدوین گردد. استدلال مهندس بازرگان این بود که این مجموعه قانون اساسی کشور محسوب می‌شود و در آینده بر ما خرده خواهند گرفت که آن را یک نفر تدوین کرده است. سرانجام نظر مهندس بازرگان تایید شد. نمایندگانی، با انتخاب مردم به مجلس خبرگان قانون اساسی راه یافتند و کار تدوین قانون اساسی را شروع کردند. یکی از مواد اختلاف در پیش‌نویس و قانون مصوب،‌ مربوط به اصل «ولایت فقیه» بود. شنیدم دکتر حبیبی در آن پیش نویس،‌ «نظارت فقیه» را بر مجموعه حکومت از کتاب کشف اسرار امام استخراج کرده و امام نیز آن را پذیرفته بودند،‌ اما در مجلس خبرگان، آیت الله منتظری از بحث‌های امام در نجف درباره حکومت اسلامی «ولایت فقیه» را بر مجموعه حکومت، برداشت کرده و آن را تبیین می‌کرد و بر تصویب آن نیز اصرار داشت. البته با رد و قبول‌های جدی روبرو شده بود». (ص 553)

- امام در پاسخ به خبرنگار ایتالیایی که می‌پرسد: ممکن است حزب الله را برای من توضیح دهید؟ می‌گویند: «هر مسلمانی که موازین و قوانین اسلامی را بپذیرد و به آن عمل کند،‌ عضوی از حزب الله است. خط مشی این حزب را قرآن و اسلام مشخص می‌کند». (ص 517)

- «امام همچنین درباره حکومت اسلامی به آن خبرنگار گفتند: حکومت و زمامداری در اسلام فخر نیست تا از این طریق فرد حاکم بخواهد به نفع خود،‌ حقوق ملتی را پایمال کند. بلکه وظیفه‌ای الهی است، تکلیفی است سنگین که حاکم موظف به انجام آن است و اسلام برای حاکم و برای ملت حقوق و وظایفی تعیین کرده است. هر فرد از افراد ملت حق دارد زمامدار مسلمین را استیضاح و به او انتقاد کند و او باید پاسخگوی آنان باشد. در غیر این صورت اگر چنانچه بر خلاف وظایف اسلامی خود عمل کرده باشد، خود به خود از مقام زمامداری معزول است». (ص 517)

- «یک روز در جمع خانوادگی امام گفتند: در حکومت اسلامی مردم حق دارند حاکم خود را نقد کنند و حاکم نیز باید انتقادپذیر باشد؛... ما حاکمی را می‌پسندیم که عدالت را در جامعه مستقر سازد». (ص 534)

8- امام موسی صدر دایی خانم طباطبایی است. او بعد از ازدواج با سیداحمد دو سه بار به لبنان رفته و او و کارهایش را از نزدیک در آنجا دیده و حتی مدتی آنجا ساکن شده است. برای همین خاطرات تازه‌ای از او در کتابش می‌آورد. مثلاً:
- «پشتیبانی امام موسی صدر از گروه‌های فلسطینی، ساواک را به شدت خشمگین می‌کرد و سفارت ایران در بیروت از کارهای او ناراضی بود و پیوسته برای ایشان ایجاد مزاحمت می‌کرد. افزون بر ساواک، فعالان سیاسی نیز مانند جلال‌الدین فارسی با دایی رابطه خوبی نداشتند. فارسی در مخالفت با دایی بیانیه‌هایی منتشر می‌کرد و آنها را برای امام خمینی می‌فرستاد. پس از آنکه احمد از نزدیک با دایی آشنا شد،‌ از ایشان خواست تا در نامه‌ای به امام خمینی به این اتهامات پاسخ دهد. دایی نپذیرفت و گفت: دوست ندارم از خود دفاع کنم و تصور می‌کنم امام خمینی به خوبی می‌دانند که حقیقت چیست؟ زیرا تاکنون کمک و یاری خود را از من دریغ نکرده‌اند». (ص 201)

