از آن جا كه هيچ يك از سخنرانان تعريف واضح و روشني از مفاهيم تجدد ، تجددگرايي، و متجددسازي ارائه نكردند، گروه دين و انديشه خبرگزاري "مهر" گفت و گوي استاد مصطفي ملكيان را با فصلنامه "نقد و نظر" ، در اين زمينه شايسته توجه مي داند.
ازهر يك از سه واژه تجدد (modernity )، متجدد سازي ،(modernization )، و تجددگرايي (modernism ) چه اراده مىكنيد و ميان آنها چه تفاوتهاى مفهومىاى مىبينيد؟
من، مانند بسيارى كسان ديگر، از تجدد مجموعه اوصاف و خصائصى را مراد مىكنم كه در تمدن جديدى كه در طى چند قرن اخير در اروپا و امريكاى شمالى به ظهور پيوست، كمابيش، حضور دارند. اين اوصاف و خصائص عبارتند از: (1) شيوه اى نو و كارآمد براى مطالعه و تحقيق در باب عالم طبيعت، (2) فن آوري هاى ماشينى نو، (3) شيوه هاى نو در توليد صنعتى، (4) بالا رفتن سطح زندگى مادى (كه نتيجه سه وصف و خصيصه اول است)، (5) سرمايهدارى و بازار آزاد، (6) مردمسالارى ليبرال، (7) فرهنگ عمدة دنيوى و اين جهانى، (8) فردگرايى و حرمت به فرد و تفرد، (9) عقلگرايى و تحقيق و برنامهريزى عقلانى، و (10) انسانگرايى. درست است كه، در طول تاريخ، بسيارى از تمدنها و جوامع بازارهاى نسبتا آزاد داشتهاند، به فرد و تفرد حرمت نهادهاند، به تحقيقات و برنامه ريزى هاى عقلانى اشتغال ورزيدهاند، لااقل بخشى از زندگى اجتماعيشان را بيشتر غيردينى تلقى كردهاند، و... ولى، مىتوان گفت كه مجموع ده وصف و خصيصه مذكور براى نخستين بار، در طى تاريخ بشرى، در چند قرن اخير در يك تمدن و در چند جامعه جمع شدند و در كنار هم نشستند. و علىالخصوص، با ضرس قاطع، مىتوان گفت كه چهار خصيصه نخست، يعنى علم تجربى، فناورى، صنعت، و سطح بالاى زندگى مادى، به نحوى بي سابقه و منحصر به فرد در تمدن جديد اروپا و امريكاى شمالى پديدار شدند.
مرادم از متجددسازي فعاليتى آگاهانه و خودخواسته است در اين جهت كه جوامعى كه داراى اوصاف و خصائص فوقالذكر نيستند، كمابيش، واجد آنها شوند. به عبارت ديگر، متجددسازى سعى در جهت تشبه به جوامع موجود در اروپا و امريكاى شمالى است. بدين معنا، اگر جامعهاى متجدد شود فرآيند متجددسازى در آن جامعه قرين توفيق شده و، طبعا، به پايان رسيده است. پديد آمدن جامعهاى متجدد، به هر دو معناى واژه غايت، غايت فرآيند متجددسازى است، يعنى هم آرمان متجددسازى است و هم فرجام آن.
و اما از تجددگرايي فرهنگ يا، به تعبيرى ديگر، فلسفه تمدن جديد غرب ( يعنى همان اروپا و امريكاى شمالى) را اراده مىكنم. تجددگرايى فرهنگ تمدن متجدد غرب است، يعنى وجه عقيدتى و احساسى و عاطفى آن، يا، به عبارت ديگر، جنبه نگرشى و گرايشى آن. به اين مؤلفهها فقط اشاره مىكنم : (1) مشاهده گرا، آزمايش گرا، و تجربه گرا، (2) قائل به عقل جزئى، استدلال گر، و ابزارى، (3) كمابيش مادى، (4) انسان گرا، (5) فردگرا، (6) برابرى طلب، (7) آزادانديش و تعبد ستيز، (8) عاطفهگرا، (9) قائل به پيشرفتبشر، و (10) سنت گريز است.
آناندا كومارا سوامي
از هريك از دو لفظ سنت (tradition) و سنت گرايي (traditionalism) چه مراد مىكنيد و ميان آنها چه تفاوتهاى مفهومىاى مىبينيد؟
مراد من از لفظ سنت مجموعهاى از افكار، احساسات، و افعال موروثى و جاافتاده است كه از سوى كسانى قانعكننده و حتى فوق سؤال و چون و چراناپذير تلقى شود و از راه تاسى به اسوه گذشتگان از نسلى به نسلى انتقال مىيابد.
و مرادم از سنتگرايي آموزه ها و اصول كسانى است كه از قبول و تبعيت سنت دفاع مىكنند و سنت را قابل اعتمادتر از افكار، احساسات، و افعالى مىدانند كه بر اثر تجربه و تفكر شخصى حاصل آمدهاند.
هريك از چهار مفهوم متجدد(modern) ، سنتى (traditional) ، تجدد گرا ( modernist) و سنت گرا(traditionalist) ، وصف فرد است يا جامعه يا دوره تاريخى يا ... ؟
با توجه به آنچه، در مقام تعيين مراد از واژههاى تجدد، تجددگرايي، سنت، و سنت گرايي، گفتم ، مىتوان گفت كه دو لفظ متجدد و سنتي هم بر فرد قابل اطلاقند، هم بر جامعه، هم بر دوره تاريخى، و هم بر تمدن. اما دو لفظ تجددگرا و سنت گرا بيشتر بر فرد اطلاق مىشوند. اگر اين سخن درست باشد، هم فرد سنتى مىتوان داشت و هم فرد سنت گرا. از سوى ديگر نيز، هم فرد متجدد مىتوان يافت و هم فرد تجدد گرا. از اين رو، بي مناسبت نيست كه به فرق ميان فرد سنتى و فرد سنت گرا توجه كنيم. فرد سنتى كسى است كه در افكار، احساسات، و افعال خود، ناآگاهانه، به اسوه گذشتگان تاسى مىكند و گذشتگانى را كه مقلد آنان است چون و چراناپذير مىداند. اگر اين تاسى و تعبد آگاهانه صورت بگيرد، يعنى مثلا فردى بر اثر مواجهه با يك دليل قوى و قاطع يا در نتيجه تفكر و تامل شخصى معتقد شود كه تبعيت از گذشتگان بر اتكاء به تجارب و تفكرات شخصى رجحان دارد و در پى اين اعتقاد به تقليد آگاهانه و خودخواسته روى آورد، ديگر با فردى سنتى سروكار نخواهيم داشت، بلكه با فردى سنت گرا مواجه خواهيم بود. يك انسان سنتى ممكن است، از ديدگاه يك ناظر بيرونى، زندگىاى بسيار شبيه زندگى يك انسان سنتگرا داشته باشد، اما، در واقع، ميان اين دو فرق فارقى هست. انسان سنتى به شيوه سنتى زندگى مىكند، فقط بدين جهت كه هيچ شيوه ديگرى نمىشناسد. يگانه شيوهاى كه مىشناسد همين شيوهاى است كه به ارث برده است. اما انسان سنت گرا فقط بدين دليل به شيوه سنتى زندگى مىكند كه شيوه يا شيوههاى ديگر زندگى را آزموده و آنها را وافى به مقصود نديده است يا لااقل به اندازه شيوه سنتى بىعيب و اشكال نيافته است. مىتوان گفت كه فرق انسان سنتى با انسان سنت گرا در اين است كه اولى به علت بي خبرى از شيوههاى ديگر زندگى و دومى علىرغم با خبر بودن از آن شيوهها به شيوه سنتى زندگى مىكند. دومى شيوه زندگى سنتى را خودش آگاهانه برگزيده است، ولى اولى اين شيوه را دريافت كرده است. اولى منفعل و ناآگاه است، و دومى فعال و آگاه. البته ميزان آشنايى با شيوههاى ديگر زندگى و ميزان آزمودن آنها نيز در ميان سنت گرايان يكسان نيست، ولى، به هر حال، آنچه سنتى را سنت گرا مىكند همين آگاهى از ديگرانديشىها و ديگرباشىهاست، ولو خود اين آگاهى امرى ذومراتب و مقول به تشكيك باشد و سنتى يا سنت گرا بودن را هم امرى ذومراتب كند. و به همين جهت است كه در جاهاى ديگر، و از جمله در مقاله كوتاهى كه در مجله كيان چاپ شد، گفتهام كه حساب سنت گرايان مسلمانى، نظير رنهگنون، فريتيوف شووان، تيتوس بوركهارت، مارتين لينگز، گىابتون، و سيد حسين نصر، را بايد از حساب كسانى كه امروزه در كشور ما دم از سنتى بودن مىزنند يكسره جدا كرد.
اما تمايزى را كه ميان سنت گرا و سنتى نهاديم نمىتوان در مورد تجددگرا و متجدد تكرار كرد. انسان متجدد، از اين حيث كه متجدد است، اهل تفرد و عقلانيت و، بنابراين، تابع استدلال و منطق است و، از اين رو، اگر متجدد است از سر تحقيق متجدد است و نتيجة تجددگرا هم هست.
البته، از يك نكته غافل نباشيم و تغافل نورزيم، و آن اينكه انسان سنتى، انسان سنت گرا، انسان متجدد، و انسان تجددگرا همه را بايد سنخ هاى آرمانى، (types ideal) اى تلقى كرد كه كمتر انسانى مصداق تام و تمام يكى از آنهاست. به بيان ديگر، كمتر پيش مىآيد كه يكى از اين سنخ ها به صورت خالص و ناآميخته با سنخ ديگرى تحقق يابد. بنابراين، بيشتر بحث بر سر اين است كه كدام سنخ در يك فرد وجه غالب شخصيت اوست.
تيتيوس بوركهارت
ربط و نسبت سنت با دين چگونه است؟ آيا هر سنتى دينى است يا سنت غيردينى هم وجود دارد؟ آيا هر دينى سنتى است يا دين غيرسنتى هم مىتوان داشت؟
به نظر مىرسد كه هر سنتى دينى نيست و سنت غيردينى هم وجود دارد و به همين جهت مىتوان از سنت ادبى، سنت هنرى، سنت حقوقى، و سنت هاى ديگر نيز سخن گفت. البته، شايد بتوان مدعى شد كه بخش اعظم سنت ها سنت هاى دينى است.
و اما در جواب اينكه آيا هر دينى سنتى است يا دين غير سنتى هم مىتوان داشت بايد ميان دين به عنوان يك پديده تاريخى و دين به عنوان يك امر شخصى فرق نهاد. دين به عنوان يك پديده تاريخى همواره كمابيش سنت گريز و حتى سنت ستيز بوده است؛ يعنى بنيانگذاران همه اديان و مذاهب هميشه از بخشى كوچك يا بزرگ از سنت موجود در جامعه خودشان مىگريختهاند و حتى با آن مىستيزيدهاند. دليل اين مدعا هم چيزى جز استقراء تاريخى نيست. ولى مىتوان به خود كتب مقدس اديان و مذاهب هم استشهاد كرد. قرآن، پس از اينكه سخن مشركان را نقل مىكند كه، در برابر پيامبر اسلام، چيزى جز اين نمىگفتند كه: انا وجدنا آباءنا على’ امة و انا على آثارهم مهتدون (ما پدران خويش را داراى آيينى يافتيم و ما با پيروى از آنان راه را مىيابيم)، به طور كلى، مىگويد: وكذلك ما ارسلنا من قبلك فى قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آباءنا على’ امة وانا على’ آثارهم مقتدونء قال اولوجئتكم باهدى’ مما وجدتم عليه آباءكم (و بدينسان پيش از تو نيز در هيچ شهرى هشداردهندهاى نفرستاديم مگر اينكه خوشگذرانان آن شهر مىگفتند: «ما پدران خويش را داراى آيينى يافتيم و ما در پى آنان راه مىسپريم»ء و هشداردهنده مىگفت: «هرچند آيينى برايتان آورده باشم كه از آيينى كه پدرانتان را بر آن يافتيد هدايت گرتر باشد؟!») از قول مخالفان حضرت موسى هم نقل مىكند كه به وى مىگفتند: اجئتنا لتلفتنا عما وجدنا عليه آباءنا (آيا آمدهاى تا ما را از آيينى كه پدرانمان را بر آن يافتهايم بازگردانى؟) نزديك بيست وپنج مورد ديگر، نظير اينها، هم در قرآن آمده است. اينها همه نشاندهنده اين اند كه پيامبر اسلام و ساير پيامبران افكار، احساسات، و افعالى ناسازگار با آنچه مقبول و مالوف ذهن و ضمير معاصرانشان بوده است داشتهاند و اين مطلب را هم خودشان مىدانستهاند و هم مخالفانشان درمىيافتهاند. رجوع به عهد جديد، و علىالخصوص اناجيل اربعه، هم شدت و حدت سنت گريزى و سنت ستيزى حضرت عيسى را نشان مىدهد. مواجهه بودا با تعاليم و احكام سنتى برهمنان نيز بر هر متتبع تاريخ آيين بودا معلوم و واضح است. و اين سنت گريزى و سنت ستيزى، تا آنجا كه من اطلاع دارم، در مورد همه بنيانگذاران اديان و مذاهب مصداق دارد. و اصلا مگر نه اين است كه تعدد اديان و مذاهب، خود، به معناى گسيختن هر دين و مذهب از سنتهاى دينى و مذهبى قبل از خود است؟
و اما دين به عنوان يك امر شخصى، به هيچ روى، نمىتواند از نوعى تسليم و تعبد و تقليد خالى باشد. تسليم و تعبد و تسليم شرط لازم و شرط اول قدم متدين شدن است، هرچند شرط كافى نباشد. و، به اين معنا، هر دينى، يا، به عبارت بهتر، هر تدينى سنتى است.
رنه گنون
خلاصه اينكه تاريخ يك دين با سنت گريزى و سنت ستيزى بنيانگذار آن دين آغاز مىشود، و، به اين معنا، سنت گريزى و سنت ستيزى شرط لازم پيدايش دين تاريخى است. اما همين دين براى اينكه استمرار وجود بيابد بايد بى چون و چرا مقبول نسل هاى پى درپى آدميان قرار گيرد و، به اين معنا، سنت گرايى شرط لازم پايايى و ماندگارى دين تاريخى است. بدعت ها هم زاينده دين اند، و هم كشنده آن. و اين نكته نه فقط از طنز و طيبتى خالى نيست، بلكه حاكى از نوعى سير ديالكتيكى هگلى در بطن و متن سنت است. اين سير ديالكتيكى را ويليام جيمز بدين صورت بيان كرده است: نخست، پيامبرى كه احوال دينى بسيار شديد و عميقى دارد پيروانى را به سوى خود جلب مىكند. او و پيروانش جنبشى پديد مىآورند كه از سوى طرفداران سنت نوعى بدعت تلقى مىشود. اگر اين جنبش بر اثر تعقيب و آزاد طرفداران سنت شكست بخورد و نابود شود، كه هيچ؛ و اگر پيروز شود و باقى بماند خودش تبديل به سنت (جديدى) مىشود. اين سنت در دست پيروانش تبديل به چوب و چماقى مىشود كه بر سر هر پيامبر جديدى كه در آينده ظهور كند كوفته مىشود. اما اين پيامبر جديد بعدى هم همان مسير پيامبر قبلى را مىپيمايد. وقس على هذا.
نظر شما