1- يك ضرب المثل مشهور است كه مي گويد : اگر نيت يك ساله داريد گندم بكاريد، اگر نيت ده ساله داريد درخت هرس كنيد و اگر نيت صد ساله داريد آدم تربيت كنيد. تلاش هر نويسنده - از دست اول گرفته تا دست صدم - صد البته تربيت و تلاش براي تربيت آدميان است، هر چند كه به مدد گرايشات رنگارنگ به مدرنيته و پست مدرنيته اي كه نمي شناسيمش ، ديگر كسي - حداقل در اينجايي كه من و شماييم - تره براي اين جور دغدغه ها خرد نمي كند.
به عنوان يك شهروند امكان انتقاد از هيچ كس و هيچ چيزي ، حتي خودم را ندارم و تنها و تنها يك موجود مجبور به تحمل اوضاع و شرايط همين كه هست " نمي خوا ي نخواه ! " هستم . |
با اين حال، من يك نويسنده ام و خب ، اين دغدغه را دارم كه به مدد بهره گيري از پرتوافكني هاي چراغ عقل و انديشه ، تاريكي هاي وجود خودم را بشناسم و حداقلش ، تربيت كننده خودم باشم و بايد اعتراف كنم كه سهم از اين وظيفه ، درحال و روز اكنون هيچ است و فقط تاسف مي خورم .
2- يكي از دغدغه هايم ، خوردن غم ديگران است ، به حكم اين كه آدمم و تربيت پدر و مادر و خانواده ام ، اين را به من آموخته كه همه ما آدم ها اعضاي يك پيكريم اما چون در رنگارنگي اوضاع ، ايفاي اين نقش در تو در تويي هاي سوء تفاهمات رنگ ديگر مي پذيرد ، از اين نيز به غفلت مي گذريم و مي گذرم و باز، فقط تاسف مي خورم !
3- از ديگر دغدغه هايم ، ايفاي نقش يك شهروند خوب براي جامعه ، يك همسر خوب براي همسرم و يك پدر خوب براي
تلاش هر نويسنده - از دست اول گرفته تا دست صدم - صد البته تربيت و تلاش براي تربيت آدميان است، هر چند كه به مدد گرايشات رنگارنگ به مدرنيته و پست مدرنيته اي كه نمي شناسيمش ، ديگر كسي - حداقل در اينجايي كه من و شماييم - تره براي اين جور دغدغه ها خرد نمي كند . |
فرزندانم و يك فرزند خوب براي مادرم است . اما از آن جا كه به عنوان يك شهروند امكان انتقاد از هيچ كس و هيچ چيزي ، حتي خودم را ندارم و تنها و تنها يك موجود "مجبور" به "تحمل" اوضاع و شرايط همين كه هست نمي خواه نخواه! هستم پس اينجا هم محكوم به خوردن تاسفم.
من مجبور به تحمل رنج فهميدن هدر رفتن سرمايه هاي وطنم هستم ؛ خود ناقابلم ، جوانان پرشور و سر خورده وطنم و ديدن تك به تك معتادان و رنجورهاي ديگري كه در ته بن بست ها به خودزني رسيده اند و همه آناني كه مي توانند و مي توانستند مادراني فهيم براي تربيت نسلي فهيم تر باشند و نشدند ... دربه در كوچه ها و خيابان هايي شده اند كه مي بينند ، و نشانه هايي از فقر و فلاكت دامنگير هستند ، همه و همه اسبابي براي زجر كش كردن هستند.
من مجبور به ديدن رژه روزانه انواع آدامس و پفك و نوشابه و بيسكوئيت وشكلات و گيجي غير قابل توصيف كودكانم در انتخاب هستم.
پس مي بينيد كه در ايفاي نقش يك شهروند خوب براي جامعه و يك همسر خوب براي همسرم و يك پدر خوب براي فرزندانم و يك فرزند صالح براي مادرم ، چقدر دغدغه دارم و چقدر هم ناتوان و درمانده ام . چرا نمي پرسيد چرا درمانده ام؟
معلمان و مربيان و تربيت كنندگان به تاريخ پيوسته من مرا آموخته بودند كه از نظم به اخلاق و از اخلاق به حسن نيت و از حسن نيت به انجام وظيفه انساني برسم و زندگي در اكنون، هيچ جايي براي هيچ كدام از اين پنجره هاي رو به ملكوت نگذاشته و نمي خواهد.
اما رابطه نويسنده با هنرش كه همان نوشتن است ، رابطه تمام و كمال آدم با تمام زندگي است. از من مي پرسيد كه چه دغدغه يا دغدغه هايي دارم؟! به عنوان يك آدم كه شهروند عتيقه ترين بخش از خاك خدا هستم دغدغه اي جز زندگي كردن در حد و معمول قابل و لايق ندارم كه آميختگي روز افزون سياست با زندگي ، اين دغدغه را تبديل به حسرتي بزرگ كرده است ؛ براي من كه اين جور است.
دغدغه ديگرم كه به نوعي تكرار حسرت زندگي است ، مربوط به نوشتنم مي شود ؛ عمري را درفراز و فرود حوادث رنگارنگ زندگي اينجايي پشت سر گذاشته ام و به عنوان كسي كه نوشتن را براي يافتن روياي زندگي برگزيده مجبور به سكوت هستم. اين سكوت را پيش از آنكه مميزي معمول روي شانه هاي روح من هموار كند ، همنوعان خودم هموار مي كنند . به عبارتي، رسانه ها و وسايل ارتباط جمعي كه مي توانند تسهيل كننده رابطه من اخموي بداخلاق را با ديگراني كه خوش برخورد و خوش اخلاقند باشند ، قرباني كننده چيزي مي شوند كه يك آدم ، عمري را در پي آن بوده ، با اين حال، مي توانم چندين و چند صفحه از خوشي ها بگويم كه ندارم و از شادي هايي بگويم كه وجود ندارد و از زيبايي هايي بگويم كه حتي درخيالم هم شكل نمي گيرند و .. و ... و ... اما اين ها، مانع از اين نشده و نمي شوند كه تن به قضا نسپارم ، كه همه ما تن به قضا سپرده ايم .
|
دغدغه ام اين است كه نمي توانم و حق ندارم و اجازه ندارم عقلاني زندگي كنم و با ديگران ارتباطي عقلاني داشته باشم. از اينجا به بعد را خود شما پاسخ دهيد ؟ يك نويسنده از روزگارش و از وطنش و از هموطنش و از رسانه هاي وطنش چه انتظار و چشمداشتي دارد ؟! آيا فكر كردن و نوشتن از دغدغه هاي مردم نبايد جايي در رسانه ها داشته باشد ؟! آيا اصلي ترين خبر روزگار ما و زندگي ما تجديد فراش اين شعبه بازيا آن بند باز مشهور است؟! از سرغيظ نمي نويسم ، اين ها همه از دلزدگي و سرخوردگي است. دغدغه ديگرم اين است كه 27/98 درصد از اوقات عمرم تا حالا صرف تنش زدايي از محيط زندگي ام شده و 73/1 درصد مابقي صرف خميازه خستگي ! اين است تصويرزندگي من نويسنده پا گذاشته به قرن بيست و يكم.
در اينجا كه من و شما زندگي مي كنيم همه چيز به حكم قضا ، رنگ و رويي ديگر دارد ، در حالي كه گردن از مو باريكترقضا و قدر، طاقت اين همه جفا و شعوذه گري را ندارد !
بد نمي گويند برخي از فيلسوفان امروزي كه ما تمام شده ايم ! و اصلا شروع نشده ايم كه تمام شده باشيم ! و اين آغاز نشدن و تمان شدن به نظرم چيزي جز اين نيست كه همه ما اسير زندگي در تفنن ها شده ايم ، اسير تفنن ، هيچگاه قدرت علاقه اش را براي انتخاب و درك واقعيت ها به كار نمي بندد. خوشه چين مي شود و مزور. اين تزوير در صورت گريز همگاني از قابليت عقل در زندگي روزمره قابل ديدن است.
زيباترين خاطره هايم از زندگي مرور ياد كساني است كه در روزهاي دفاع و آتش و خون معصومانه در خاك و خون خفتند و عبور از مضيق خاك را شوريده وار برگزيدند و اكنون ، در مقام روايت يادشان ، خود را درجاده اي يك طرفه مي بينم و اين دغدغه ، دارد مرا در عبث پويي لحظه هايي كه ديگر از من نيست ، به پايان مي رساند .
احتمالا از من گذشته ديگر، اما شما كه هم حال داريد و هم حوصله و هم تريبوني به نام " مطبوعات " ، اميدوارم قدري بتوانيد جايي براي اين دغدغه ها بگذاريد و از زبان مولانا حضرت عبدالقادر بيدل دهلوي :
آخر به لوح آينه اعتبار ما
چيزي نوشتني ست به خط غبار ما
اي بي خبر بيا كه زماني ز خود رويم
جز ما دگر كه نامه رساند به يار ما
پرسيدم از زمانه چه داري ز گير و دار
خنديد و گفت : آنچه نيايد به كار ما
بي مدعا ستمكش حيراني خوديم
بيدل به دوش كس ، نتوان بست بار ما
نظر شما