اعتماد نوشت: اين حكايت الهام است؛ دختري 23 ساله كه طعم شيرين مادر شدن برايش همزمان بود با تلخي ناگهاني رفتن همسرش. رفتني كه مطلعش يك سال انتظار و بي خبري بود. او به دوريهاي دورهاي از همسرش عادت داشت. الهام با يك مرزبان ازدواج كرده بود. سختي مرزباني از نامش پيداست و اگر آن سوي مرز پاكستان همسايه باشد، سختيها و بيمهاي مرزباني دوچندان ميشود. آخرين ديدارش با جمشيد، نيمههاي زمستان 92 بود. هشت ماه بود كه انتظار تولد كودكشان را ميكشيد. بهار پيش قرار بود برايشان بهاري باشد كه خانواده كوچك الهام و جمشيد تولد عضو جديدشان را جشن گيرند. جشني كه هرگز گرفته نشد. انتظار شيرين تولد كودك براي الهام، با دلتنگي و انتظار بازگشت همسرش آميخته شد. گروهبان يكم جمشيد دانايي در دومين سفرش به محل جديد خدمت در مرز، به همراه چهار سرباز وظيفه به گروگان گرفته شد و بعد از يك سال بيخبري در فروردين ماه 94 پيكرش در كوههاي اطراف مرز پيدا شد.
حالا بيش از يك سال ميگذرد از روزي كه شبكه العربيه فيلمي را پخش كرد كه در آن جمشيد و چهار سرباز وظيفه به اسارت گروهك تروريستي جيشالعدل درآمده بودند. آخرين صدايي كه از جمشيد شنيده شد، همان صدايي بود كه در فيلم ميگفت: «بسمالله الرحمن الرحيم، گروهبان يكم جمشيد داناييفر، فرزند محمد...»
در 17 فروردين 93 خبر آزادي سربازان در رسانهها منتشر شد. اما در ميان آزادشدگان جاي يك نفر خالي بود. انتظار براي الهام و كودك يك ماههاش به پايان نرسيد. اعضاي جيشالعدل پيش از آزادي سربازان خبر داده بودند داناييفر را اعدام كردهاند، اما استاندار سيستان و بلوچستان اين خبر را تاييد نكرد. پدر الهام به «اعتماد» ميگويد: «بعضي از مسوولان گفتند اميدي به زنده ماندن جمشيد نداشته باشيد، اما حاضر نبودند خبر را تاييد كنند. چون جنازهاش پيدا نشده بود. ما هم در بيم و اميد بوديم.»
الهام در خانه پدرياش زندگي ميكند. خانهاي كه داغ جمشيد روي در و ديوارش زنده است. پارچهنوشتهايي با عكس جمشيد بر مسير راهپله خانه نصب شده و قاب عكسهايش در اين سو و آن سوي اتاقها به چشم ميخورد. الهام متولد سال 1371 و فرزند ارشد يك خانواده هفت نفره است. يك دست مشكي پوشيده و با چشمهايي كه محل تلاقي زيبايي، غم و معصوميت است، سدي درست ميكند بر روي تمام پرسشها درباره جمشيد. دانشجوي رشته كشاورزي دانشگاه پيام نور است و بعد از شنيدن خبر پيدا شدن جنازه جمشيد ترجيح داده فعلا به دانشگاه نرود. او به «اعتماد» ميگويد: «تحمل نگاههاي دلسوزانه مردم را نداشتم. توي دانشگاه هر كس من را ميديد يا دلسوزي ميكرد يا سوال پيچ.»
سوالهاي بيشتر اشك را به چشمهاي الهام مينشاند. غم كمرنگ ته چشمهايش ناگهان رنگ ميگيرد. بغض صدايش را سنگين كرده چند دقيقهاي طول كشيد تا صدايش دوباره بالا بيايد. ميگويد: «من دارم سعي ميكنم همهچيز را فراموش كنم. اگه سوالي داريد از پدر و مادرم بپرسيد.»
