به گزارش خبرنگار مهر، غلامعلی حدادعادل شب گذشته و در همایش شاعران پارسیزبان بخشی از زمان سخنرانی خود را به شعرخوانی اختصاص داد.
وی در ابتدای سخنان خود خطاب به احمد ظهیر صدیقی، شاعر پاکستانی حاضر در این نشست عنوان کرد: در دیدار با مقام معظم رهبری كه استاد ظهیر احمد صدیقی شعری به سبك غزل معروف اقبال خواندند، یاد شعری افتادم كه 41 سال پیش به همین مناسبت و همین معنا سروده بودم و بعد از انقلاب هم دو بیت به آن اضافه كردم. این شعر در رابطه با پیوند بین ایران و پاكستان است.
وی در ادامه این شعر را به شرح زیر قرائت کرد:
تا جهان باقیست تا خورشید و مه تابنده است/ بین پاکستان و ایران دوستی پاینده است
رشته پیوند ما حبل المتین دین ماست/ زان سبب دلها ما از مهر هم آکنده است
آفرین بر خلق پاکستان که از اقبال خویش/ چشمه اندیشهای دارد که خوش زاینده است
شعر اقبال شما پیغام مهر و دوستی است/دفتر وی روشنی بخش دل خواننده است
چون حدیث عاشقی را پارسی باید سرود/جامه نفس دری بر شعر وی زیبنده است
آن چراغ لاله در باغ جوانان عجم/ آنکه شعرش مژده پیروزی آینده است
آب را شعر تر او آبرو بخشیده است/ آتش از داغ دل سوزان او سوزنده است
مرگ را در حضرت اقبال هرگز راه نیست/ تا زبان فارسی زنده است او هم زنده است.
حداد عادل همچنین در ادامه شعر زیر از سرودههای خود را به فرزانه خجندی شاعر تاجیک حاضر در این همایش تقدیم کرد:
تا من از چشم تو ای نامهربان افتادهام/ قطرهی اشکم که از چشم جهان افتادهام
گوهری بودم بر دست مردم چشمان تو/ حالیا بر خاک راهت رایگان افتادهام
آفتاب آسمان خاطرت بودم دریغ/ در پس ابر فراموشی نهان افتادهام
گر چه بر من سجده میبردند روزی مهر و ماه/ در بن چاهی به راه کاروان افتادهام
سایه پرورد تو بودم بی تو ای نخل بلند/ در بیابان بلا بی سایبان افتادهام
روزگاری با تو بخت همزبانی داشتم/ ای دریغا کاین همچنین بیهمزبان افتادهام
کسیتم من؟ گردی از دامان یار افشاندهای/ مرغ بیبال و پری کز آشیان افتادهام
خاطرم آکنده از عطر محبتهای توست/ گرچه دور از سایه آن بوستان افتادهام
مو به مو با صد زبان گویم غم هجران دوست/ گرچه همچون شانه از آن گیسوان افتادهام
رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی در انتهاب سخنرانی خود نیز قطعه شعری به شرح زیر به شاعران حاضر در همایش تقدیم کرد:
نقاب از چهره یکسو کن که من خورشید میخواهم/ تبسم کن که من یاقوت و مروارید میخواهم
سکوت خویش را بشکن دلم را بیش از این نشکن/ نگاهی خندهای نازی که من امید میخواهم
من آن سروی که گرد باغ میگردید میجویم/ من آن ماهی که میرقصید و میخندید میخواهم
غروب آفتاب و ماه و اختر را نمیخواهم/ طلوع بیغروب دولت جاوید میخواهم
بتاب ای آفتاب از آسمان عشق بر جانم/ که من خود را رها از ظلمت تردید میخواهم
ندارم قبلهای جز روی نیکوی تو در عالم/ خدایی کن خدایی کن که من توحید میخواهم
نظر شما