حضرت آيه الله العظمي سيد شهاب الدين مرعشي نجفي دراتاقي محقر، برروي تشكچه اي كه جلوي قفسه اي از كتب قديمي و جديد فرش شده است نشسته و مشغول مطالعه و نگارش مي باشد. عينكي مخصوص مطالعه با قاب مشكي نيز بر چشم و يك پشتي در پشت سرو يك ميز كوچك چوبي نيز د رپيش رويش قرار دارد. هم روي ميز و هم دور و برآن پر است ازكتاب هاي مختلف . خادم به آرامي ، دو - سه ضربه اي با پشت انگشتان دست به در ميزند و وارد مي شود:
- آقا .....شما ميهمان داريد.
و مردي باريك اندام و بلند بالا با سبيلي باريك ، در كنار خادم قرار مي گيرد و مودبانه سلام مي كند. آقا ضمن جواب دادن به سلام او ، به آهستگي نگاهش را از روي كتابي كه درپيش روي دارد مي دزد و از پايين به بالا ، قد و قواره ميهمان را ورانداز مي كند. به چهره اش كه مي رسد لحظه اي درنگ مي كند. عينكش را از روي چشمانش برمي دارد و چند لحظه ديگر نيز به چهره ميهمان خويش خيره مي شود و ناگهان گل از گلش مي شكفد و لبخند زنان از جاي برمي خيزد و در حالي كه به سوي ميهمان ، آغوش مي گشايد مي گويد: « شهريار عزيز ، خوش آمدي ، صفا آوردي»
ميهمان ، مات و متحير پيش مي آيد و سعي مي كند دست آقا را ببوسد ، آ قا دست خود را پس مي كشد و ميهمان را سخت درآغوش خويش مي فشارد و برپيشاني اش گل بوسه مي كارد . كمتر ديده شده است كه آقا از ميهماني ، با اين درجه ا ز گرمي استقبال كند ، شايد هم اصلا ديده نشده باشد.
خا د م كه چنين مي بيند، دوان - دوان مي رود و يك تشكچه نرم و يك پشتي مناسب ازاتاق ديگر مي آورد و در مقابل آقا پهن مي كند. به اشاره و تعارف آقا و خادمش ، ميهمان ، مودبانه و دوزانو بر روي تشكچه مي نشيند اما بر پشتي تكيه نمي زند . تا خادم ، چاي و بيسكويت را بياورد ، ميهمان با بي صبري سرسخن را باز مي كند: فرموده بوديد خدمت برسم ، من هم به مجرد دريافت پيام حضرتعالي ، با اولين اتوبوس ، خودم را از تبريز به قم رساندم ، اما د رتمامي ساعاتي كه درراه بودم ، اين پرسش ، ذهنم را به خود مشغول كرده بود كه ؛«حضرت آيه الله العظمي ، مرعشي نجفي ، از كجا مرا مي شناسد؟ ماكه هرگز يكديگر را ند يده ايم و سر و كاري هم با يكديگر نداشته ايم ؟آيه الله مرعشي در حال كه چايي و بيسكويت را به ميهمان تعارف مي كند، لبخند زنان مي گويد: ولي من ، در همان اولين لحظه اي كه شما را ديدم ، شناختم .
- شناختيد؟ ولي چطور ؟ مگرشما قبلا مرا ديده ايد؟
- خير
حتما عكس مرا ديده ايد؟
- خيرعكس شما را هم نديده و توصيف شما را هم از كسي نشنيده بودم . اصلا شاعري به نام « شهريار» نمي شناختم
- پس چگونه مرا شناختيد؟
اين همان رازي است كه به خاطر آن ، شما را از تبريز تا بدين جا كشاندم تا با شما در ميان بگذارم .
شهريا ركه حسابي گيج شده است، استكان خالي چاي را بر زمين مي گذارد و آماده شنيدن بقيه ماجراي معما گونه مي شود . آيه الله مرعشي مي پرسد: آيا شما غزلي داريد كه مطلع آن چنين است: « علي اي هماي رحمت ، تو چه آيتي خدا را »
شهريار يكه اي مي خورد و مي پرسد : بله دارم ، ولي شما از كجا مي دانيد؟ من نه اين شعر را به كسي داده ام و نه براي كسي خوانده ام و نه درباره آن با كسي صحبت كرده ام .
- اين غزل را كي سروده اي ؟ سعي كن زمان دقيق آن را به خاطر بياوري ، حتي ساعت آن را . شهريار اندكي به زمين خيره
مي شود و فكر مي كند . ناگهان سرش را بالا مي آورد و مي گويد : آهان يادم آمدم . درست يك هفته قبل ، مثل امشب بود كه وضو گرفتم و د رخلوت تنهايي خودم، اين شعر را سرودم . آن شب ، من حال و هواي عجيبي داشتم ، عشق علي سراسر وجودم را تسخير كرده بود ، انگار باده اي كه از جام عشق او نوشيده بودم ، مست مست بودم . حس مي كردم كه اين غزلم با ساير اشعارم ، زمين تا آسمان فرق دارد . قلم از اختيار من خارج بود و خود بر روي كاغذ حركت مي كرد. چند ين ساعت طول كشيد تا غزل تكميل شد ، يعني مطمئنم كه راس ساعت سه بعد از نيمه شب بود كه آخرين مصراع آن را سرودم.