خانم و آقاي نظام دوست در اين يك سال صبورانه او را همراهي كردهاند؛ ميگويند دخترشان ديگر حاضر به گفتوگو با هيچ خبرنگاري نيست. از بعضي حرفها و اخبار رسانهها هم دلگير است و تكراركردن اتفاقات اين مدت حالش را بد ميكند. الهام 20 سالگي را با زندگي مشترك به همراه پسرعمهاش، جمشيد آغاز كرده بود. 21 سالگي را با انتظار به پايان رسانده بود و با شنيدن خبر مرگ همسرش وارد 22 سالگي شده بود.
الهام اشكهايش را پاك ميكند و به خندههاي كودكش كه شيطنتهايش كمي از بار سنگيني هوا كم كرده، لبخند ميزند و ميگويد: «پسرم مثل باباش خوش اخلاقه.»
جاي خالي گروهبان
مادر الهام هنوز جوان است. از جوانياش معلوم است مانند دخترش زود ازدواج كرده. از چند دقيقهاي كه الهام از اتاق بيرون ميرود براي گريستن استفاده ميكند و ميگويد: «به خاطر الهام بايد روحيه خودمون رو حفظ كنيم. اگه ما مرحمش نباشيم و بهش دلداري نديم دخترم ديگه پناهي نداره.»
خانم نظام دوست ميگويد روزي كه سربازها آزاد شدند در جلسه قرآن محله بوديم. برادر جمشيد تماس گرفت و خبر را داد. از خوشحالي شروع كردم به اشك ريختن. همان لحظه رفتم و شيريني و شكلات خريدم و بين همسايهها پخش كردم.
اما شادي اين خانواده چند ساعتي بيشتر طول نكشيد. مادر الهام لبخند تلخي ميزند و ميگويد: «وقتي فهميدم خبري از جمشيد نيست، گفتم خدا را شكر بچههاي مردم آزاد و خانوادههايشان شاد شدند. ما مرز نشين هستيم. دلهاي ما بايد بزرگتر باشد. بايد صبورتر باشيم.»
آقاي نظامدوست، پدر الهام كه خودش نظامي و بازنشسته سپاه است، ميگويد: «داناييفر جايي خدمت ميكرد كه هر كسي جرات رفتن به آنجا را نداشت. خيلي از كادريها از حكم رفتن به مرز سرپيچي ميكردند. اما جمشيد جزو معدود كساني بود كه خودش اين شغل را انتخاب كرده بود. دخترم هم وقتي ازدواج كرد، از شرايط شغل همسرش مطلع بود. وقتي در استان مرزي و در خانواده نظامي زندگي كني بايد براي هر اتفاقي آماده باشي. ما تقدير خداوند را قبول كرديم و به جمشيد افتخار ميكنيم.»
آقاي نظامدوست از روزهاي بعد از آزادي سربازان ميگويد: «ما در اين مدت هميشه در تلاش بوديم تا خبري از جمشيد به دست بياوريم. خودم به استان خراسان شمالي سفر كردم و سربازها را ديدم. اما آنها هم حرفي نزدند. ميگفتند تروريستها جمشيد را از آنها جدا كرده بودند.»
ناراحتي خانواده از خبرهاي دروغ
الهام، زن جمشيد داناييفر در مورد اخباري كه درباره پيوستن جمشيد به گروههاي تروريستي منتشر شده بود و معلوم شد دروغ بوده است، ميگويد: «در اين مدت نگاههاي دلسوزانه مردم، تهمتهايي كه به جمشيد ميزدند و حرفهاي دروغ آزارم ميداد. من حرفي براي گفتن به خبرنگاران نداشتم. من به جمشيد ايمان داشتم. به همه گفته بودم چه خبر شهادتش را بشنوم چه با پاي خودش برگردد برايم افتخار است.»
او ادامه ميدهد: «هر جايي كه ميرفتم به جاي سلام از جمشيد ميپرسيدند يا برايم دلسوزي ميكردند و يا كنايه ميزدند كه همسرت پناهنده شده است. من نيازي به دلسوزي مردم ندارم. فعلا همهچيز را رها كردم و صبر ميكنم تا مردم فراموش كنند و دوباره بتوانم به دانشگاه برگردم.»
