به گزارش خبرنگار مهر، دانیل کلمان که تابعیت آلمانی و اتریشی دارد، یکی از مطرحترین و پرفروشترین نویسندگان آلمانی زبان معاصر است. ادبیات کلمان بر پایه تجربیات خودش در زندگی شخصی نیست. وی شخصیتها و داستانهایش را خلق میکند و خود و خوانندگانش را در تجربهای با پرسپکتیوهای گوناگون قرار میدهد. قهرمانان داستانهای او به گونهای یا به گونههایی، افراطی هستند: خیلی سطحی، یا خودستا مثل «من و کامینسکی»، یا نابغه و متمایز از دیگران مثل «زمان مالر». خواننده کمتر میتواند خود را کاملا در قالب شخصیت آنها ببیند. اینکه شخصیتهای افراطی شکست میخورند یا نه، یا چگونه شکست میخورند، در سرتاسر داستان کنجکاوی خواننده را برمیانگیزد.
نخستین رمان کلمان با عنوان «تصور برن هلن» در سال 1998 منتشر شد. «زیر آفتاب» عنوان مجموعهای داستانی از او بود که یک سال بعد از اولین کتابش به چاپ رسید. رمان «زمان مالر» در سال 2001 شد. رمان «من و کامینسکی» هم در سال 2003 منتشر شد که موجب محبوبیت و شهرت بیشتر او شد. آخرین رمان این نویسنده در سال 2009 با نام «شهرت» منتشر شد یکی از آثار پرفروش ادبیات جهان و چهارمین کتاب پرفروش ادبیات آلمان شد.
داستان این رمان به این شرح است که یک دکتر فیزیک به نام مالر که سالهاست روی ماهیت زمان تحقیق میکند، شبی کشف بزرگی میکند و مطمئن است که با آن میتواند به رویای بزرگ بشریت تحقق ببخشد. او برای اثبات کشفش به دانشمندان زیادی مراجعه میکند....
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
میز، پر از کاغذ سیاه بود. دو خودکار روی زمین افتاده بود، یک مداد و یک قوطی گیره کاغذ که باز شده بود و همه محتویاتاش که صد گیره کاغذ بود، روی فرش پخش و پلا بود. تلفن باز زنگ زد، تردیدی کرد، ساکت شد. گراوالد گفت: «من حرفهای شما را قطع نکردم. اگر هم کرده باشم، اعتراف میکنم که چند لحظه هیچ چیزی نشنیدم. من ... چیزی نفهمیدم! هیچ چیز! چرا؟» کف دستهایش را به هم زد. «چون اصلا چیزی نبود که آدم از آن سر در بیاورد! آقای دکتر مالر، من هرگز چنین حرفهای آشفتهای نشنیده بودم، یک همچنین... همچنین...» یکی از دستهایش را بلند کرد، مشت کرد و خودش هم تعجب کرد که با چنان شدتی آن را روی میز کوبید که همه کاغذها به هوا پریدند و لامپ و در پاکتبازکن تکان خورد. «به هرحال من با شهرتام بازی نمیکنم و چنین چیزی را ...»
داوید گفت: «فکر میکردم که حسابهایم درست است. چاپاش میکنید؟»
«نفهمیدید چه گفتم؟»
داوید دستی به پیشانیاش کشید. تنفساش سخت شد. «آقای پروفسور، من از شما نخواستم نظرتان را بفرمایید، فقط خواستم... شما به نگهبانی اسرار اعتقاد دارید؟»
«به چی؟»
«نمیدانم چطور برایتان بگویم. من فکر میکنم بعضی چیزها نباید کشف شوند...» به پنجره نگاه کرد. دیگر نمیبارید. آسمان خاکستری شده بود، انگار از آهن بود. گراوالد آرام گفت: «شما دیوانهاید!»
«شاید. اما کسی دنبالم است. حسابهایم هم درست است.»
«فکر میکنید من نمیتوانم نشان بدهم درست نیست؟» سر گراوالد عقب رفت، انگار چشمهایش باز هم کوچکتر شد. «فکر میکنید من احمقم؟»
داوید به او خیره شد. عطسهاش را فرو خورد، خودش را روی صندلی فشار داد، به او نگاه کرد....
انتشارات روزگار این کتاب را با 128 صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت 4 هزار و 500 تومان منتشر کرده است.
نظر شما