- «پس از گذشت چند روز برای زیارت امام حسین (ع) احمد با صادق و حسین خمینی و آقای دعایی به کربلا رفتند و پس از بازگشت از کربلا به لبنان رفتند، تا در مراسم چهلم دکتر شریعتی که دایی‌ام (امام موسی صدر) در بیروت برگزار کرده بود، شرکت کنند. همچنین چند نفر از دوستان ما از جمله آقای دعایی نیز از نجف برای شرکت در این مراسم رفتند». (ص 384)

- «باز شنیدم که در بیروت نیز امام موسی صدر طی مقاله ای به نام "ندای انبیاء" که در روزنامه لوموند فرانسه به چاپ رسیده بود، ضمن تشریح و تکریم روند مبارزات اسلامی مردم ایران ، پیامهای امام به ملت ایران را جلوه‌ای از ندای انبیا توصیف نموده و به این رفتار دولت عراق به شدت اعتراض کرده بودند و طی یک مصاحبه مطبوعاتی از سران کشورهای عرب خواسته بودند که با دعوت از امام خمینی به کشورشان، جبهه ضد صهیونیستی خود را مستحکم سازند. امام موسی در سخنرانی خود با تعبیر "الامام الاکبر" از آیت الله خمینی یاد کرده بود». (ص 420)

- «خاله آمده بود تا با احمد درباره کارهایی که آقای سید محمدباقر صدر (همسرش) می‌خواست انجام دهد،‌ مشورت کند و از امام نیز بخواهد درباره آزادی ایشان اقدام کنند. احمد بی‌درنگ به خانه امام رفت و خبر را به اطلاع ایشان رسانید. امام نیز از شنیدن این خبر به شدت نگران شدند و به فکر فرو رفتند. سپس تلگرافهایی برای حافظ اسد، رئیس جمهور وقت سوریه و یاسر عرفات، رهبر سازمان آزادی بخش فلسطین فرستادند و از آنان خواستند در این باره تحقیق کرده و ایشان را از سلامت آقای صدر با خبر سازند،‌ اما متاسفانه اقدامات ایشان و مراجع دیگر و مقامات کشورهای مختلف نیز ثمره‌ای نداد». (ص 421)

9- یکی دیگر از اختصاصات کتاب «اقلیم خاطرات» عکس‌های آن است. در این کتاب عکس‌های دیدنی و منحصر به فردی از امام و خانواده امام نخستین بار منتشر شده که مشخص است خانم طباطبایی این عکس‌ها را از آلبوم شخصی و خانوادگی خود منتشر می‌کند.

10- در کتاب «اقلیم خاطرات» خاطرات خانم طباطبایی از دوران کودکی تا زمان اقامت امام در نوفل لوشاتو و لحظه پرواز امام به سمت ایران آمده است که خواندنی است. دوستاران امام بسیار مشتاقند که خانم طباطبایی هر سریعتر جلد دوم خاطراتش را منتشر کند. قطعاً جلد دوم خواندنی‌تر خواهد بود چون این جلد به خاطرات بعد از انقلاب تا زمان رحلت امام اختصاص دارد که دیگر امام در تبعید نبودند و خانم طباطبایی ارتباط بیشتری با ایشان داشته‌اند و در خانه امام زندگی کرده‌اند. علاوه بر اینها همه از ارتباط صمیمی و عاطفی ویژه‌ای که امام در دوره بعد از انقلاب با خانم طباطبایی داشتند، خبر داریم. به خاطر همین ارتباط صمیمی و عاطفی ویژه است که امام برای خانم طباطبایی شعر گفته‌اند. پس خانم طباطبایی بجنبید که دوستداران امام سخت منتظرند امامشان را از طریق خاطرات شما بیشتر بشناسند.

------------------------------------------
«علی نورآبادی»
فعال حوزه کتاب و نشر
و خبرنگار حوزه ادبیات و فرهنگ رادیو
کد خبر 1613766

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha