۱۹ شهریور ۱۳۸۴، ۱۳:۱۲

11 سپتامبر، اسلام، غرب و صلح جهاني (22)

نگاهي تحليلي به نسبت اسلام و غرب

نگاهي تحليلي به نسبت اسلام و غرب

خبرگزاري "مهر" - گروه دين و انديشه : در باب نسبت اسلام و غرب سخن بسيار رفته است اما كمتر مقالي است كه بررسي تحليلي در باب مفهوم اسلام، مفهوم غرب و تصوري كه از نسبت اين دو در ذهن متبادر مي شود صورت داده باشد. اين مقاله قصد دارد به اين هدف نزديك شود.

1

هر سخني كه خواهان بسط نسبت اسلام و غرب است نيازمند است كه بحث را با ايضاحهاي مفهومي و توصيفهاي تحليلي بيارايد. بايد بدانيم كه از اسلام چه معنا و مفهومي در ذهن داريم، غرب را واجد چه ويژگيهايي مي دانيم و از نسبت ميان آن دو چه مراد مي كنيم. بدون اين مقدمات تحليلي البته هر بحث مفهومي در نسبت اسلام و غرب بي پايه و مبنا خواهد بود. براي شروع اما از مفهوم اسلام آغاز مي كنيم.

                                                  2   

همه مشكلاتي كه فراروي ارائه تعريفي از دين وجود دارند هنگام ارائه تعريف از اسلام هم سربر مي آوردند. علاوه بر اين ، ابهاماتي هستند كه خاص بحث در باب اين دين الهي اند و اين ابهامات نيز به مسائل قبلي افزون مي شوند. ويتگنشتاين بود كه مي گفت وسوسه و روياي تعريف كردن را بايد ناديده گرفت چرا كه تعريف كردن از آن اموري است كه ماهيتي داشته باشند اما آنچه در زبان رخ مي دهد تصور داشتن ماهيت را كمرنگ مي كند. ما تنها با كاربردهاي متفاوت زبان در بازيهاي زباني متفاوت روبرو هستيم و بنابراين نمي توان انتظار داشت كه واژه اي داراي تعريف جامع و مانع باشد. اين نظريه ويتگنشتاين البته مناقشات و حرف و حديثهاي فراواني را به دنبال خود داشته است اما آنچه در عمل رخ مي دهد مؤيد نظريه اوست.

بسياري از دين شناسان خود تصريح كرده اند كه دست از روياي ارائه تعريفي از دين شسته اند چرا كه هر تعريفي كه از دين ارائه كنيم چونان مشخصه اي است كه پاره اي از اعضاي زياد اديان را  در خود جمع مي كند. همين مشكلات منطقي، زباني و مفهومي در قبال ارائه تعريف از دين اسلام هم رخ  مي دهند. بدين جهت است كه پاره اي افراد به تبع از عارفان در صدد هستند دين را به دو عرصه گوهر و صدف تقسيم كنند و عده اي ديگر به تقسيم مشهور شريعت، طريقت و حقيقت متوسل مي شوند.

تقسيم دين به اعتقادات ديني، آداب ديني و رفتار ديني هم از ديگر تقسيماتي است كه براي فهم بهتر دين و رسيدن به تعريفي دقيق از آن ارائه شده است. گاهي هم اسلام به سه بخش كتاب و اعمال حضرت محمد (ص) ، متون و معارفي كه در جهان اسلام به تبع از اين كتاب و اعمال به وجود آمده اند (چون فقه و عرفان و فلسفه اسلامي ) و اعمال مسلمانان در طول تاريخ اسلام تقسيم شده است. همه اين تقسيمات و به تبع تعريفها البته بخشي از ماهيت و جوهره اسلام را نشان مي دهند اما از نقصهايي در عذاب هستند. به طور مثال تقسيمي كه دين را به گوهر و صدف تقسيم مي كند براي نشان دادن مرزهاي ميان گوهر و صدف ، پرسشهاي فراواني را فراروي خود مي بيند. چرا كه دين كليتي را شامل مي شود كه هرچند بخشهاي مهم و اهم دارد ولي اين كليت جدايي ناپذير است.

از سوي ديگر ،  اسلامي كه با تلفيق شريعت، طريقت و حقيقت مشحخص مي شود نمي تواند به اين پرسش پاسخ دهد كه اگر شريعت و طريقت هم خود حقيقتي را شامل مي شوند چه نيازي به اضافه كردن مفهوم حقيقت است. با اين همه ، تعريفي كه به نظر براي صحيت از نسبت اسلام و غرب مناسب مي رسد تعريفي است كه اسلام را به سه شق (1) كتاب و اعمال حضرت محمد (ص) ، (2) متون و معارفي كه در جهان اسلام به تبع از اين كتاب و اعمال به وجود آمده اند (چون فقه و عرفان و فلسفه اسلامي ) و(3) اعمال مسلمانان در طول تاريخ اسلام تقسيم مي كند. اين تعريف يقيناً تعريف جامع و مانعي به حساب نمي آيد و ضعفهايي را در خود نهفته دارد اما در ميان تعاريف ارائه شده، از صراحت و روشني مفهومي قابل توجهي برخوردار است كه هم بر وقايع تاريخي قابل تطبيق است و هم از سازگاري و انسجام برخوردار است.

                                                    3     
  
به گزارش "مهر"،  مشكل ارائه تعريفي از غرب هم از مسئله ارائه تعريف در باب دين و اسلام كمتر نيست. اگر اسلام يك دين است غرب يك تمدن به حساب مي آيد و تمدن چنان و چندان مفهومي كلان و كلي است كه با مفاهيمي بسياري ارتباط برقرار مي كند. از سويي تمدن غرب با فرهنگ غرب نسبت برقرار مي كند و از سوي ديگر هويت غربي پرسشهاي فراواني را جلو بحث تمدن غربي عرضه مي كند. تمدن غرب از سويي ديگر واجد و حامل 25 قرن تلاش و حركت و كوشش است و كسي كه خواهان نزديك شدن به اين مفهوم است نمي تواند و نبايد اين تاريخ بزرگ و پرحادثه را ناديده بگيرد. همه اين نكات دشواريهاي ارائه تعريف از غرب را نيز نشان مي دهد. اين دشواريها هنگامي پررنگتر مي شوند كه بدانيم غرب در قرون پانزدهم و شانزدهم ميلادي تجربيان و تحولاتي را تجربه كرده است كه آن را بكلي با تاريخ خود متفاوت نموده است. اتفاقاً آنچه در باب غرب گفته مي شود در مهمترين رويه و مقام، مربوط و منوط به همين دوره 500 ساله است. چرا كه با اين دوره است كه ما شاهد جرياني در تاريخ بشر به نام مدرنيته هستيم كه با همه فرهنگها و تمدنهاي ديگر متفاوت است. بنابراين نمي توان از غرب صحبت كرد و از بحث مدرنيته سخن به ميان نياورد.

مدرنيته روندي در تاريخ تمدن غرب است كه با ارزشهايي چون تكيه بر عقل براي شناخت آدم و انسان، نقدمحوري جدي، جايگزين كردن تكليف با حق، تأكيد بر حقوق بشر و به وجود آوردن علم جديد شناخته مي شود. غربي هم كه مدنظر ماست غربي است كه به اين ويژگيها دامن زده آنها را از حالت استثنا خارج كرده و قاعده نموده است. پس غرب مدرن از سويي واجد مباني و معارفي نظري است و از سوي ديگر با نهادها و اعمالي بخصوص شناخته مي شود. مباني معرفتي و نظري غرب البته همانطور كه ذكر آنها رفت تأكيد و تأكيه بر عقل خودمختار و نقادي، و توجه زياد بر حق و علم هستند و نهادهاي آن هم از يكسو بجد بحث تقسيم كار را پذيرفته اند و از سوي ديگر ، به نظارت و بازبيني براي پيشرفت امور قايل هستند. در سطح اعمال و كنشها هم غرب نه تنها مروج كنشي آزاد و خودمختارانه است كه مروج و مبلغ رقابتي آزاد نيز هست. غرب بدون اين نهادها و همچنين رقابتهايي كه ميان آنها و افراد صورت مي گيرند غرب نمي شود. به تعبيري ديگر اين عدم تعين نهفته در رقابتهاي مغرب زمينيان است كه تمدن غرب را به پيش مي برد. پس در هنگام تأمل بر مفهوم غرب نبايد و نمي توان اين مؤلفه ها را ناديده گرفت هرچند كه غرب در مهمترين و بنيادين ترين رويه گونه اي تلقي و چشم انداز نسبت به آدم و عالم و زندگي اجتماعي است كه يك كليت را تشكيل مي دهد و اين كليات البته مروج ارزشهايي گوناگون است كه به پاره اي از آنها اشاره شد. 

با اين همه ، غرب و مدرنيته تاريخي 500 ساله را پشت سر گذاشته اند و در باب اين تاريخ بزرگ نمي توان به احكامي كلي و كلان بسنده كرد. به تعبير ديگر ، ما با منظومه اي بس متنوع روبروييم و اين تنوع تا بدان اندازه است كه پاره اي از متفكران و پژوهشگران كه در باب مباني غرب و مدرنيته سخن مي گويند معتقدند اگر يك ويژگي باشد كه در غرب بسي قاعده است همين تنوع موجود در غرب است كه گونه اي خاص از فرديت را به وجود آورده است. به همين جهت است كه بيش از يك قرن است با راهبري يكي از هوشمندترين اذهان جهان يعني نيچه جرياني به وجود آمده است كه عليه پاره اي از معروفترين مدعيات مدرنيته قدعلم كرده است . اين جريان كه به پسامدرن معروف است معتقد است مدرنيته در مدعيات كلان و خرد خويش براي نجات انسان و ترقي دادن به وي بجد ناتوان و كم توان است. اين جريان البته در دل خود مدرنيته و تمدن غرب و به تبع از آن عقل نقاد غرب به وجود آمده است.   در هنگام سخن گفتن از غرب، تمدن غربي و مدرنيته اين سطوح را نبايد مغفول گذاشت. اما در اين مقال آنچه از غرب مدنظر ماست اولاً مباني معرفتي و. ارزشهاي غربي است ثانياً به نهادهاي غربي توجه داريم و ثالثاً اعمال مغزب زمين را در تيررس توجه خود قرار مي دهيم.

                                                       4  

هنگامي كه بحث از نسبت اسلام و غرب مي رود توجه و تأكيد بر همه اين سطوح لازم و ضروري است. يعني في المثل مي توان از جوهر اسلام و غرب پرسيد و نسبت اين دو حوزه را مدنظر قرار داد و هرچند در اين نسبت سنجي يكي دين و ديگري تمدن است از تعارضات و توافقات آنها پرسش كرد. از سوي ديگر مي توان في المثل شريعت را با حقوق غربيان مقايسه كرد و يا عرفان موجود در دو تمدن اسلامي و غربي را به بررسي نشست. اما در كنار اين مقايسه هاي لازم، توجه به اعمال غربيان و مسلمانان، معارف غربيان و معارف موجود در تمدن و فرهنگ اسلامني و مباني نظري اين دو تمدن و فرهنگ بسي ضروري مي نمايند.

آنجا كه از اسلام تمدن اسلامي را مدنظر قرار مي دهيم اين تمدن در تاريخ خود بارها با تمدن غربي در ارتباط بوده است. اين ارتباط البته در پاره اي از مواقع رويه خشن و تند خود را شاهد بوده اما همچنين نخبگان اين دو فرهنگ بسي در ارتباط و تبادل معرفت بوده اند. اگر از  تأثير فيلسوفان و متفكران اسلامي بر شكل گيري تمدن غرب سخن بگوييم و يا تأثير كنوني غرب را بر ساختار سياسي ، اجتماعي ، فرهنگي و اقتصادي كشورهاي مسلمان پررنگ كنيم سخناني بديهي و عيني را ابزار كرده ايم اما در اين ميان مي توان تأكيد كرد كه اين دو تمدن هميشه و همه جا با يكديگر تعامل داشته اند. بدين جهت با وجود پاره اي تعارضات كه در رفتارهاي غربيان و مسلمانان در جهان كنوني حس مي شوند و همچنن پاره اي ناهمگوني ها كه در نوع نگاه مغرب زمينيان و مسلمانان نسبت به مضامين و موضوعات گوناگون موجودند مي توان مهمترين و اصليترين تعارض اين دو فرهنگ را در مباني نظري اين دو فرهنگ و تمدن و يا به عبارت ديگر ميان يك دين به نام اسلام و يك تمدن به اسم غرب دانست.

به تعبير ديگر، هر تعارضي كه در عمل مسلمانان با نهادها و كنشهاي غربي به وجود مي آيد و هر ناسازگاري  كه ميان معارف گوناگون اسلامي و غربي موجود است ناشي از ناسازگاري است كه در مباني نظري و تئوريك وجود دارد. به تعبير ديگر ما با دو گفتمان و اپيستمه روبرو هستيم كه در يكي اخلاق و اعتقادات ديني نمود و بروز دارد و در ديگري اخلاق دنيوي و دنياگرايي پررنگ است. اين دو نظام و گستره البته بجد از يكديگر متمايز هستند. هر صحبتي هم كه در باب نسبت اين دو نظام مي شود بايد مدنظر داشته باشد كه قصد آن نيست كه با سنجه ها و معيارهاي يك گفتمان و نظام به بررسي نظامي ديگر بنشينيم چرا كه اين دو نظام تا حدي قياس ناپذيرند.

سخن همه بر سر اين است كه فضايي به وجود آورديم كه اين دو نظام با يكديگر مكالمه و گفتگويي بهينه برقرار كنند. به تعبير ديگر نسبت ميان اسلام و غرب هم اكنون به عنوان ك ضرروت مطرح است. در اين باب البته مناقشات و ابهامهاي زيادي وجود دارند اما در اين نكته نمي توان ترديدي داشت كه آرامش و صلح بشري از مكالمه ميان اين دو فرهنگ مي گذرد. به نظر مي رسد مكالمه اين دو فرهنگ بيش و پيش از آنكه پاي مباحث نظري – فكري  - عقيدتي به ميان بيايد به هنجارهايي اخلاقي هم نياز دارد. به اين معنا كه متوليان و حاملان فرهنگ اسلامي از يكسو و حاملان فرهنگ غربي از سوي ديگر بايد بپذيرند كه راهي جز شنيدن دقيق صحبتهاي طرف مقابل براي نزديك شدن اذهان وجود ندارد. بايد سخنها را بدقت شنيد و آنگاه دست به گزينش كرد. بايد پذيرفت كه حتي اگر اسلام دين كاملي است ما به عنوان مسلمانان با توجه به محدوديتهاي ذاتي و تبعيمان ناقص به شمار مي رويم و به همه رويكردها از جمله رويكردهاي ژرف و شگرف غربيان در همه عرصه ها و گستره ها نياز داريم. نمي توان قايل به دسترسي به حقيقت مطلق را داشت و خود را حق مجسم و مجسمه حق پنداشت و در عين حال به گفتگويي عميق و سازنده مبادرت كرد. 

با اين همه ، نمي توان ناديده گرفت كه اين دو فرهنگ در بسي از مؤلفه هاي مهم با يكديگر تفاوت دارند. اين نكته اي است كه نه تنها نخبگان و متفكران اسلامي كه پاره  اي از ژرفترين متفكران غربي نيز بدان اشارت داشته اند. قرن هجدهم و نوزدهم البته قروني هستند كه در آنها تصور مي شد غرب تنها فرهنگ معتبر موجود در جهان است و همه فرهنگهاي ديگر فرهنگهاي تبعي اين فرهنگ فربه به حساب مي آيند . با اين تصور البته جا و مجالي براي گفتگوي ميان غرب و تمدنهاي ديگر و از جمله آنها تمدن اسلامي موجود نبود. رويكرد شرقشناسانه و ديگرشناسانه فرهنگ غرب نسبت به فرهنگهاي ديگر – كه ادوارد سعيد در كتاب مهم خود "شرقشناسي" آن را بسط داده است - بوفور و بوضوح  نشانگر  اين رويكرد تمدن غر به تمدنهاي ديگر است.  اما اين تلقي رويكرد هم اكنون رنگ باخته است و مغرب زمينيان پي برده اند كه نه تمدن آنها آنچنان كه مي پنداشتند جهانشمول و پرجلوه است و نه ديگر تمدنها از معارف و منابع جدي خالي و عاري. اين تفطن و توجه البته با مدد جستن از پاره اي از متفكران پسامدارن و سنت گرايان براي غربيان به وجود آمده است. آنها پي برده اند بسي نكات نيكو و ناب در فرهنگهاي ديگر موجودند كه اتفاقاً بشر جديد بدانها بسيار نيازمند است. اين منظومه البته مي تواند گفتگويي را ميان اسلام و غرب به وجود آورد چرا كه يكي از طرفهاي آن ( غرب) كه زماني داعيه استقلال و استغنا از هر كس و هر چيز را داشت هم اكنون متواضعانه تر به دنياي اطراف خويش نظر مي كند اما نه تصور پيشين غربيان نسبت به ديگر تمدنها و نه نگاه پاره اي از اسلام گرايان كه خود را از هر گونه نگاه جديدي بي نياز حس مي كنند قادر نيست در اين زمينه رهگشا باشد. با اين تلقي است كه ما گفتگوي اسلام و غر ب را به عنوان يك ضرورت مطرح كرديم و در اين راستا البته بيش و پيش از هر كس و فرهنگي اين دو تمدن هستند كه بايد ضرورت گفتگو را حس كنند.

کد خبر 228053

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha