۱۷ شهریور ۱۳۸۲، ۱۴:۱۰

جايگاه و موقعيت فلسفه اسلامي در دوران حاضر (3)

دكتر محمد مددپور : اصطلاح "فلسفه اسلامي" را شرق شناسان باب كردند

دكتر محمد مددپور : اصطلاح "فلسفه اسلامي" را شرق شناسان باب كردند

دكتر محمد مددپور استاد فلسفه دانشگاه و پژوهشگر مطالعات ديني هنر در گفت و گو با گروه دين و انديشه خبرگزاري "مهر" درباره جايگاه و موقعيت فلسفه اسلامي در دوران حاضر سخن گفت . او معتقد است فلسفه اسلامي اصطلاحي است كه شرق شناسان غربي باب كرده اند و در ادبيات ما چيزي به نام فلسفه اسلامي وجود نداشته است.

از نظر شما معنا و مفهوم فلسفه اسلامي چيست ؟

اصطلاح فلسفه اسلامي ، اصطلاح جديدي است ، يعني نامي است كه شرق شناسان ، ايران شناسان ، و اسلام شناسان بر فلسفه و حكمتي كه در دوران تمدن اسلامي شكل گرفته گذاشته اند . در ادبيات خود ما چيزي به نام فلسفه اسلامي وجود نداشت ، يعني ضرورتي وجود نداشت كه تعبير اسلامي را براي اين نوع از فلسفه به كار ببرند . همانگونه كه هندوها هم نمي گفتند ودانتاي هندويي، يا ودانتاي برهمني ، خود  ودانتا حكايت از ذات  ودانتا و يا  ودا مي كرد . اين امر مانند آن است كه ما تعبير قرآن اسلامي

اصطلاح فلسفه اسلامي نامي است كه شرق شناسان، ايران شناسان، و اسلام شناسان بر فلسفه و حكمتي كه در دوران تمدن اسلامي شكل گرفته گذاشته اند . اين اصطلاح واقعيتي در تمدن اسلامي است كه از برخورد تفكر يوناني با آن چه كه  وحي، ميراث نبوي و ولوي ناميده مي شود حاصل شده است

را براي قرآن به كار ببريم . به هر حال ، اين اصطلاح  واقعيتي در متن تمدن اسلامي است كه از برخورد تفكر يوناني با آن چه كه ميراث نبوي و ولوي ، يعني  ميراث معصومين (ع) و آن چه كه وحي خداوند است شكل گرفته است .  قرآن وتعليمات قرآن ، تعليمات نبي ختمي مرتبت و ائمه معصومين صلوات الله اجمعين در واقع بنياد اسلام است ، و بقيه حواشي اي بر اين متن هستند . يعني حجيت آنها حجيت تامه نيست ، حجيت ناقص است . پس يك سر ماجرا مباني اسلامي است ، اما تمدن خالص اسلامي اي كه بر بنياد اين منابع تاسيس  شد  وقتي با ديگر تمدنها و فرهنگها، و آموزه ها و انديشه هايي كه پيش از آن وجود دارند مواجه  شد ،  برخي از اين فرهنگها و آموزه ها مانند زنده به گور كردن دختران، قتل هاي طايفه اي و نژادي ، و ... كه مطرود و منفور هستند را خود به خود از ميان برد . اما در حوزه ادله و مباني تقليدهايي صورت گرفت و آميزش هايي به وجود آمد ، در اثر اين تقليدها و آميزش ها ، تمدن اسلامي از وجود عقل نبوي و عقل ولوي محروم شد و به جاي آن اصول فقه ، كلام ، وعرفان در كار درآمد . البته همه اينها از درون خود اسلام نشات مي گرفت، يعني وجود پيامبر(ص) هم عرفان بود ، هم كلام ، و هم فقه ؛ اينها از يكديكر جدا نبودند ، اما در تمدن اسلامي به طريقي ميان اينها تفكيك و جدايي حاصل شد . عده اي اهل ظاهر شدند و عده اي اهل باطن . اهل ظاهر به ظاهر كلمات معصومين (ع) مشغول شدند و در اين راه تحريفات و اضافاتي را بر آن حمل كردند . افرادي مانند كعب الاحبار كه يك يهودي زاده بود تاريخ و انديشه هاي يهودي را وارد اسلام كرد ، زرتشتيان ، مسيحيان ، و هندوها هم آموزه ها و انديشه هاي خود را به ميان آوردند .  اهل باطن نيز با اين كه به ادله توجه داشتند ، ولي مساله باطن برايشان اهميت بيشتري داشت . اينان به احوالات عرفاني كه همگاني نيست متوسل مي شدند . درست است كه ظاهر و باطن در وجود حضرت رسول(ص) به تعادل وجود داشت ، ولي هر يك از اهل ظاهر و اهل باطن ميان اين دو ساحت تفكيك ايجاد كردند .  عده اي به اخبار مقيد بودند ، عده اي به كلام روي آوردند و عده اي هم به فقه ، اهل اخبار كه به آنها اخباري گفته مي شود جز به حديث به هيچ چيز ، حتي استنباط فقهي هم قائل نبودند .

آقاي دكتر، اين افراد در آن دوره  مشهور به اهل حديث بودند ، اصطلاح اخباري مربوط به دوران صفويه و ملا امين استرآبادي است .

بله درست است . به هر حال  تمدن اسلامي در چنين وضعيتي بود كه با فلسفه يوناني و عرفان هندي مواجه شد . البته اين مواجهه به صورت خالص صورت نگرفت ، چرا كه دوران اين فرهنگ و تمدنها نيز به پايان رسيده بود .

مي دانيد كه فلسفه يوناني به صورت مستقيم به مسلمانان منتقل نشده است ، بلكه مسلمانان در واقع با فلسفه اي كه در چند نوبت به وسيله مسيحيان مورد تفسير واقع شده و به نوعي هماهنگ با مسيحيت شده روبرو شدند . آيا به نظر شما دوره اين فلسفه نيز به پايان رسيده بود ؟

 بله حتي در دوران پيش از مسيحيت .  فلسفه ابتدا به دست يهوديان و زرتشتيان افتاد و سپس به مسيحيان رسيد . اينان به طور اساسي فلسفه يونان را دستكاري كرده و آن را هماهنگ با آموزه هاي اديان خود تفسير كردند . در واقع  فلسفه يوناني همراه با  اين تفسيرها به عالم اسلامي رسيد .

با توجه به اين كه فلسفه  يوناني چندين بار دستكاري شده ، ولي نكته جالبي وجود دارد  وآن اين كه حكايتي وجود دارد به اين شرح كه ابن سينا چهل بار كتاب متافيزيك ارسطو را خوانده و نفهميده است تا اين كه كتاب  اغراض مابعدالطبيعه فارابي  را خوانده و بدين وسيله كتاب ارسطو را فهميده است  . اين براي من قابل فهم نبود كه چگونه مي شود كه ابن سينا  با آن نبوغ به چنين وضعيتي دچار شود و با  خواندن كتاب فارابي مشكلش حل شود . تا اين كه به تفسير اين ماجرا از زبان دكتر داوري برخوردم . دكتر داوري در كتاب  فارابي ( انتشارات طرح نو ) گفته است كه مشكل ابن سينا فهم كتاب ارسطو نبوده ، بلكه مشكلش اين بوده كه نمي دانسته چگونه اين افكار را با تفكر اسلامي جمع كند . اين ماجرا چنين نشان مي دهد كه حتي با دستكاري هايي كه مسيحيان در فلسفه يوناني كرده بودند ، هنوزفلسفه آن گونه كه بايد با عالم ديني، و به ويژه تفكر اسلامي ، قابل جمع نبوده است .

بايد توجه داشت كه انديشه يوناني فقط در فلسفه خلاصه نمي شده است ، بلكه جدي تر از فلسفه ، هنر يوناني بوده است

البته  به اعداد و ارقام در عالم شرقي نبايد اعتماد كرد . و همچنين بايد توجه داشت كه انديشه يوناني فقط در فلسفه خلاصه نمي شده است ، بلكه جدي تر از فلسفه ، هنر يوناني بوده است .  فلسفه فقط مخصوص خواص يونان بوده است و امروز نيز به همين شكل است . فلسفه را نمي توان عمومي كرد ، هر چند كه فلسفه تاثير خود را بر همه امور مي گذارد . به هر حال آن چه كه اهل باطن با عالم اسلام كردند اين بود كه  به جاي رفتن به سوي موازين اسلامي ، سعي كردند فلسفه را باطن اسلام تلقي كنند ، چرا كه با ظاهر اسلام سازگاري نداشت . در واقع اين افراد راه را گم كردند وگمان كردند كه باطن نبوي به نوعي به فلسفه متصل است . در نتيجه اين مسائل تبديل به مسائل باطني شد .  

با توجه به مواردي كه شما ذكر كرديد ، و علي رغم اين كه فلسفه يوناني از چند معبر ديني و عرفاني گذشته بود ، و همچنين تلاش هايي كه كندي، فارابي، ابن سينا و ... در جمع دين و فلسفه كردند ، ولي باز هم مي بينيم كه فلسفه منشاء اثر در جامعه اسلامي نشد و خود اين فيلسوفان دچار مشكلات خاصي شدند .

به نظر من فلسفه در قرون گذشته ما منشاء اثر بوده است .

با توجه به جدال هايي كه ميان فقها، عرفا، و فيلسوفان در عالم اسلامي در گرفته است ، آيا شما جمع ميان دين و فلسفه را ممكن مي دانيد ؟ آيا اين جمع را مطلوب ارزيابي مي كنيد ؟

ببينيد اين اتفاق چه بخواهيم ،  چه نخواهيم صورت گرفته است . همانطور كه فقه در تمدن اسلامي به وجود آمد ، فلسفه  نيز به وجود آمد و كسي هم نتوانست جلوي آن را بگيرد . هرچند كه مي گويند مامون و معتصم و متوكل  به ايجاد و رواج آن كمك كردند ، ولي بايد از اين افراد پرسيد كه آيا اين روند پس از ايشان منقطع شد يا ادامه پيدا كرد . در واقع بايد گفت هر چه كه نسبت به آن سختگيري ها بيشتر شد رشد آن نيز افزايش يافت ، نه تنها افزايش يافت بلكه در ديگر علوم هم تاثير گذاشت . مثلا در اصول فقه مبحث دلالت كه مدخل منطق است مي آيد و جزيي از مباحث اصول قرار مي گيرد .

آقاي دكتر جمع ميان دين و فلسفه در طول تاريخ اتفاق افتاده است ، آيا اين جمع مطلوب هم بوده است ؟


 آن چه كه اهل باطن با عالم اسلام كردند اين بود كه  به جاي رفتن به سوي موازين اسلامي ، سعي كردند فلسفه را باطن اسلام تلقي كنند ، چرا كه با ظاهر اسلام سازگاري نداشت . در واقع اين افراد راه را گم كردند وگمان كردند كه باطن نبوي به نوعي به فلسفه متصل است . در نتيجه اين مسائل تبديل به مسائل باطني شد

قطعا مطلوب بوده است . مطلوب از آن نظر كه با عدالت الهي تناسب دارد و خلاف آفرينش خداوند و الهيات نيست . ممكن است خلاف بندگي باشد اما خلاف الهيات نيست . بايد توجه داشت كه بشر هميشه بنده نيست ، بلكه راه هاي زيادي را طي مي كند تا از راه بندگي به ياغي و طاغي تبديل شود . در قضا و قدر الهي عده اي گناه مي كنند و عده اي هم ثواب مي برند ، در عالم تفكر هم گناه و ثواب ، و حلال و حرام وجود دارد . بايد توجه داشت كه فلسفه وديگر علوم غير اسلامي كه در عالم اسلامي وجود داشتند به هر حال ميراث هاي منسوب به عالم اسلام هستند ، هر چند كه به عوالم ديگري تعلق داشتند ولي وقتي وارد اين عالم شدند تا جايي كه مي شد در اين عالم ذوب شدند و آنهايي هم كه قابل ذوب شدن نبودند از ميدان خارج شدند .  ادامه دارد... .

 

کد خبر 21134

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha