به گزارش خبرگزاری مهر، "خلق" فعل خداي تعالي است و خالقيت و خلاقيت هم صفت اوست، ولي از آنجا كه خداوند آدمي را بر صورت خود آفريده و در گل او روح دميده است، بر سبيل مسامحه خلق و خلاقيت را به بشر هم نسبت مي دهند و از خلق آثار هنري و خلاقيت در علم و عمل سخن مي گويند و مراد مبتكر بودن و احراز توانايي تصرف در موجودات و حل مشكلات و فراهم آوردن و ساختن و پرداختن مناسب ترين شرايط و وسايل گذران زندگي است. اين مسامحه در عصر ما موجه به نظر مي رسد، زيرا در اين دوره، بشر در خود قدرت و توان تصرف در موجودات يافته است.
يونانيان به "خلق" قائل نبودند و به اين جهت اثر هنري را حاصل فعل خلق و خالقيت نمي خواندند و اگر در كتب تاريخ فلسفه گاهي به اصطلاح "آفرينش" بر مي خوريم اين تعبير از معاصران است. ارسطو شعر را "محاكات طبيعت" مي دانست و البته طبيعت در نظر او مبدا حركت و عين نشاط و "تجدد" به معني مصطلح در فلسفه و عرفان و نه به معني مدرنيته بود. ارسطو نمي گفت كه شاعر در مقام محاكمات به تصويربرداري از طبيعت مي پردازد، بلكه نظم ممكن و محتمل اشيا و كارهاي خطير آدميان در تراژدي را محاكات مي كند. عجيب نيست كه اين محاكات نه از روي علم، بلكه به نحوي شبه غريزي صورت مي گيرد و در مردمان اثر لذت بخش دارد. پس هنرچيزي آشنا با طبيعت يا از آثار اين آشنايي است، نه اينكه حاصل و اثر نبوغ و خلاقيت هنرمند باشد.
ارسطو مانند نقادان بزرگ معاصر، هنرمند و شاعر را در قياس با هنر و اثر هنري موثر مي شمارد، اما كار او را با تعابير خلق و خلاقيت وصف نمي كند. بعد از ارسطو، تا قرن هجدهم، هيچ صاحب نظري هنر را خلق و حتي ابداع ندانسته است و پيداست كه اگرخلاقيت را به هنرمند نسبت ندهند، ديگر در امور زندگي و كار و بار هر روزي آن را موجه نمي دانند.
مع هذا صورتي از آنچه اكنون خلاقيت خوانده مي شود. همواره در همه جا كم و بيش وجود داشته است. همه اقوام تاريخي، سالها با دوران هاي رشد و نشاط و ركود و انحطاط داشته اند، ولي خصلت تاريخ جديد اين است كه از خلاقيت منفك نمي شود و دوران ركود و توقف آن نمي تواند طولاني باشد. پس اين خلاقيت كه در ظاهر يك امر روان شناسي است و در كتاب هاي روان شناسي مورد بحث قرار مي گيرد در حقيقت يك امر تاريخي است و با عصر تجدد پيوستگي دارد.
با يك نظر كلي در تاريخ مي توان سه قسم جامعه يا سه صورت رفتار و عمل تميز داد. جامعه هاي قديم با سنت و عادت و قواعد و رسوم از پيش تعيين شده زندگي مي كردند. مردم اين جامعه ها خود را موسس و واضع قواعد و رسوم و قوانين نمي دانستند و به خود حتي اجاره نمي دادند كه در آنها تصرف كنند.به اين جهت، نظم جامعه قديم نزديك و شبيه به نظم طبيعي بود و در بحث و نظر هم كساني اين مطابقت يا موافقت نظام مدني با نظام طبيعي را تصديق و توجيه كرده اند. اين جامعه ها را گاهي"جامعه سنتي"خوانده اند. جامعه سنتي نظم كم و بيش طبيعي يا الهي داشته و اعضا و افراد آن تصور نمي كرده اند كه انديشه و تدبير آدمي در بنيان گذاري و قوام زندگيشان دخالت داشته باشد. اما جامعه جديد بر طبق هيچ مثال و نمونه طبيعي ساخته نشده و احكام و قوانين اداره آن را نيز بشر خود وضع كرده است. البته مقدمات پيدايش چنين جامعه اي در تاريخ فلسفه و به خصوص در رنسانس به تدريج فراهم آمده بود،اما جامعه جديد در قرن هجدهم تحقق يافت.
در نظر يونانيان و در آثار و كتب افلاطون و ارسطو و رواقيان، نظم عالم ميزان همه چيز است و در عالم غير يوناني نيز بنيان گذاران مدينه ها با اتصال به مبدا غيبي و غير بشري و نه با داعيه عقل و تدبير و طراحي، قانون و سامان مدينه و جامعه را وضع و مقرر كرده اند. جامعه جديد از روي هيچ صورت مثالي موجود در خارج و بر وفق هيچ قائده و قانون غير بشري بنا نشده و نظام آن بر وفق صورت عقل جديد پديد آمده و به يك اعتبار عين تحقق اين عقل است
كساني كه اين وضع و معني را چنان تفسير مي كنند كه گويي در هيچ عالمي جز عالم جديد و متجدد عقل مرجعيت و اصالت نداشته و اين كشف بشر جديد است كه عقل را راهنماي خود قرار دهد و طرح جامعه و سياست و نظم جديد را با اين كشف در اندازد. ولي اين تصور در صورتي درست مي نمايد كه عقل منحصر به عقل متجدد و سنت ستيزباشد و هيچ صورت ديگري از عقل،عقل حساب نشود. اين قول حتي از نظر بعضي كساني كه غرب جديد را مرحله كمال تاريخ بشر مي دانند گزافه مي نمايد.
بشر همواره خرد و تدبير داشته و جامعه قديم نيز از اهل تدبير و خرد خالي نبوده است. از اينكه جامعه قديم را سنتي مي خوانند و مردمش را پيرو سنت مي دانند نمي توان و نبايد نتيجه گرفت كه عقل درآن جامعه و در نزد مردم آن هيچ كاره بوده است، زيرا سنت خلاف عقل نيست. حتي مي توان گفت كه عقل اگر بدون تكيه گاه سنت باشد،به عقل فضولي مبدل مي شود. به شرط اينكه سنت را با عادات قشري و قشريت عادي يكي ندانند.
جامعه جديد غربي در تناسب و تعادل و در سير طبيعي يا شبه طبيعي خود مدام در حال نو شدن و نو ساختن و تغيير و تجدد بوده است، اما اين تغيير و تجدد بي قائده نبوده و عالم جديد در طبق ميل و سليقه اشخاص نگشته است. اين جامعه مجموعه اشخاص نوآور هم نيست. بلكه روح و نظامي دارد كه اقتضاي آن نوآوري است.اينكه در روان شناسي تربيتي بر پرورش اشخاص مبتكر و خلاق تاكيد مي شود كار لازم و مفيدي است. اما مردم همه جامعه ها نسبت به اين تربيت وضع يكسان ندارند. جامعه جديد از آن جهت كه عالم اشخاص نوآور است اين تربيت را مي پذيرد و آن را به عهده مي گيرد، نه اينكه هر وقت وهر جا و در هر عالم بتوان با تاسيس يك مدرسه و آموختن رسوم نوآوري،جامعه را خلاق كرد، زيرا نوآوري هماهنگ شدن با آهنگ سيرجامعه جديد است و اشخاص نوآور صرفا در جامعه مناسب و در هماهنگي با آن نوآورند،نه اينكه جامعه به ساز هر گونه نوآوري بر قصد و با هر فكر و سودايي دگرگون شود.
لازمه خلاقيت خودآگاهي و تعلق به پيشرفت تاريخي در وجود افراد است و مردمي كه ريشه در تاريخ نداشته باشند. قواعد نوآوري و به طور كلي هر چه بياموزند، برايشان سود و ثمر ندارد. اكنون جامعه مقلد غرب احساس مي كنند كه پايشان در راهي كه مي پويند لنگ است اينها معمولا كارها را ساده مي گيرند و اگر گرفتار اوهام نشوند و مثلا خيال نكنند كه با تغيير خط و اشباه آن تمام مشكلاتشان حل مي شود لااقل شرط لازم را كافي تلقي مي كنند.اينكه بايد علم آموخت و فنون نوآوري را فرا گرفت جاي بحث ندارد. اكنون هيچ قومي از آموختن و فرا گرفتن علوم و رسوم و روش ها و فنون جديد بي نياز نيست، آما آموختن اگر مسبوق به تعلق نباشد اثري ندارد، يعني تا همت و تعلق خاطر به وجود نيايد شاگرد به درس گوش نمي دهد و اگر هم گوش بدهد آن را در جاي خود قرار نمي دهد و از آن بهره مند نمي شود.
اكنون با اينكه در جامعه جديد هر روزچيزهاي نو به بازار مي آيد نيروي نشاط و ذوق و خلاقيت كاهش يافته است. منتهي چون زمان،زمان بهره برداري و ميوه چيني است اين كاهش و كندي به نظر همه كس نمي آيد. مشكل بزرگ كشورهاي در راه توسعه اين است كه نمي توانند از بهره برداري و ميوه چيني رو بگردانند و خلاقيت را هم براي اين مرحله مي خواهند. جامعه هاي توسعه نيافته نه متجددند نه سنتي؛ اينها در سوداي تجددند و لوازم آن و از جمله خلاقيت را مي جويند و در اين طلب به سنت پشت كرده يا آن را با فهم متجدد ماب يا تجدد زده تفسير كرده اند. اين وضع در نظر بعضي از روشنفكران چندان نوميد كننده بوده است كه از آن به" امتناع تفكر" تعبير كرده ند البته امتناع تفكريك محال و تمحل است، يعني تفكر با امكان مناسبت دارد و تسليم حكم ضرورت و امتناع نمي شود،به اين معني كه اگر بشردر وضع امتناع تفكر قرار گيرد،از مقام و موضع بشري خود خارج مي شود تفكر با امتناع نمي سازد،منتهي تا شرايط آن پديد نيايد، پيدا نمي شود.
زمان جامعه هاي توسعه نيافته و فوق صنعتي معاصر نيز آينده مردم جهان نمي تواند باشد و حتي بر خلاف آنچه بعضي از سياست انديشان گفته و نوشته اند،اين دوره نيز دائم و باقي نخواهد بود و مخصوصا اگر اقوام غير غربي آن را آينده خود بدانند،دانسته يا ندانسته وضع تقليد را پذيرفته اند و چه بسا توجه ندارند كه مقلد از زمان و تاريخ بيرون است. خلاقيت صفت مردمي است كه آينده آنها را به خود مي خواند، مردمي كه گوششان دعوت زمان را مي شنود و چشمشان جلوه شكفتن حقيقت را مي بيند و عهدشان عهده آينده است. اگر اين عهد و تعلق نباشد، هوش ها تباه و خردها پريشان و آموخته ها بي حاصل مي شود و اگر اقوامي در يك دوران،علم و هنر و ابتكار و سلامت فكر و عقل دارند و در دوره ديگر دچارآشفتگي و پريشاني اند، نه از آن روست كه در يك دوران مردم باهوش و مستعد به دنيا مي آيند و پرورش لازم مي يابند و در دوران ديگر زمانه عقيم مي شود. مردم اگر تعلق خاطر و همت و ايمان نداشته باشند، هوش و خردشان پوشيده مي ماند يا صرف امور زائد و بي جا و حتي مضر مي شود و به هر حال اگرمايه خرابي نشود،از آن بزرگي بر نمي آيد.
اكنون و در عالم كنوني نيز كودكان و نوجوانان را بايد و مي توان طوري پرورش داد كه ذوق ابتكار و ابداع ايشان شكفته شود،اما با غفلت از شرايط ظهور خلاقيت و به صرف آموزش به اين مقصود نمي توان رسيد، زيرا همه چيز را نمي توان آموخت و به مدد چيزهاي نياموختني است كه بسياري چيزها آموختني مي شود خلاقيت را نمي توان تعليم كرد اما مي توان به شرايط امكان آن انديشيد و بعضي مقدمات و لوازم آن را كه قابل تعليم است، آموخت.خلاقيت اگر آموختني نيست آموختن از جمله شرايط آن است و هر جا كه شوق آموختن باشد اشخاص مبتكر و نوآور پيدا مي شوند. زيرا شوق آموختن از نشانه هاي ظهور و نوآوري و ابداع است.
نظر شما