۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۳:۰۵

روایت هایی از غواصی در اروند: وقتی عراقی‌ها منتظر آمدنمان بودند

روایت هایی از غواصی در اروند: وقتی عراقی‌ها منتظر آمدنمان بودند

بریم غواص بشیم؟من دقت کرده‌ام، توی این عملیات‌های آخری غواص‌ها بیشتر رفتن واسه خط شکنی. من فکر می‌کردم واحد زرهی خوبه، اما غواصی یه چیز دیگه ست.

فردا نوشت: هنوز فضای جامعه در شوک پیدا شدن ۱۷۵ غواص خط شکن عملیات کربلای ۵ است. شهدایی از لشکرهای  ۲۵ کربلا ، ۴۱ ثارالله ، ۱۴ امام حسین(ع) و ۷ ولیعصر(عج)مربوط به استان های مازندران، اصفهان، کرمان، هرمزگان، سیستان و بلوچستان و خوزستان است.
 
برای بازخوانی رشادت و مظلومیت این ۱۷۵ نفر روایاتی را از مجموعه خاطرات روزگاران کتاب غواصان  که خاطراتی از سال‌های دفاع مقدس است انتخاب کرده‌ایم . کتابی که با روایت‌هایی از عملیات‌های والفجر هشت و کربلای ۴ توسط فاطمه غفاری جمع‌آوری و بوسیه روایت فتح منتشر شده است. 

در مقدمه کتاب آمده است مجموعه خاطرات روزگاران کتاب غواصان ماجرای دوبار عبور از اروند است یک بار بهمن شصت و چهار و بار دوم دی ماه شصت و پنج عملیات عبور از اروند والفجر هشت یک عملیات پیروز در سال‌های جنگ است محل زمان و چگونگی عملیات تا یک ماه قبل از عملیات از همه مخفی بود حتا از فرماندهان گردان. یک ماه بعد غواص‌ها از اروند گذشتند عراقی ها منتظر عملیات بودند اما ده ها کیلومتر بالاتر از اروند. 

اما زمستان شصت و پنج همه چیز طور دیگر بود. عراقی‌ها حواسشان جمع‌تر شده بود و با کمک هواپیماهای آواکس اطلاعات کاملی از عملیات آینده در اروند به دست آورده بودند وقتی غواص‌ها برای بار دوم از اروند گذشتند آن ها آن سو آب منتظر آمدنشان بودند 
  
- توی تمرین چه قدر گفتیم «خوش به حالشون، الان زیر پتو گرفته‌ن خوابیده‌ن»بعد از دسته‌ی ما نوبت آن‌ها بود. 

نخوابیده بودند برای ما آب گرم کرده بودند. 
  
- از آب می‌آمدیم بیرون. عسل می‌دادند به‌مان. گاهی می‌شد حاجی –فرمانده گردان- خودش لب آب می‌ایستاد، یکی یکی عسل توی دهانمان می‌گذاشت. چند روزی می‌شد عسل که هیچ، کباب هم می‌دادند. یکی کباب را گرفته بود، بو میکرد. به به بیاین بو کنید بوی عملیات می‌ده بوی باروت... 
  
- شب قبل سیل آمده بود کارون همه‌اش گل و لای بود. موقع تمرین کلی گل رفته بود توی حلقش چهار روز بود هر چی می‌خورد بر‌میگرداند. نمی‌شد ببریمش بیمارستان اجاره خروج از منطقه را نداشتیم.
شب جمع شدیم دعای توسل خواندیم 
  
- گفتیم «نفر اول ستون تویی. اول ستون فرمانده‌ها حرکت می‌کنن.» گفت «خوب من هم پشت سر فرماندهمون حرکت می‌کنم»  یک گره سرطناب زده بود «همون که می‌آد، سر این طناب را می‌گیره، ما را می‌رسونه اون طرف اروند.» 
  
- تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود قشنگ نگهبان‌هاشان را می‌دیدیم... چه قدر سر و صدا زیاد شده برو ببین چه خبره ... رفت و برگشت.

ساکت بود گفتم: «چی شد؟»

دو تا از بچه ها بودند پاشون گرفته بود، نمی‌تونستند فین بزنن...

گفتم: «خب؟» 

هیچی دیگه. خداحافظی کردن، رفتن. رفتن زیر آب.  
  
- فرمانده گردان ایستاده بود لب ساحل، به یک جایی خیره شده بود. دستم را گرفت. گفت «جاج اقا! میبینی شما هم؟» صدایش می‌لرزید. 

