به گزارش خبرنگار "مهر"، چيزي كه مالكيت ما را به زندگي مان امكان پذير مي كند تجربه دلهره يا دلشوره (Anxiety ) است.
تنها دلهره است كه با مشروط بودن نهايي امكانات آنها كه از جهان همگاني اخذ مي كنيم روبرو مي شويم؛ مثل قماربازي كه هميشه در دلهره و اضطراب قرار دارد. تنها چيزي كه به يك قمار باز امكان مي دهد پس از چند بار باختن دوباره قمار كند، امكان بردن است و به عبارت بهتر قمارباز هميشه در هنگام قمار با دلهره مواجه است و با آن دست و پنجه نرم مي كند كه فرضاً نكند دوباره ببازم و يا اگر ببرم چنان كنم.
بنابراين تنها در دلهره است كه ما به اين شناخت مي رسيم كه پيوسته ما در برابر فقدان امكانهاي ديگر قرار مي گيريم و در اين صورت اعمال من در هر روز به يك پردازش از داستان زندگي مرا ميسر مي سازد. داستاني كه در هر لحظه مي تواند كامل باشد. به طور مثال اگر من در قمار باختم زندگي من پس از دلهره يك پردازش خاص آن را مي كند و اگر در قمار برنده شوم باز پردازش خاص برندگي را انجام مي دهد و حتي اگر درقمار نه برنده شوم و نه بازنده باز يك پردازش خاص خود را به خود مي گيرد.
اما دلهره را از مثال قمار كمي وسيع تر مي گيريم به جايگاه مرگ يعني پايان زندگي. در اينجاست كه دلهره يا دلشوره ما را به محض بودن به سوي مرگ مي آورد.البته لازم به ذكر است كه مرگ صرفاً به معناي وفات نيست بلكه بيشتر به اين واقعيت دلالت دارد كه بودن خود ما بودني امكاني است و مشروط يعني contingent است.
اوج اين تفكر به آنجايي مي رسد كه در مواجهه با مرگ، ما را اينگونه هدايت مي كند كه هر لحظه چنان زندگي كنيم كه گويا آخرين لحظه زندگي مان است و آخرين فرصت و چه بسا پس از اين لحظه، لحظه اي را ديگر نتوانيم تجربه كنيم و اين مواجهه درجه اي از شور و جديت به زندگي مي بخشد كه زندگي به صورت طبيعي فاقد آن است. در واقع با مواجهه با محدوديت زندگي است كه مي فهميم هرچيز براي ما ممكن نيست و نيازمند اين تصميم مي شويم كه زندگي ام از تولد تا مرگ كلاً چه صورتي مي پذيرد يا خواهد پذيرفت.
موضع گيري دربارة مرگ خودم زندگاني را به گونه اي سوق مي دهد كه در هر يك از اعمالم بتوانم شناخت روشني از مقصد زندگاني ام از اينكه چگونه اشياء به عنوان يك كل معقول به نظر آيند، ارائه كنم. زندگاني كه بدين گونه نگريسته شود معطوف به آينده است و فرد از تباه شدنش در امكاناتي كه بر حسب تصادف خود را به او تحميل مي كنند رهايي مي يابد. رهايي فرد به گونه اي است كه مي تواند براي اولين بار به طريقي اصيل عمل نمايد . آن امكانات واقعي را كه پيش از مرگش قرار دارند بفهمد و از ميان آنها دست به گزينش بزند.
ما امكانات را امكانات چيزي كه بر مي گزينيم تلقي مي كنيم و از اين رو زندگي مان را امري مي يابيم كه به شيوة خود اجزا ي آن را به هم پيوند مي دهيم.البته لازم است در اينجا اين نكته را متذكر شويم كه اين تصور از اصالت رابطي به احساسات دروني ندارد. زيرا فردي كه اصيل است از روي احساس زندگي نمي كند و از روي احساسات خود نيز عمل نمي كند.بلكه بر عكس زيستن و زندگاني او به گونه اي است كه زندگي به عنوان يك كل هدف دار تلقي مي گردد.
در اين راه بايد زندگي خود را ساده تر كنيم و چيزهاي زائد و فرعي را كنار بزنيم و درگير تجملات و زرق و برق ها نشويم و از شر چيزهايي كه فقط حكم مشغول كننده دارند و انسان را به خود مشغول و سرگرم مي كنند رهايي يابيم. در اين راه تنها با داشتن فهمي معقول از آنچه واقعاً امكانات اصلي دازاين است، فرد انساني مي تواند به آنچه واقعاً ارزش تعقيب در زندگي را دارد متمركز شود.تنها از طريق چنين تخصيص سرنوشت ساز امكانات است كه دازاين براي اول بار متفرد individuated مي گردد و از اين رو خود حقيقي مي گردد.
به گزارش "مهر"، اصيل شدن و يا تفرد يافتن تنها برتري يافتن نسبت به تودة مردم و يا تبديل شدن به يك فرد رها نيست و شخص اصيل امكاناتي تازه بدست نمي آورد و علقه يا دلبستگي هاي خود را از جهان قطع نمي كند. يعني مثل يك كشيش يا صوفي و عارف ترك دنيا نمي كند و دنيا را ذليل و پست نمي داند.بلكه برعكس فرد اصيل نيز زندگي مي كند با اشياء جهان اطراف خود ارتباط برقرار مي كند. او نيز حتي مثل ديگر انسانها مي تواند داراي زن و فرزند و نيز ديگر ارتباط هاي ديگر باشد. اما چيزي كه مهم است اين است كه اصالت شيوة زندگي شخص را دگرگون مي نمايد.
نظر شما