پدر الهام در مورد رسيدگي و پاسخگويي مسوولان ميگويد: «يكي، دو ماه بعد از اسارت جمشيد مسوولان گاهي به ما سر ميزدند. ما از رسيدگي و توجه مسوولان راضي هستيم و حرفهاي عدهاي را به حساب همه نميگذاريم. سردار رحيمي هم هميشه ميگفت هيچ كدام از اخبار و شايعات را باور نكنيد. هر خبري از جمشيد بيايد خودم به شما اطلاع ميدهم.»
مادر الهام ميگويد: «اين حرفها و تهمتهايي كه برخي رسانهها به جمشيد ميزدند، درد ما را بيشتر ميكرد. خيلي از سايتها به جمشيد خائن و آدمفروش ميگفتند. اما معلوم شد همه اين حرفها اشتباه بوده و جمشيد به كشورش خيانت نكرده است. روز تشييع پيكر جمشيد جمعيت زيادي ما را همراهي كردند و اين باعث افتخار ما بود. ما درجريان هستيم كه هنرمنداني مانند آقاي پرستويي براي آزادي اين بچهها تلاش كرده بودند و نامه امضا كردند. آقاي فردوسيپور هم در برنامه 90 دربارهاش صحبت كرد. ما كملطفي عدهاي از مردم و مسوولان را به پاي همه نميگذاريم.»
الهام سپس ادامه ميدهد و از بي تابيهاي پدر همسرش نيز ميگويدكه بعد از اسارت فرزندش حال روحياش به هم ميريزد. بعضي شبها سه خواهر و شش برادر جمشيد را بيدار ميكرده و ميگفته بايد خود را براي آزادي جمشيد آماده كنيم، امشب ميآيد. او كه چهار سال پيش همسرش را از دست داده بود، اميدش براي بازگشت جمشيد از همه خانواده بيشتر بود.
پايان تلخ يك انتظار
دوم فروردين ماه امسال مسوولان امنيتي خبر كشف پيكر جمشيد داناييفر را اعلام كردند. خبري كه به گفته خانواده داناييفر نخستين بار در نماز جمعه زابل توسط معاون امنيتي و انتظامي استانداري سيستان و بلوچستان داده شد. الهام ميگويد: «پدرشوهرم كه در نماز حاضر بوده با خبري كه از پشت تريبون نماز جمعه ميشنود، آنقدر بدحال ميشود كه از همان جا او را به بيمارستان زاهدان منتقل ميكنند، او 25 روز در بيمارستان بستري بود.»
الهام باز هم ترجيح ميدهد از آن روزهايش حرفي نزند و اتاق را ترك ميكند. مادرش ميگويد: «دخترم خيلي گوشهگير شده. از همه دوري ميكند. بيشتر شبها بيدار است و نماز ميخواند و گريه ميكند. سعي ميكنيم كنارش باشيم تا كمبودي حس نكند.»
حالا جمشيد بعد از گذشت يك سال در زادگاهش زابل دفن شده و همسر و فرزندش هر هفته از زاهدان به ديدار قبرش ميروند. نام فرزند الهام و جمشيد اميدرضاست. رضا اسم مورد علاقه جمشيد بوده و اميد را هم الهام به آن اضافه كرده، چراكه اميد داشته روزي كودك پدرش را ببيند.
الهام ميگويد: «براي اميدرضا از پدرش چيزي نميگويم. همين كه به قبر پدر نگاه كند و ببينيد چرا پدرش به شهادت رسيده كافي است تا پدرش را بشناسد.»
الهام اشكهايش را پاك ميكند و به خندههاي كودكش كه شيطنتهايش كمي از بار سنگيني هوا كم كرده، لبخند ميزند و ميگويد: «پسرم مثل باباش خوش اخلاقه.»
کد خبر 2771238
نظر شما