نگاه کردم چیز تازه‌ای نبود. تاریکی بود و نخل‌های سیاه و آتشی که می‌ریختند سرمان. 

گفتم: «چی را؟» 

گفت‌: «حرم امام حسین(ع) رو دارم می‌بینم گنبدش رو.» 

تیر توی سرش خورد. افتاد روی آب. 
  
- قبلا توجیه شده بودیم. 

اگه زدیم به آب و عملیات لو رفته بود، چی کار کنیم؟ 

اول کار بود، برمی‌گردین. وسط‌های کار بود به نزدیک ترین هدف می‌زنین. خیلی جلو رفته بودین دیگه فی‌امان الله. 

دم نقطه رهایی ایستاده‌ایم هواپیماهای عراقی می‌چرخند و منور می‌ریزند. گفته‌اند: «لشکرهای دیگه خیلی وقته زده‌اند به آب» 

فریاد می‌زنم: «بچه ها راه بیفتن. فی امان الله» 
  
- اطراف ام‌الرصاص مثل روز روشن شده بود. هواپیماها منور می‌ریختند. بچه‌ّهای لشکر کناری را می‌دیدم که به آب می‌زنند. ستون‌ها وارد آب می‌شدند. عراقی‌ها بالای سرشان، با هرچی دستشان می‌رسید می‌زدند. آرپی‌جی، توپ صد و شش، سنگین، نیمه سنگین. 

چقدر روی آب قرمز شده بود. 
  
- دیگه عراقی نمی‌دیدیم. فقط می‌کوبیدند. از خط تا عقبه را زیر آتش گرفته بودند. 

توی کانال می‌رفتیم، می‌پرسیدم کی‌ها شهید شده‌ند؟ 
لب و لوچه‌شان آویزان بود، هر سه تاشان. 

می‌گفتند: «با این همه درگیری و عملیات و آتشی که می‌ریزن، چرا ما طوریمون نمیشه؟» 

خسته بودم. گفتم: «شما برید. من یه کم می‌نشینم، بعد می‌آم» 

می‌رفتند، یک خمپاره نشست بینشان. 
  
- از آسمان آتش می‌بارید. همه چی، گلوله کاتیوشا، خمپاره، تانک. اهمیت نمی‌داد. یک سنگر کنده بود. تویش  دراز کشیده بود دستش را گذاشته بود روی صورتش. 

به من گفت: «خسته‌ام. خیلی خسته‌ام.» 

یک گلوله افتاد. ترکشش خورد به سرش. نگاهش کردم راحت خوابیده بود. 
 
- دو سه تا آرپی جی که میزد، سجده می‌کرد روی لبه خاکریز. دوباره بلند می‌شد، ارپی‌جی می‌زد. 

میخواستم حرفی بزنم نشد. گفتم: «شهید شدن که دیگه این قدر التماس نداره. التماس هم نکردی نکردی. نمی بینی چطور می‌کوبه؟.» 

سجده اش طول کشید. تیر خورده بود وسط پیشانیش 
 
- دستور عقب نشینی داده‌اند. نه راه پس داریم نه راه پیش. گیر کرده‌ایم وسط اروند، زیر آتش عراقی‌ها. معاون گردان و چند نفر دیگر فین می‌زنند، می‌روند سمت ساحل رو به رو. عراقی ها همه آتششان را می‌ریزند سر آن‌ها. ما هم عقب‌نشینی می‌کنیم. 
 
 - داشتم برمی‌گشتم عقب گیر فرمانده گردان افتادم. گفت: «بپر فرمانده گروهان علی اصغر را  پیدا کن. بگو حاجی تماس گرفته ، میگه بچه هات رو بکش عقب» 

می‌خواستم بگویم «توی این گیر و دار از کجا پیداشون کنم؟» 

نشد. رفت. 

گفتم از توی آب بروم زودتر می‌رسم. پریدم توی آب فین زدم 

عراقی قشنگ توی چشمهام نگاه کرد، من را بست به رگبار. تیر توی کتفم خورد و توی سینه‌ام 
بی حال شدم جلوی چشمهام سیاه شد ولی باز هم فین زدم 

چیزی نمی‌دیدم از روی صدایش شناختمش. گفتم: «برادر امین گفته بچه هات را بکش عقب.»

گفت: «بچه‌هام رو؟» یک لحظه ساکت شد. بعد گفت: «فقط من مونده‌ام.»

کد خبر 2771652

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha