به گزارش خبرنگار مهر؛ هشتمین نشست از سلسله سمینارهای آشنایی با ایدههای بینرشتهای در علوم انسانی با محوریت علوم سیاسی و مطالعات فرهنگی با عنوان «قدرت و زندگی روزمره» با سخنرانی «محمدجواد غلامرضاکاشی» در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران برگزار شد. در این نشست به ضرورت توجه به الگوی میانرشتهای در مطالعات سیاسی پرداخته شد.
فهم مقوله میانرشتهای در نسبت با امر روزمره
محمدجواد غلامرضاکاشی، عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبائی در ابتدا به توضیح مفهوم «قدرت و زندگی روزمره» پرداخت و گفت: بحث از اولین روایت از میانرشتهای بحث قدیمی است و از ابتدایی که علوم انسانی بنیان نهاده شد، به نوعی این فهم اول از مقوله میانرشتهای وجود داشت. وقتی میخواهیم یکی از امور انسانی را مطالعه کنیم، شاخههای مختلف علوم انسانی را دعوت میکنیم تا هر یک از آنها از زاویه خود به مساله نظر کنند. به طور مثال یک اتفاق سیاسی نظیر انتخابات یا موضوعی خانوادگی مثل طلاق و یا هر مساله اجتماعی و فرهنگی دیگر را میتوان در میان گذاشت و از اندیشمندان هر رشتهای بخواهیم تا از زاویه خود به موضوع نگاه کنند. هر یک از زاویهای مساله ما را باز میکنند و چیزی را برای ما میآورند که رشته دیگر نمیآورد. آنگاه وقتی این آوردههای حاصل از رشتههای گوناگون را کنار هم میگذاریم، گفته میشود درکی میانرشتهای از پدیده مورد نظر پیدا کردیم. این مفهوم از میانرشتهای موضوعی جدید نیست.
وی در ادامه به دومین روایت از مفهوم میانرشتهای پرداخت و افزود: روایت دومی که بیشتر مدنظر من است بحث را پیچیده میکند. و برای فهم نگاه دوم نیاز است تا دو مقدمه بیان شود؛ مقدمه اول، بحث فلسفی و قدیم «جز و کل» است. فرض فلسفههای قدیم این بود که نیازی نداریم تا به جزییات امور توجه کنیم بلکه باید به کلیات امور نگاه کنیم. هنگامی که به کلیات امور که پایه و اساس هستند توجه کنیم تکلیف این جزییات مشاهدهپذیر نیز روشن میشود. به طور مثال وقتی میخواهیم در مورد انسان نظر دهیم توجه کردن به حسن و حسین و علی خیلی راهگشا نیست، حتی ممکن است تزاحم نیز داشته باشد. باید چشم از این امور جزیی و فردی پوشید تا بتوانیم به کلیات امور چشم بگشاییم. در نتیجه در این زمان است که یک درک کلیت یافته از انسان پیدا میکنیم.
کاشی ادامه داد: ممکن است پرسیده شود درک کلی انسان چه ارتباطی به حسن و حسین و علی دارد که ما میبینیم؟ تنها میخواهم بگویم به کدام پاسخ در زمینه نسبت بین جز و کل متکی هستم و در مساله میانرشتهای این نکته مهم است؛ پاسخ بنده پاسخ ویتگنشتاینی است. این اندیشمند یک بار تصادف کرد و پلیس کروکی دقیقی از صحنه تصادف کشید. زمانی که در دادگاه قرار بود تعیین تکلیف شود ویتگنشتاین خیره به کروکی شده بود و گفت: پلیس بسیار دقیق و جزیی صحنه را کشیده است و بعد از خودش پرسید، آیا میتوان با همین دقت نقشهای کلی از جهان ارائه کرد؟ پاسخش ممتنع بود و در نهایت نتیجه گرفت یا درک کلیت یافته از جهان داریم بنابراین چشم ما به امور جزیی کور است یا چشم به جزییات امور داریم و نسبت به امور کلی چشم ما کور است. در نتیجه نمیتوانیم دو زاویه دید متفاوت را با یکدیگر جمع کنیم.
این استاد دانشگاه علامه در توضیح ممتنع بودن این دو زاویه دید وارد مقدمه دوم شد و گفت: این مساله بعدا در حوزه علوم انسانی شکاف ایجاد کرد و این مقدمه دوم است. در حوزه علوم انسانی بحثی داریم که آیا اساسا علوم انسانی شبیه علوم طبیعی است؟ یعنی آیا میتوانیم همانطور که در علوم طبیعی قوانین کلی تعمیمپذیر داریم در علوم انسانی نیز داشته باشیم؟ که شکاف از اینجا آغاز شد و عدهای گفتند بله میشود، و اگر نشود علمی وجود ندارد (و درست نیز میگفتند زیرا قاعده علم همین است) و پاسخ دیگر نیز در جهت مخالف این نظر بود، و گفته میشود علوم انسانی جوهرا با علوم طبیعی متفاوت است. علوم انسانی منفرد، تاریخی و خاص هستند در نتیجه تابع هیچ قاعده عمومیتپذیری نمیشوند. اگر این استدلال بیاید به نوعی کُمِیت علم لنگ میشود. البته ماکس وبر خواست بین این دو پیوندی برقرار کند.
کاشی در ادامه توضیح این دو مقدمه به چرایی آن پرداخت و گفت: میانرشتهای به معنای دومی که مدنظر من است اساسا وقتی معنادار میشود که از درک کلیت یافته و جهانشمول علم فرود بیایید و بخواهید علوم انسانی را جزیی، منفرد و خاص مدنظر قرار دهید. اینجا همان نقطهای است که دانشمند از برج عاج فهم کلی امور انسانی، به متن زندگی سقوط میکند. امور خاص تاریخی و منفرد یعنی همان زندگی روزمره. انسانهای واقعی و عینی همه در متن زندگی روزمره حیات و موجودیت دارند. در نتیجه آنجا باید به سراغ آنها رفت.
این استاد علوم سیاسی در ادامه به ویژگیها و قواعد زندگی روزمره پرداخت و گفت: زندگی روزمره شاکلهای دارد که اساسا علوم تعمیمبخش کلیتساز با مرگ این شاکله شکل میگیرند. تمام فرض امور علوم کلیتساز بر این مبناست که این ادراک طبیعی که از امور داریم منتشرِ در زندگی روزمره است. اما سخن اندیشمندان به طور مثال در باب انقلابها فراتر از این ادراک طبیعی امورِ منتشرِ در زندگی روزمره است و سوژههایی که انقلاب کردند حیرتزده نمیفهمند چگونه این توضیحها ساخته شده است اما آن را درست میپندارند. وقتی کلیتسازی و تعمیمهای کلی را تولید میکنید معمولا هر چه بخواهید قواعد کلیت یافته و دقیق دهید بیشتر باید به یک عامل مرکزی تقلیل دهید. به طور نمونه من از نگاه چپ نگاه اکونومیکی داشته باشم و سپس تمام عرصه و تحولات اجتماعی را حول و حوش این پارامتر مرکزی توضیح دهم و حساب خود را دقیقا جدا کنم از کسی که اکونومیک نمیبیند به طور مثال فرهنگی یا روانشناختی میبیند. این است که دانشهای کلان شکل میگیرند، دقیق و صریح میشوند و حساب خود را از یکدیگر کاملا جدا میکنند. این مسالهای است که در دیسیپلینهای علوم و دپارتمانهای دانشگاهی افتاده و میافتد و البته مفید نیز هست و تا حدی واقعیت را توضیح میدهد
این پژوهشگر علوم سیاسی در ادامه به نقطهای که این نگاه کلیت یافته دانش دچار بحران میشود اشاره کرد و تصریح داد: نقطهای که میخواهد پیشبینی کند؛ پرسیده میشود، حال که کلید انقلابها در دست شماست و میدانید کدام متغیرها و چگونه بر هم تاثیر بگذارند که فلان اتفاق بیفتد، پیشبینی کنید اولین جا و مستعدترین نقطه که در جهان امروز برای انقلاب آماده است، کجاست؟ مارکس پاسخ داد و گفت؛ با توجه به این قواعد و ارتباطات دقیق اولین جایی که انقلاب میشود، انگلستان است. در انگلستان هیچ زمان انقلاب نشد و جایی که برای انقلاب در انتها قرار دارد، روسیه است و اتفاقا اولین جایی که انقلاب شد در روسیه بود. البته چنین اتفاقاتی در جامعه ایران نیز رخ میدهد. به طور نمونه در انتخابات میبینید جامعهشناسان و کارشناسان سیاسی و فرهنگدانان چیزی میگویند و مردم عوام چیزی دیگر. سپس میبینید مردم عوام درستتر فهمیدهاند. تعجب میکنید که چگونه است شما در آن قواعد کامل عمومیت یافته نتوانستید درست بفهمید اما گمانههای مردم درست درآمد. نمیگویم همیشه اما گاهیاوقات پیش میآید. حتی اگر یک بار هم پیش بیاید این دانشها باید بپرسند، چرا.
استاد دانشگاه علامه طباطبایی در ادامه به نمود داشتن این خطاها در علوم پرداخت و گفت: اساسا این مساله در علوم پیش آمد. گویا آنها جاهایی به طور سیستماتیک خطا میکنند. ما باید وارد متن زندگی روزمره شویم. آن علوم نه تنها با زندگی روزمره نسبتی ندارند بلکه زندگی روزمره را تصفیه میکنند و شاکله آن را میشکنند. از درون آن قانون و قاعده در میآورند که میتوانند تحلیل و پیشبینی داشته باشند. اما اگر شما نخواهید با این قواعد عمل کنید و وارد زندگی روزمره شوید باید بگویم زندگی روزمره پیچیدگی دارد که یک دانشمند دقیق و عمیق دچار سردرگمی میشود. در حوزه زندگی روزمره واقع قضیه این است که شما با پارامترهایی که دانشهای دقیق با آن مواجه هستند، مواجه نیستید؛ تنها با اقتصاد، دین، سیاست و جامعه مواجه نیستید با خرافه، افسانه، هوس، عصبانیت مردم نیز مواجه هستید. آنها به نحو پیچیدهای در هم تلاقی کردند. در متن زندگی روزمره آشوبی است. بنابراین در متن زندگی روزمره که شما با کنش انسانهای واقعی مواجه هستید این هرج و مرج و آشوب با آن پاکیزگی و ساختارهای دقیق ریاضیگونه علوم سازگار نیست. بنابراین این دفعه این (امور زندگی روزمره) است که آنها را میشکند.
کاشی در ادامه به ویژگیهای زندگی روزمره اشاره کرد و گفت: گوهر زندگی روزمره این است که پرکتیکال است. یعنی شما با انسانهای واقعی که اهداف خاص عینی دارند، در ارتباط هستید، دنیای درهم پیچیده پرکتیکال که با منظومههای پر از استعداد امور حادثی و حادثشونده است. منظور من از میانرشتهای معنای دوم است. تفاوت معنی دوم با معنای اول اینجاست که شاکله علوم شکسته میشود و دیگر مرجعیت ندارند و تنها شاید ابزارهای کلی مفهومی به دست شما بدهند اما به هیچ وجه کفایت نمیکند. بنابراین مقصود من از میانرشتهای چنین وضعی است، و پرتاب و وارد شدن در متن زندگی روزمره به این معنا همان طور که در ابتدا آمد، شاکله علوم را میشکند و علوم با حفظ هویت خود وارد بازی نمیشوند بلکه در هم تداخل میکنند و گاهیاوقات با یک ناعلمهایی نیز پیوند میخورند.
وجه تمایز علوم سیاسی و استعداد ویژه آن در فهم میانرشتهای
در ادامه غلامرضاکاشی به بخش دوم بحث خود پرداخت و با این سوال که چرا علوم سیاسی در حوزه میانرشتهای وضعیتی ویژه و ممتاز دارد، پاسخ داد: در دنیا در حوزه علوم سیاسی قلمرو میانرشتهای بیشتر گسترش پیدا کرده است. یا در اکثر پژوهشهای میانرشتهای، علوم سیاسی یکی از رگهای اصلی آن است. علوم سیاسی تنها رشته علوم انسانی است که تبدیل به علم نشد. به طور مثال جامعهشناسی یک علم مدون است؛ این همه تئوری، پارادایم و مکاتب مختلف دراین حوزه وجود دارد و در بسیاری از رشتههای علوم انسانی هست اما سودای تبدیل کردن سیاست به علم در امریکا، دو الی سه دهه بیشتر عمر نکرد. به یک معنا علوم سیاسی قدیمیترین علم است از زمان ارسطو، و به یک معنا، جدیدترین رشته علوم انسانی است. جامعهشناسی و دیگر رشتهها همه از قرن ۱۸ و ۱۹ آمدند و علوم سیاسی اواخر قرن ۱۹ تازه شکل گرفت. این سودا دو و سه دهه تداوم پیدا کرد که یک علوم سیاسی منقح داشته باشیم و امور سیاسی را همانطور که جامعهشناسان با چارچوب موجه تحلیل و پیشبینی میکنند، انجام دهند اما نتوانستند و به ندرت پیش آمد که یک علوم سیاسیدانی بتواند اموری را پیشبینی کند.
این استاد دانشگاه در ادامه با این سوال که «حال باید پرسید چه چیزی در امر سیاسی وجود دارد که بیش از سایر علوم در مقابل تئوریهای کلان علوم جهانشمول مقاومت میکند» بحث خود را ادمه داد و گفت: سیاست با تصمیم سر و کار دارد. و همیشه تصمیم نسبت به عواملی که در آن موثر است کاستی یا زیادتی دارد. در نتیجه تصمیم را نمیتوان به عوامل تصمیم تقلیل داد. بنابراین علوم سیاسی در کنار جامعهشناس یا روانشناس یا هر علوم دیگر مینشیند و در نهایت میگوید؛ تمام عوامل بررسی شد اما سوژههای کنشگر نسبت به تمام عوامل، استقلال نسبی دارند، آنها تصمیم میگیرند و تا حدی این تصمیم با این عوامل قابل توضیح است.پس امور انسانی تا حدی قابل کلیتسازی و قاعدهسازی است اما امر سیاسی یعنی همان «تصمیم خودانگیخته». البته شاخصه آن فرد نیست ممکن است گروه اجتماعی یا مردم باشند. تا جایی که تصمیم به عوامل اقتصادی، اجتماعی و روانشناسی ارتباط دارد علوم دیگر میتوانند به مطالعه بپردازند؛ جامعهشناسی سیاسی و روانشناسی سیاسی همین کار را میکند. اما آنجایی که تصمیم افراد و گروههای اجتماعی بیشینه و افزونی نسبت به عوامل موثر دارد امر سیاسی حادث میشود.در نتیجه در قلمرو سیاست، ما با تصمیمهای خودانگیخته غیرقابل تقلیل به عوامل موثر بر آنها، سر و کار داریم که پیشینی نیست و پسینی است. اینجا همان جایی است که به نحو رادیکال شما وارد متن زندگی روزمره میشوید؛ یا وجه سیاسی زندگی روزمره را مطالعه میکنید.
استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی در پایان این بخش از صحبتهای خود گفت: پس ما با یک دوگانه مواجه شدیم دوگانه ویتگنشتاینی. یا ما با جزییات و تَکینه بودن امور سر و کار داریم، بنابراین چشممان به کلیات عالم کور است یا با کلیات امور سر و کار داریم که در این صورت چشممان به جزییات امور کور است. و میدانیم این دو قابل جمع نیستند اما بین آنها سنتزی وجود ندارد.
وضعیت علوم سیاسی و کاستیهای آن در ایران
محمدجواد غلامرضاکاشی در فصل سوم بحث خود گفت: واقعیت این است که در ایران نه آن علوم سیاسی به آن معنا به وجود آمد که ما دچار بحران شویم و نه این سمت، آن که به نظر من یک نوع انحطاط است. واقعیت قضیه این است که ما پیرامونیها یک نیاز مضاعف داریم برای اینکه مقولات اجتماعی و فرهنگی خود را در بستر زندگی روزمره ببینیم. مارکس و وبر آنجاهایی که گفتند و شنیدند و تئوری ساختند منفصل از بستر تجربه عینی خود نبودهاند. به نوعی تجربههای جهانزیست خود را تئورایز کردند. بنابراین انقطاع تام با دنیای خودشان نداشت. به طور مثال پیش از سخنان کارل مارکس در آن زمان، در خیابانهای آلمان و فرانسه جنبشهای همبستگی و کارگری وجود داشت و او این واقعیت را در آن صورت تئوریزه کرد.
این پژوهشگر علم سیاسی ادامه داد: حال وقتی ما این تئوریها را اخذ میکنیم و میخواهیم با آنها مسائل خود را توضیح دهیم، به گمان من به جایی نخواهیم رسد. این تئوریها در همان خاستگاه خود متهم به این هستند که اخلاق و آینده را بیمعنا میکنند. بنابراین این تئوریها در دانشگاههای ما از همان ابتدا مرده به دنیا میآیند. از نگاه بنده رفتن به سمت مطالعه امور انسانی در بستر خاصبودگی ناشی از امر روزمره یک ضرورت است. و اگر اساسا در این مساله انقطاع ذاتی وجود داشته باشد راه به جایی نمیبریم.
نظر شما