مجله مهر-زهرا شاهرضایی: اول میخواهیم تا خودش «مهسا خاناحمدی» را معرفی کند تا او دست به قلم بگیرد و شروع به نوشتن کند: «نامم مهسا، ناشنوا هستم، توان سخن گفتن ندارم، اما میبینم با چشم هایی که خدایم هدیه کرده. حس میکنم با تمام بند بند وجودم و آنگاه جان میدهم به تن بی جان بوم و رنگ را به عشق. نمیتوانم صدای باران را بشنوم یا جوشش رود اما خود، در درونم بارانم، رودم و چیزی در قلبم غلیان میکند از رنگ، از طرح و از عشق. سالهاست یاد گرفتم آنچه را که در درونم جاری میشود را به تصویر در بیاورم و این دنیای من است.» مهسا دختر ناشنوایی است که ثابت کرده ناشنوایی نمیتواند مانع رسیدن او به آرزوهایش شود. مصاحبه ما با این نقاش جوان را از دست ندهید.
با مادرم به کلاس نقاشی میرفتم
علاقهاش به کودکی برمیگردد؛ به زمانی که مادر و برادرش نقاشی میکردند «من ۵ - ۶ ساله بودم و مادرم و برادرم مدام نقاشی میکردند. از آن موقع علاقه مند شدم و از سن راهنمایی به بعد همپای مادرم در کلاس نقاشی شرکت میکردم و البته مادرم همیشه از من بهتر بود. دوم دبیرستان بودم که به تهران آمدیم. برای رشته نقاشی به تهران آمدیم چون آن زمان که شیراز بودیم، کاردانی رشته نقاشی نداشت. به تهران آمدم و در امتحان ورودی قبول شدم. خیلی خوشحال شدم. روزی ۱۲ ساعت کار میکردم و لذت میبردم. زیاد کلاس میرفتم؛ حتی به مدرسه صداوسيما هم رفتم. استاد اینانلو خیلی به من کمک کرد. بچه بودم به نقاشی رنگ روغن علاقه داشتم و گفتم باید بروم کلاس و آن را یاد بگیرم که بالاخره توانستم. آن زمان خانه انمیشین هم کار میکردم.» در تمام این سالها پدر و مادر بزرگترین مشوق و حامی او بودهاند.
اولین بار ماهی رنگی کشیدم
نقاشی را از سن خیلی کم شروع میکند؛ اما سوم دبستان آن را جدی میگیرد «اولین نقاشی را کلاس سوم دبستان بودم که ماهی رنگی کشیدم و مامانم و بابام تشویقم کردند و برای من دست زدند. از آن موقع بطور جدی نقاشی کردم و در مسابقات مدرسه شرکت میکردم که یادم میآید در یکی از مسابقات مدرسه برنده هم شدم.»
با تمام سختیها وارد دانشگاه میشود «کارشناسی رشته تصویر سازی خواندم. دانشگاه برای من خیلی سخت بود؛ ولی با کمک دوستان و استادانم توانستم ادامه بدم مثلا وقتی استادم درس میداد و ميخواست روی تابلو بنویسد، چون صورتش به سمت من نبود نمیفهمیدم چه میگوید. من قبلا به استادان گفته بودم که باید از روبرو با من حرف بزنند؛ ولی متاسفانه یادشان میرفت؛ اما من مایوس نمیشدم و دوباره سوال میکردم و استادها هم واقعا کمکم میکردند. البته من هم سعی میکردم بیشتر کتاب و جزوه بخوانم.»
تمام این سختیها میگذرند و مهسا در مدت کوتاهی به یک نقاش حرفهای تبدیل میشود. از او درباره محبوبترین تابلویش میپرسم «تصویر یک دختر بچه خیلی کوچک که با مداد رنگی کار کردم و پنج ماه طول کشید. وقتی نگاهش میکنم، خیلی لذت میبرم و خودم فکر میکنم عکس است نه نقاشی! البته خیلی برای من سخت بود. با ذره بین کار میکردم نوک مداد را مثل سوزن میتراشیدم؛ چون هرچه نوک مداد تیزتر باشه بهتر است و ظرافت و زیبایی کار بیشتر میشود.»
چهره خیلیها را نقاشی کرده و باز دوست دارد چهره آدمهای بیشتری را بکشد. یکی از محبوبترین پرترههایش را هم از استاد کشیده است.به عکس استاد که مییرسیم دلش نمیآید نام استادانش را ذکر نکند: «استاد تن و انصاری و اینانلو از استادان اصلی من بودند و اگر انها نبودند، معلوم نبود بتوانم موفق شوم.» از بین تابلوهای ایرانی هم «راه ملکوت» استاد فرشچیان را بیشتر از همه دوست دارد چرا که به قول خودش «وقتی به این تابلو نگاه میکردم، حس میکردم با خدا حرف میزنم.» «مونالیزا» و «دو خواهر روی تراس» هم از آثار معروف جهانی است که خانم نقاش به آنها خیلی علاقهمند است.
تا به حال چندین نمایشگاه برگزار کرده و معتقد است کارهای با موضوع شیرازش بیشتر از همه با استقبال روبهرو شده تا جایی که «چند نفر نمایشگاه من آمدند و از تابلوهای شیرازی من خیلی خوششان آمد و اشک یکی از آنها در آمد.»
مهسا برای هنرش حد و مرز قائل نیست و آن را در چهارچوب نمایشگاه و مسابقات محدود نمیکند. گاهی تمام ذوق هنریاش بر دیوارهای یک مدرسه ابتدایی نقش میبندد.
خانم نقاش، علاوه بر طراحی، دستی هم در کاریکاتور دارد و بارها در ایستگاههای مترو و سرای محلهها نشسته و کاریکاتور آدمهای شهر را نقاشی کرده است. این آدمها گاهی یک دختربچه کوچک بودهاند و گاهی یک خواننده معروف.
عاشق چتر صورتی بودم!
مهسا خاطرات تلخ و شیرین زیاد دارد؛ اما از تمام آنها فقط خاطرات رنگارنگ را برایمان تعریف میکند و از کنار خاطرات تیره و تار میگذرد. اول هم سری میزند به خاطرات رنگی دنیای کودکی «وقتی بچه بودم، عاشق چتر بودم مامانم یک روز یواشکی چتر برام خریده بود. به من گفت چشمانت را ببند. من هم چشمانم را بستم و مامانم دستم را گرفت که بیبینم چیه؟ دست زدم باز هم نفهميدم چیه کنجکاو شدم. چشمانم باز کردم دیدم چتر صورتی است و خیلی خوشحال شدم، پریدم هوا....خاطره خوبی برای من بود هیچ وقت یادم نمیرود. تقریبا هشت ساله بودم.»
خیلی از این خاطرات خوب را هم خودش میسازد «یکی از خاطرات خوبم هم جوان برتر ملی شدن بود.... من جوان برتر ملی ایران... باورم نميشد! از اداره زنگ زدند و گفتند رتبه آوردید ولی نگفتند چندم. برنامه در برج میلاد بود. رفتیم و بعد از چند ساعتی اسم من را اعلام کردند. بابام گفت بلند شو برو آنجا... وای وای ... من دست و پایم را گم کرده بودم. رفتم بالای سکو خیلی خوشحال بودم. معاون رئیس جمهور به من جایزه داد که یکی از آنها کربلا بود. واقعا خاطره خوبی بود. وقتی میرفتم خانه توی ماشین گریه میکردم و دست پدر و مادرم را میبوسیدم و میگفتم به شما افتخار میکنم. یک بار دیگر هم که از ته دل خوشحال شدم وقتی بود که در کره جنوبی رتبه سوم جهانی طراحی شخصیت را کسب کردم. رفتم روی سکو مدال برنز را به گردنم انداختند. خیلی خوشحال بودم. باور کردنی نبود. پرچم ایران را با افتخار در دستانم بالا بردم.»
در انتظار طلای مسابقات فرانسه
خانم نقاش روزهای سخت در زندگی زیاد داشته. زمانهایی که به خدا گله میکرده است «بعضی وقتها گله میکنم؛ اما وقتی که گریه میکنم و آرام میشوم، یک دفعه عکس خودم را نگاه میکنم و میبینم که چقدر خدا به من توانایی داده چرا باید ناشکری کنم؟» از الان هم آرزوهای بزرگی در سر دارد: «بزرگترین آرزوی من خوشبختی، سلامتی و عاقبتبهخیری همه مردم دنیاست. هدفم هم قهرمانی در دنیا است. میخواهم هنر ایرانی را به دنیا نشان بدهم. فعلا طراحی شخصیت کار میکنم که برای اعزام به فرانسه برای مسابقه ابیلمپیک که مسابقه جهانی معلولین است آمادگی داشته باشم. اگر خدا بخواهد هدفم قهرمانی در دنیا است.»
نظر شما