با شنيدن اين كلمات ، اشك برگرد چشمان آيه الله العظمي مرعشي نجفي حلقه مي زند و با تكان دادن سر ، تاكيد مي كند؛
- درست است ، كاملا درست است . دقيقا در همان شب و در همان ساعت بود .
شهريار كه بيشتر گيج شده ، مشتاقانه مي پرسد : ممكن است به من هم بفرماييد كه در آن شب و آن ساعت چه گذشته است؟ من كه حسابي گيج شده ام. آيه الله مرعشي كمي جا به جا مي شود و شروع مي كند به تعريف كردن ؛ «آن شب من تا دير وقت بيدار بودم ، نماز شبي و دعاي توسلي . توي توسل از خدا خواستم كه يكي از اولياي خود را در عالم خواب به من نشان دهد. تا پلك هايم به هم رسيدند ديدم كه در زاويه مسجد كوفه نشسته ام . حضرت علي (ع) نيز با هيبت و عظمتي وصف ناشد ني حضور داشتند و اطرافشان را عده اي از ياران گرفته بودند كه نور از وجود همه آنها مي باريد ، همانند خورشيدي د رميانه چند ين ستاره . آنها را به جا نياوردم . انگار كه مجلس جشني بود. آن حضرت رو كرد به دربان و فرمود:« شعراي اهل بيت را بياوريد.»
چندي نگذشت كه چند تن ازشعراي عرب وارد شدند و مودبانه در كناري ايستادند.
امير مومنان (ع) ، نظري از روي محبت به آنان افكند و دوباره فرمود: «شعراي فارسي زبان را نيز بياوريد.»
لحظاتي بعد محتشم كاشاني و گروهي ديگر از شعراي فارسي زبان وارد شدند و مودبانه در سوي ديگر مسجد به صف ايستادند. آن حضرت (ع) تك - تك آنها را نيز با نگاهي سرشار از محبت و لطف از زير نظر گذرانيد ، انگار كه در بين آنها به دنبال كسي
مي گشت ولي وي را نيافت. براي سومين بار رو كرد به دربان و اين بار فرمود : « شهريار ما كجاست ؟ شهريار را بياوريد »
آنگاه تو وارد شدي با همين ريخت و قيافه ! اولين بار تورا در آنجا ديدم . اين بود كه امشب ، وقتي تو را ديدم ، في الفورشناختم . شهريار عزيز ! قدر خودت را بدان ، امير المومنين ( ع ) به تو نظر دارد ...
با شنيدن اين ماجرا اشك ، مهمان ديدگان شهريار مي شود و گريه امانش نمي دهد . انگار كه بغضي ده ساله در گلويش تركيده باشد . مدت زيادي طول مي كشد تا از شدت طوفان گريه اش كاسته شود و آيه الله مرعشي بتواند به سخنان خود ادامه دهد :توهم مودبانه در برابر مولا ايستادي ، آنگاه مولا به تو فرمود : « شهريار شعرت را بخوان » و تو شروع كردي به خواندن غزلي كه مطلعش چنين بود : «علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را »
با شنيدن اين جملات ، بار ديگر ، فرشته گريه عشق بر شهريار نازل مي شود . وقتي اين فرشته ، اندكي خويش را كنار مي كشد مجالي براي آيه الله العظمي مرعشي دست مي دهد تا از شهريار خواهش كند كه آن غزل را براي ايشان نيز بخواند و شهريار مستي كه جام عشق او را از خود ، بيخود كرده باشد شروع مي كند به خواندن اين ابيات :
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را كه به ما سوا فكندي همه سايه ي هما را
دل اگر خدا شناسي همه در رخ علي بين به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند چو علي گرفته باشد سرچشمه بقا را
مگراي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو اي گداي مسكين در خانه ي علي زن كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را
به جز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
به جز از علي كه آرد پسري ابوالعجائب كه علم كند به عالم شهداي كربلا را
چو به دوست عهد بند د زميان پاكبازان چو علي كه مي تواند كه به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحير م چه نامم شه ملك لا فتي را
به دو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت كه زكوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آنكه شايد برسد به خاك پايش چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضاي گردن به دعاي مستمندان كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چو زنم چو ناي هر دم زنواي شوق تو دم كه من غريب خوش تر بنوازد اين نوا را
همه شب د ر اين اميدم كه نسيم صبح گاهي به پيام آشنايي بنوازد آشنا را
زنواي مرغ يا حق بشنو كه در دل شب غم دل به دوست گفتن چو خوش است شهريارا
* برگرفته از كتاب « شهريار ما » نوشته " حسين صبوري" ، ناشر انتشارات صبوري چاپ 1381
ياد آور مي شود كه اين ماجرا در مكتوبات مختلف آمده است از جمله در مقدمه ديوان اشعار مرحو م شهريار كه در زمان استاد چاپ شده وقطعيت آن مسلم است .
نظر شما