هميشه اين يك اصل نيست كه مشهورترين ها بهترين ها باشند ، اما در مورد فرزانه به شهادت آثار خوب و نوآوري هايش اين اصل واقعيت دارد و فرزانه يكي از پر فروغ ترين چهره هاي ادبي معاصر تاجيكستان است. من در كتاب خورشيد هاي گمشده ي خود كه در واقع بخشي از پايان نامه ي فوق ليسانس من بود نيز در مورد تلاش ها و نوگرايي هاي اين شاعره ي موفق تاجيك سخن گفته ام و حتي نام كتاب برگرفته از نام يكي از اشعار فرزانه بوده است. فرزانه علاوه بر آنكه در تاجيكستان چهره ي مشهوري ست و حتي علي رغم جواني جوايز معتبركشور تاجيكستان را هم به دست آورده است ، شاعري متواضع نيز هست .
او در خانواده اي اديب پرورش يافته است و همسرش نيز از شاعران خوب و نو گراي تاجيكستان مي باشد. يادم نمي رود در جايي از محمد الماغوط شاعر شهير و بزرگ سوري در مصاحبه اي در مورد مرحومه سنيه صالح شاعره ي شهير و همسر الماغوط مي پرسند. الماغوط مي گويد سنيه شاعر بزرگي ست اما افسوس كه در سايه ي نام من قرار گرفت. و اين بزرگترين توهين است كه نگوييد سنيه و بگوييد همسر الماغوط. من غزل هاي بسيار زيبا و دلنشيني از طالب كريمي ( آذرخش ) شنيده ام. يكي از زيباترين آنها غزلي ست با رديف ( زنده باشد) با اين مصرع : در دامن دوشنبه ، ورزاب زنده باشد.
و يا غزلهايي با آغازي چنين زيبا:
زيبا غزل من تو نباشي ، غزلم نيست...
اما در مورد فرزانه بايد گفت كه زبان او بيش از هر شاعري تحت تاثير شوريدگي هاي مولانا و غزليات شمس است. شايد اين نكته را در اين ابيات روشن تر بتوان ديد:
از قالبم برآيم و خواهم كه جان شوم
وارسته تر ز قافله ي لوليان شوم ...
تا همچو ني ز مغز جگر ناله در كشم
بايد ز پوست بگذرم و استخوان شوم
و گاه زبان و نگاه آنقدر زلال و عميق مي شود كه شاعر به اين بيت ها دست مي يابد:
روزي مرا به روي كفت گير وسوره خوان
تا از صدف برآيم و لؤلؤي جان شوم
يا اين ابيات:
به نهانم آشنا شو كه فسانه زار بيني
لحظات هستي ام را همه انتظار بيني
به بهارگاه من آ كه گياه مهر خود را
همه سبز سبز بيني ، همه پر بهار بيني...
و گاه با رنگ و بوي سبك هندي گره مي خورد و مي شود اين بيت:
بپذير نامه ام را كه به نام فرخ توست
ورق گلي گشايي و خط غبار بيني...
در اين بيت ها هم شور و حال غزل هاي مولانا حرف اول را مي زند:
من كه درخت شبم ، ميوه ي ماهم بده
ور شفق آغشته ام بوي صباحم بده...
هيچ شناسي كه من داغ سويداستم
در دلك لاله اي پشت و پناهم بده...
و گاه زبان او آميخته اي از عراقي و هندي مي شود و گاه شكوه سبك خراساني را نيز به ياد مي آورد و با اين همه از ياد نمي برد كه غزل و زبانش امروزي نيز باشد و از تعابير و تركيب هاي نو و ساخته ي ذهن شاعرانه ي او سرشار باشد. اين دو بيت در ادامه ي همين غزل دليل اين ادعاست:
اين حرم شش دره ، پر بود از منظره
چشم كه دادي مرا ، ذوق نگاهم بده
در قفس سينه ام ، روزنه اي باز كن
تنگ شد آخر دلم ، رخصت آهم بده...
نيز در اين غزل ، ذهن و زبان فرزانه درگير نفس گرم مولاناست . گرچه مصراع دوم بيت آغازين از علامه اقبال لاهوري ست كه خود اقبال نيز از مريدان حلقه ي مولاناست.
اي سبزه ي فروردين ، شبنم به گريبان زن
بالا شو و بالا شو ، خورشيد به دامان زن
تا باد نجنباند ، برگي نفتد از شاخ
تا شير برون آيد ، آتش به نيستان زن
در ادامه ي اين غزل نيز شور و معنا حرف اول را مي زند و خود شاعر اعتراف مي كند كه شاعر اگر تنها در پي ظواهر و تصويرگرايي و الفاظ و زيبايي هاي كلامي باشد و از معنا و شوريدگي و باطن زلال بهره اي نبرده باشد ، نمي تواند كاري نو و تازه كند:
تصويرگرا! كافي ست ، ايوان چه بيارايي
گر نقش نوي داري در گنبد گردان زن
طياره سواراني بر كعبه سفر كردند
اي عاشق حقاني ، پا را به بيابان زن
عكس فلك محزون در آينه ي درياست
تو نقش عزيزت را در آينه ي جان زن
و در اين بيت كاملا اعتراف مي كند كه نوازش هاي شمس ذهن شاعر را اينگونه توانمند و شورآفرين كرده است:
شش سو همه باران است ، اي شمس نوازشگر
مضراب طلايي را در پرده ي باران زن
يا اين غزل كه باز در وزن دوري و حال و هواي حضرت مولانا شكل گرفته است:
هم سوز نو ات بايد ، هم ساز نو ات بايد
هم روز نو ات بايد ، هم راز نو ات بايد
اي شعله ي افسرده، پرواز نوات بايد
وي عشق فرو مرده ، آغاز نوات بايد
اين دم كه نصيب توست ، بر كام عدم مفكن
اي همدم غافل ها ، دمساز نو ات بايد
اي عكس صداي كس ، خود اصل صدا مي باش
تقليدگر ديرين ، آواز نوات بايد...
برخي از غزل هاي فرزانه نيز بيش از آنكه رنگ و بوي تلفيق اين سبك ها و زبان ها را داشته باشد مثلا عراقي صرف يا هندي صرف است كه در واقع اينها غزل هايي ست كه شاعر هنوز دنبال كسب تجربه ي زباني بوده است. او در غزل هاي عراقي اش اگرچه تا حد زيادي توفيق دارد و در هندي ها اين توفيق كمتر با او همراه بوده است .
، اما تكامل زباني او در غزل در غزل هايي ست كه در آغاز اين مقال از آن ياد كردم. غزل هايي با شيفتگي و شور مولانايي. وگرنه اين ابيانت از يك غزل هندي او را ببينيد كه اگر چه نمكي دارد اما هرگز به گرد آن غزل هاي پيشين نمي رسد.
خسي از بانگ انجم خيز ما بي جا نشد آخر
ز جان داروي ما دل مرده اي احيا نشد آخر
ز هم دوري گزيديم و غريب و تاقه خشكيديم
هزاران جوي تنها گرد ما دريا نشد آخر ...
اگرچه زبان شعري تاجيكان به سبك هندي و به قول استاد خليل الله خليلي سبك ميرزاست ، اما فرزانه ازاين اصل استثناست و توفيق زباني او در تلفيق اين سبك با سبك عراقي و خراساني حاصل شده است.
اين هم نمونه هايي از غزل هاي وي در سبك عراقي كه البته چند سر و گردن بالاتر از غزل هاي سبك هندي او و غزل هاي سبك عراقي بسياري از شاعران تاجيك است:
يار ما روييد از پيوند صبح و آفتاب
من نگويم كيست او ، آيينه بين و خود بياب
رندي ات پيروز شد بر پارسايي هاي من
اي ثواب من گناه و اي گناه تو ثواب...
دريغ فصل شكفتن ، دريغ فصل قيام
كه پر شكوفه شدم چون شكوفه ي بادام...
خموش باش ، نه حرفي بگو و نه بشنو
كه زهر مي چكد از هر لبي به جاي كلام...
در يك كلام عظمت و بزرگي يي اگر در شعر و غزل هاي اين شاعر به چشم مي خورد مرهون و مديون نگاه شاعرانه و ژرف نگر اوست و سير در آفاق درون و ضميري آفتابي كه تفكر و تامل را برگزيده است . به گمانم در فرداهاي نزديك از اين شاعر غزل هايي تامل برانگيزتر و با دغدغه هايي بزرگتر خواهيم شنيد. اين همه گفتيم اما از ياد نبريم كه در دفتر ( پيام نياكان ) شاعر كه در ايران و توسط انتشارات سروش منتشر شد نقش دوست و برادر شاعرم قيصر امين پوردر انتخاب و گزينش و حذف پاره اي از اشعار نقشي بزرگ بوده است وگويا اين امر خود به درخواست فرزانه بوده است . غزل هاي اين شاعر كاستي هايي اندك نيز دارد كه در مقابل آن همه عظمت و زيبايي و توان ناچيز مي نمايد و بگذار بگذريم و با چند غزل از اين شاعر اين مقال كوتاه را نيز به سرانجامي نيكو رسانيم.
فصل شكفتن
دريغ فصل شكفتن ، دريغ فصل قيام
كه پر شكوفه شدم چون شكوفه ي بادام
قطاره ها فلج و راه آسمان بسته
نمي رسد به دلم از دل كسي پيغام
دگر به خنده ي خورشيد ، اعتمادم نيست
كه آفتاب چو چشمي ست سرد و خون آشام
نمي شود كه در آغوش شب پناه آرم
كه بي سبب بكشد تيغ برق را ز نيام
به ياد آيدم ايام مست رقصيدن
ز پاي كوبي باران به روي صحنه ي بام
خموش باش ، نه حرفي بگو و نه بشنو
كه زهر مي چكد از هر لبي به جاي كلام
كسي به ياد كسي نيست اندر اين عرصات
به آنكه ياد مرا مي كند سلام ، سلام
اگر چه هيچ نگفتم به غير بسم الله
تمام شد به همين آيتم ، تمام ، تمام
آيينه
از قالبم برآيم و خواهم كه جان شوم
وارسته تر ز قافله ي لوليان شوم
خورشيد ، خامش است بدان سرخي زبان
من حرف او بگويم و او را زبان شوم
آييينه ام كه بين تو و تو نشسته ام
بگذار تا هميشه چنين ترجمان شوم
تا همچو ني ز مغز جگر ناله در كشم
بايد ز پوست بگذرم و استخوان شوم
گاهي بقاستم ، گه ديگر فناستم
گاهي يقين شوم ، گه ديگر گمان شوم
بر قصد پير زال سيه كينه ي قضا
اين عمر پنج روزه تو را مهربان شوم
من آرزوي درگذري نيستم ، بمان
تا در دل تو مهر زنم ، مهربان شوم
روزي مرا به روي كفت گير و سوره خوان
تا از صدف برآيم و لؤ لؤي جان شوم
در پرده ي باران
اي سبزه ي فروردين ، شبنم به گريبان زن
" بالا شو و بالا شو ، خورشيد به دامان زن"
تا باد نجنباند ، برگي نفتد از شاخ
تا شير برون آيد ، آتش به نيستان زن
تصويرگرا! كافي ست ، ايوان چه بيارايي
گر نقش نوي داري در گنبد گردان زن
طياره سواراني بر كعبه سفر كردند
اي عاشق حقاني ، پا را به بيابان زن
عكس فلك محزون در آينه ي درياست
تو نقش عزيزت را در آينه ي جان زن
شش سو همه باران است ، اي شمس نوازشگر
مضراب طلايي را در پرده ي باران زن
اي عاشق خورشيدي ، عالم نگران توست
ميدان همه آن توست ، جولان زن و جولان زن
طوفان منم اي محبوب ، طوفان تمنايم
واپس نرو و پيش آي ، كشتي ت به طوفان زن
* علي رضا قزوه
نظر شما