( زنده ياد سيد حسن حسيني )
-------------------
براي خاطرم غم آفريدند
طفيل چشم من نم آفريدند
چو صبح آنجا كه من پرواز دارم
قفس با بال، توأم آفريدند
گهر موج آورد آيينه جوهر
دل بيآرزو كم آفريدند
وداع غنچه را گل نام كردند
طرب را ماتم غم آفريدند
كف خاكي كه بر بادش توان داد
به خون، گل كرده آدم آفريدند
چهسان تابم سر از فرمان تسليم؟
كه چون ابرويم از خم آفريدند
جهان، خونريزبنياد است هش دار
سر سال از محرم آفريدند
نه، سر سال را از محرم نيافريدند. حسين بن علي در هر ماهي قيام ميكرد سر سال بر زانوي آن ماه نهاده بود، اما قرعه به نام محرم افتاد تا كتاب شقايق در اين فصل، سطرهاي ارغوانياش با پاكترين مركب عالم، يعني خون خاندان نبوت رقم خورد. از شقايقنامه، برگ اولي بيش نخواندهايم. باز هم در فرصتهاي ديگر به سرانگشت ارادت، برگهاي اين كتاب را ميبوسيم و ميكوشيم تا خروش كربلاييان را از منظر سرودهاي جاودانه ادب فارسي، مروري نوين كنيم.
شب از خورشيد روشنگر چه مي خواست؟
هجوم كفر از باور چه مي خواست؟
از آن حلقوم تا محشر گل افشان
خزان تيرهخنجر چه مي خواست؟
پاسخ به اين پرسش دردآلود را به شقايقنامهاي ديگر موكول ميكنيم. خداي ارغوانآفرينان محرم، يار و نگهدارتان.
دستي كه به دامن تولا نرسيد
از پله لا به بام الا نرسيد
هر حنجرهاي كه راز عشقي نسرود
امروز ترانهاش به فردا نرسيد
ياران شقايقشناس، سلام من به شما از جوار پرسشي ارغواني ميآيد. اين كبوتري كه از ميان خون بال ميگشايد، گويا طعم پرواز را تازه با بالهاي نوباوهاش چشيده است. ميدانم كه پاسخ ميدهيد: اين كبوتر نيست خورشيد ايام عاشوراست كه با عصايي از خون و جنون در دست، طالع ميشود.
ديگر بار ميپرسم: اين سر بريده كيست كه از شيب افق رو به زمين ميغلتد و ميغلتد و كاكل ارغوانياش بر پيشاني خاك، پريشان ميشود؟ ميدانم خورشيد عاشورايي است و پيشاپيش ميداند كه بايد همچون شاهدي شرمسار چشم بدوزد به عرصه نبردي نابرابر و ناظر باشد كه چگونه بادهاي كافر، كشتي نجات امت پيامبر را از هر سو محاصره ميكنند.
بنگريد؛ گويا مردي چون تيغ برهنه، يا بسان زبانهاي از آتش و خروش، به فرياد آمده است، او اتمام حجت را قامت علوي برافراشته و چونان سروش، خيل اهريمنان را به نور ميخواند: «من شورشي نيستم، جز براي راست كردن كژيها و زدودن لكههاي پليدي، پاي در اين وادي ننهادم، و خداي داند كه مرگ را در صحراي شرف، بر زيستن با ظالمان كه حاصلي جز ستوه و اندوه ندارد، ترجيح مي دهم.»
اشقيا از هر سو كمان ملامت به زه كردهاند و تيرهاي شماتت بر صداي رساي حسين ميبارند. ابن سعد شومآيين را بنگريد كه چگونه خيل منحوسان را گواه ميگيرد تا بدانند كه اوست كه نخستين خدنگ را در كمان ننگ مينهد و خيمهگاه حسين را نشانه مي گيرد.
آيا به راستي نخستين تير را ابن سعد به سوي اردوگاه زادگان نبي و وارثان وصي مي افكند؟ نه! در اين وادي، تير نخست را غربت در كمان تنهايي گذاشت و گلوي رسالت حسين را نشانه گرفت.
كربلا حاصل تنهايي و مرام محمد(ص) و مشرب علي(ع) است. تاريخ ميگويد: « در دل تاريكي، انگار سواري پا در ركاب نور از صف اشقيا جدا ميشود ، خدا مي داند كه چه در دل دارد. آري اين سوار، حر نامدار است كه تا ساعاتي پيش هنوز زنجيري از دست و پاي دل باز نكرده بود، اينك از وادي طلب گذشته و پا در مسير عشق گذاشته. هان! گويا به فرجام، به معرفت عشق نائل آمده است. اگر چون تيري از كمان تيرگيها جدا ميشود از آن روست كه ميداند:
سالك نرسد بي مدد پير به جايي
بي زور كمان، ره نبرد تير به جايي
او امن و آسايش و تنعم را فرو مي نهد ، و عطش و آتش را برميگزيند، چون واقف است كه :
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد
آتشي كه او برگزيده است پيشتر نيز ابراهيم را تا گلستان بدرقه كرده بود. حر، قطرهاي بيش نيست، اما سر دريا شدن دارد؛ قطرهاي كه در صدف صف حسينيان ، مرواريدي خواهد شد درشت و چشمگير و نفيس. ميپرسي: پيك قطره تنها؟! «تاريخ پاسخ ميدهد:» آري قطره اي تنها اما :
قطره درياست اگر با درياست
ورنه او قطره و دريا درياست
مگر حر نبود كه هم در نخست، راه را بر حسين و يارانش بست؟ آري، او راه را بر خود بسته بود، اينك از بنبست خود رهايي يافته و به جانب خداييان شتافته؛ خمار انكار بود، مست ميشود، نيست بود، هست ميشود، ديگرگون شده اكسير سخنان حسين است، دست از مس تن كشيده، رو به كيفيتي والا ميتازد؛ كيفيت طلا شدن در بوته بلا:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
اگر به سوي حسين باز ميگردد هم از آن روست كه آبياريشده گلوگاه سومين برهان خداوند بر مردمان است و به زبان حال ميگويد:
كشتي كشتي اگر گناه آورديم
غم نيست كه رحمت تو دريا درياست
نظر شما