به گزارش خبرنگار مهر، محمدجواد آسمان یکی از شاعران معاصر کشورمان که دستی هم در پژوهشهای ادبی دارد، در مقالهای به معرّفی احمد شهریار، شاعر پارسیسرای پاکستانی و نقد و بررسی شعر او پرداخته است.
در ادامه، این مقاله را به همراه نمونههایی از سرودههای این شاعر پاکستانی خواهید خواند:
سیّداحمدحسین حسینی با نام مستعار «احمد شهریار» در روز ۴ تیر ۱۳۶۲ خورشیدی در کویتهی پاکستان زاده شد. او پس از طی کردن مراحل اوّلیهی تحصیل در زادگاهش، دورهی کارشناسی زبان و ادبیات اردو را در دانشگاه بلوچستان پاکستان به پایان رساند و سپس برای تحصیل علوم دینی به شهر مقدّس قم مهاجرت نمود. شهریار که سرودن به زبان اردو را از سال ۱۳۷۷ خورشیدی آغاز کرده بود و پیش از مهاجرت به ایران توانسته بود به یکی از شناختهشدهترین شاعران جوان اردوزبان در سطح شبهقاره تبدیل شود، در ایران سرایش به زبان فارسی را نیز آغاز کرد و به سرعت توانست صدایش را به صداها برساند. امروز بسیاری از شاعران معاصر ایران، افغانستان و تاجیکستان، احمد شهریار را به عنوان نمایندهی شایستهی پارسیگویان پاکستان میشناسند و وی را بیاغراق، خلفی تازهنفس بر کرسی اقبال لاهوری میدانند.
از شهریار، مجموعه شعری به نام «اقلیم» به زبان اردو (۱۳۹۲ خورشیدی، انتشارات مهر، کویته) و همچنین شعرهایی برای کودکان به همین زبان با عنوان «توحید مفضّل» منتشر شده است. او هنوز اشعار فارسیاش را به زیور طبع نیاراسته ولی در مدّت حضورش در ایران، به ترجمهی چندین کتاب از زبان فارسی به زبان اردو همّت گماشته است؛ از جمله «نقشهای رنگرنگ» شامل گزیدهی شعر معاصر ایران، «دختران حوّا» شامل گزیدهی شعر زنان شاعر معاصر ایران، «آخرین سکانس دنیا» شامل گزیدهی سرودههای سپید دکتر علیرضا قزوه، «رنگینکمانی در مِه» شامل گزیدهی سرودههای سپید محمّدجواد آسمان، و ... اشعار اردوی شهریار تا کنون در مجلات معتبر ادبی شبهقاره مانند «ادبیات، دانش، سروش، لوح، نقاط، دنیازاد، سنگت» (در پاکستان)، و «سیاق، تفهیم، استفسار» (در هندوستان) و تارنماهای مرجعی مانند «ریخته» (در هند) و «اردو پوئنت» (در پاکستان) منتشر شده است.
شهریار توانسته با سرودههای فارسیاش در جشنوارههای شعر ایران نیز برگزیده شود؛ جشنوارههایی مانند «آیینهی مهر، اشراق، یار و یادگار، لبّیک یا حسین(ع)، اقبال لاهوری، امام موسی صدر، و...». وی که اکنون عضو پیوستهی آکادمی ادبیات پاکستان و نیز عضو انجمن ادبی «بزمِ خسرو» در همین کشور است، در ایران مدیریت انجمن شعر و ادب مدرسهی علمیهی امام علی(ع) را بر عهده دارد.
درباره شیوه شاعری احمد شهریار:
شعر احمد شهریار، شعریست پایبند و دلبسته به فضاها و شیوههای کهن سخن فارسی و عموماً بیتمحور. پارسیسرودههای شگفت او، مخصوصاً آن دسته از آنها که از سبک هندی متأثّرند، بیاغراق، حتّی برای یک شاعر فارسیزاد هم اعجاببرانگیزند؛ چه رسد به شاعری که فارسی زبان مادری او نیست. قدرت تخیّل و مضمونپردازی و بهویژه ترکیبآفرینیها و واژهسازیهای او، نه تنها ما را با شاعری مسلّط و توانا و بهفعلیترسیده در شعر فارسی روبهرو میکنند، بلکه ظهور اقبال دیگری را از شبهقاره نوید میدهند؛ چه بسا به درجاتی نازکخیالتر از اقبال پیشین...
جانهای پیگیر شعر فارسی، با خواندن شعرهای احمد شهریار درخواهند یافت که انتظار یا نوید اشراق اقبالی دیگر از جُبّهی احمد شهریار، نه به اعتبار محتوا و سبک شعر او بل بیشتر به خاطر اهلیت پاکستانی این شاعر پارسیسرا و البتّه قوّت غیرمنتظرهی شعر اوست. وگرنه اگر بنا باشد به قیاس جنس شعر این شاعر با شاعران متقدّم بنشینیم، درستتر آن است که او را مرید سبکیِ «بیدل» فرض کنیم؛ چنان که خود او نیز ادبِ این عرض ارادت را در شعرش به جا آورده است (شعر ۱۰).
اما پیوستگی شیوهی سرایش شهریار با سبک هندی از آن جهت درخشش و برجستگی یافته که در شعر او افزون بر شواهدی از اسلوب معادله، با ترکیبسازیهایی شاخص و پیچیدهگوییهایی از جنم سخنسرایان سبک هندی هم روبهروییم. این قبیل پیچیدهگوییها طبعاً و طبیعتاً ناشی از پیچیدهاندیشی این شاعر و حاصل نوع نگاه جنونآمیز او به پیرامون خویش است. شعر احمد شهریار در یک معرّفی کلّی، شعر پیام، شعر ستایشها و نکوهشها و «شعر عبرت» است.
در این فراز، نخست نگاهی به محتوای شعر احمد شهریار خواهیم انداخت و پس از آن سرکی به فنون ادبی او خواهیم کشید. شعر احمد شهریار را از وجهی میتوان شعر عارفانه نامید. همین اقتضا، برخی تضادها و تناقضهای بیانی شعر او را نیز توجیه میکند. شاعر ما حیرانی را میستاید و برای دیدن، نه نیازی به چشم بینا میبیند و نه حتّی به آرزوی بینایی (شعرهای ۵ و ۳). او آرزو را غباری بر دل میپندارد و در حالی که عنقاوار میل به جاودانگی دارد (شعر ۱)، همزمان، از جاودانگی خویشتن مطمئن است (شهر ۵)، و در عین حال، از همان جاودانگی گریزان است و بقا را تنها در فنا جستوجو میکند (شعر ۴). آرزو و بیآرزویی، و بقا و فنایی که شاعر در آنِ واحد میستایدشان، تنها زیر چتر بیان عرفانی قابل جمعاند. از همین بابت است که او عدم را عین وجود میبیند (شعر ۱)، به نبودن فخر میورزد و گردنافرازیِ وجود را ارزانیِ دیگران میشمرد (شعر ۴)، و افسردگی در نظرش متناظر با شکوفاییست (شعر ۵). نگاه بدیع و مثبت به «حباب» و توصیه به عدم شدن و هیچ شدن همچون حباب هم از قضا ریشه در همین اندیشهی شاعر دارد (شعر ۷). شهریار در خلال اشعارش به کرّات با عنقا همذاتپنداری میکند؛ عنقای بینشان که گویی از عرض وجود ننگ داشته و گمی و گوشهنشینی را مرجّح دانسته است (شعرهای ۳ و ۷). البتّه رجحانِ مقام شاعر ما بر عنقا آن است که شاعر حتّی رنجِ ریاکاریِ حملِ نامی عنقاگون را نیز بر خود برنتافته و حتّی شهرت و نامجویی را به یک سو افکنده است! (شعر ۸).
شهریارِ عارفمآب، ستایشگر خلوت است (شعر ۳) و رسیدن در عینِ از خانه بیرون نرفتن را میسّر میداند (شعر ۴). وجود او در خانهی عدمیِ تن، مجموع و حاضر است امّا او باز هم از دوری از خویشتنِ خویش گلایه دارد (شعر ۱) و از آوارگی و سرگردانی در گیر و دار و رفت و آمد میانِ خودآگاهی و بیخودشدگی مینالد (شعر ۸)؛ یادآور آن سخن زندهیاد قیصر امینپور که گفت: «گریز از میانمایگی، آرزوی بزرگیست»...
احمد شهریار، جهان را فراموشخانه مینامد (شعر ۵). او غفلتزدگیِ جهان خلقت را که جهان تجلّاست، نمیپسندد و دلآزرده تشر میزند که چرا کسی از میان این غافلان، حیران خال و خدِ دوست نمیشود؟ هنگامی که شاعر ما «هر ذرّه» را انعکاسِ دوست میداند و زنهار میدهد که نباید پلک زد و باید در کمین لحظهی ظهور ماند، در حقیقت، با ارائهی تصویری زنده و سینمایی، ناگفته، ظهوری همیشه و «هر لحظه» را هشدار میدهد (شعر ۱). با اینهمه، احمد شهریار معتقد است که ما چه در اثر غفلت، داغ مجازات بخوریم، و چه با خیالِ کمالِ خویش، ذکرگو باشیم، در هر حال و در هر حالت، دچار ذکر و آگاهی و یاد معشوقیم (شعر ۵).
ستایش سکوت، یکی دیگر از پردههای عرفانی شعر شهریار است (شعر ۲). او حتّی ناله را هم لببسته خوش میدارد (شعر ۷) و باور دارد که در سکوت، محشر و غوغایی برپاست (شعر ۱).
شاید همین نگرش عارفانه است که شاعر را به مرتبهای از مستجابالدّعوه بودن میرساند؛ آنگونه که به طرفةالعینی عقل و عشق ـ لابد برای داوری ـ در محضر او حاضر میشوند. و در این میانه، البتّه شهریار، حبابگونگی عقل را ملامت میکند و به تجلیل از آفتابگونگی عشق میپردازد (شعر ۲). او در تبیین معنای عشق، چونان خاک مرده و منفعل بودن را نمیپسندد و میگوید در راه عشق باید خونیندل شد (شعر ۱). حقیقت آن است که عشق نیز مانند ذات زندگی در نظر شهریار، رنجناک است؛ بلکه دارای رنجی ژرفتر. تا حدّی که شاعر ما حقیقتِ این پنبهزار را خارزار شهود میکند (شعر ۶). عاشق در قاموس شهریار نیازی به اشک ریختن ندارد. زیرا اشک از دیدگاه او حباب پوچی بیش نیست (شعر ۳). شاید بر مبنای همین باور، عاشقی در باور شهریار، چندان از رنگ رخسارهی عاشق قابل تشخیص نیست؛ و چه بسا که عاشق آیینهآیین، چشمی خشکتر داشته باشد (شعر ۲). در بند معشوق بودن در نگاه شهریار، عین آزادیست (شعر ۵). طبعاً پیش خنجر مژگان چنین معشوقی باید سر تسلیم پیش آورد و حتّی به استقبالِ چنین شهادتی رفت (شعر ۷)؛ چرا که با ضربت این تیغ میتوان زندهتر شد (شعر ۹). هرچند عاشقِ شاعر بداند که حاصل پافشاری و ثابتقدم ماندن بر این عشق، از دو حال بیرون نیست؛ خون دل است یا دستِکم سرشک (شعر ۲). عشقی که شهریار به تصویر میکشد، مانند هر عشق دیگری فراقی استخوانسوز دارد (شعر ۶) با این حال، میتوان با این عشق، هجران را هم تاب آورد؛ ولو به مدد عشقورزی با تصویرِ دوست (شعر ۲). معشوق در شعر شهریار، مخفی امّا آشکار است؛ هم اظهر من الشّمس است و هم پنهان! بیان اوصاف چنین معشوقی که اگر حجابش هم برافتد باز روی در نقاب دارد، میتواند یکی از بدیعترین بیانها برای توحید و تنزیه و تسبیح تلقّی شود (شعر ۲). شهریار همهی عناصر اربعه و همهی هستی را در ضمن یک شهود دیگر، «آتش» میبیند؛ لکن باز به آن شرط که همچون اسپند از خویشتنِ خویش تهی شوی و لابد چشم بصیرتی بیابی (شعر ۶). عبادت، از نظر او خود سلوکی به معنای مشی و حرکت است که شاعر، این وادی را با پیشانی (سجده) میپیماید (شعر ۳).
امّا آیا نمیتوان ستایش حرکت و نکوهش برجایماندن را در شعر شهریار، اعتراضی به خمودگی مدّعیان عرفان به شمار آورد؟ نبض عاشقی که شهریار به تصویرش میکشد، همواره تپنده است (شعر ۳). اعتراض را در گوشه و کنار شعرهای شهریار در جامههای دیگری نیز میتوان سراغ گرفت؛ حتّی در آنجا که شاعر ما زنگار را مایهی صیقل آینه میداند و به برآمدن نور از ظلمت امید میبندد (شعر ۸) یا در جایی که به ریشخند، در برابر عذاب آسمانی تسلیم میشود و از آتشِ خانگی گلایه میکند (شعر ۱۰) یا جایی که هر دوی شاه و گدا را جلوهای همسان در آینهی هستی میشمارد (شعر ۵) یا در گلایهی ساده و صمیمیاش از خدا که: «اعطای کرامات به موسی که هنر نیست. آن را به همه قافلهی عشق عطا کن!» (شعر ۶) یا در جایی که شاعر، خودِ صیّادان را نیز صید میبیند (شعر ۵)... درست است که در همهی این مضامین، امکان تأویل به وجه عرفانی هم باقیست امّا نباید از وجوه اجتماعی و اعتراضی مضمر در این قبیل سطرهای شعر شهریار نیز غفلت ورزید.
ستمستیزی و دوگانهبینیِ هستی و تقسیمِ عناصرِ آن به خوب و بد، لاجرم به همان ویژگیِ «پیاممندیِ» شعر او بازمیگردد. در شعر او همه یا سیاهاند یا سپید، یا ظالم یا مظلوم، یا خساند یا آتش (شعر ۶). آری، در نظر شهریار، ذات زندگی ستمکار و خونریز است و در آن حتّی صلح نیز ممزوج با جنگ است؛ هم میل سرکوبشده و باطنیِ مصلحان به جنگ، و هم لزوم جنگ با نفسِ خویشتن در هنگامهی صلح با دیگران؛ توجّهی روانشناسانه! (شعر ۸). حاصلِ زندگی در نظر شهریار، همین رنج و همین عرق جبین است و از همین روست اگر دنیا از منظر او پوچ و بیحاصل است (شعر ۶). از دید شاعر، آه کشیدن و نالیدنِ حباب در تلاطم دریای زندگی، طبیعیترین و کمترین عکسالعملیست که میتوان از او انتظار داشت (شعر ۵).
شهریار، در تأویلبخشی به شعرش رندیهایی نیز دارد. مثلاً در جایی میتوان بیتی از شعر او را همزمان، هم اینطور فهمید و معنا کرد که: «به خاطر آن که در گذشته طعم شراب را چشیدهایم، امروز عذاب میشویم» و هم اینطور که: «امروز حسرت میخوریم که چرا دیروز آن شراب را آتش پنداشتیم و ننوشیدیم» (شعر ۶).
دیگرگونهبینی و وارونهبینی، از ویژگیهای عمدهی شعر شهریار است. او در جایی مقام خود را در «عجز»، تا آسمان «بالا» میبرد و سپس از «غرورِ» خود، تنها «ردّپا» میبیند (شعر ۴). خورشید در شعرهای او از سطح زمین و از کف دریاها میجوشد. این غیر از مفردات و ترکیبات متناقضنما یا متضاد (مانند آهنگ سکوت، دریای خشک، آزادی در زنجیر، عدم در عین حضور، رفتن بهوسیلهی نرفتن، شکوفایی در حین پژمردگی، خندهی اشکبار، شاگردانه تنبیه شدن در عین استادی و...) است که در شعر شهریار با آنها روبهرو میشویم.
اگر سخن به درازا نمیکشید، با خشنودی مایل بودم در این فراز از گفتارم، مفصّلتر دربارهی برخی دستآوردهای مضمونی احمد شهریار سخن بگویم؛ از مواردی از این قبیل که او چطور با شهود شاعرانهاش زخم را آتش دیده (شعر ۶)، چطور پرواز رنگها را به تماشا نشسته (شعر ۷)، چطور رنگین بودنِ تصویرِ آیینه را منفی تلقّی کرده و به دلسنگی آینه نسبتش داده (شعر ۸)، اینکه چطور اشک را جرقّهی دلهای سنگی دیده (شعر ۵)، چطور از رنگپریدگیِ پرندهی نقّاشی مضمون ساخته (شعر ۸) و... امّا این سخنان را برای مجالی دیگر میگذارم و با مروری گذرا بر دو سه مورد فنّی روبناییتر شعر این شاعر، شما را بدرقه میکنم؛
یکی ترکیبسازیهای شهریار که از موارد ویژگیبخش شعر اوست، مواردی مانند: «جدّتپسند، افسردنایجاد، سرمهفریاد، خامُشنفَس، یوسفانشا، جگرتاب و جگرخون، آیینهبنیاد و خونریزبنیاد، خیالآبادِ بیرنگی، خجلتآباد، فرامُشخانه و...».
دوم، کاربردهای خاصّ زبانی او، مواردی مانند: «عمرها شد (شعرهای ۲ و ۵)، یک سخن خاموش ماندن (شعر ۲)، یک قدم صحرا و صد عدم صحرا (شعرهای ۵ و ۷)» و توجّه ویژهی زبانی او به افعال «مانی و کشیدن» با عنایت به نقشآفرینی بهزاد و قلم در یکی از ابیاتش (در شعر ۵).
و بالأخره سوم، حسن تعلیلهای خوبی که این شاعر در سرودههایش آفریده است، مواردی چون: «ادب تعبیر کردنِ عجزِ خویش در هنگامهی در بند بودن (شعر ۱۰)، دلیل دلتنگی غنچه را مآلاندیشی و خزاناندیشی او دانستن (شعر ۸)، و دلیل خوشایندی که شاعر برای بیرون نیامدن شبهنگامِ یار از منزلش به دست داده است (شعر ۲)».
در ختم کلام، برای احمد شهریار که خلقی به توفیقات آیندهی او امید بستهاند، آرزوهای خوش میکنم و به قول لسانالغیب که فرمود «همّتم بدرقهی راه کن... و ...همّت خواه»، برای این شاعر همروزگار خوشآتیه، «همّتِ» روزافزون طلب میکنم.
نمونههایی از سرودههای احمد شهریار:
یک)
من نیستم آنجا که عدم عینِ حضور است
عنقا ز منِ گمشده صد مرحله دور است
آن دل که جگرخون نتوان شد، دلِ خاک است
وآن لب که سخنساز نگردد، لبِ گور است
آنجا که مهیّاست مرا گوشِ شنیدن
آهنگِ سکوتم چه کم از شورِ نشور است؟
این خال و خدت باعثِ حیرانیِ کس نیست
خود را عبث آراستهای؛ آینه کور است
هر ذرّه زند کوسِ أناالشّمس و أناالعشق
باری، مژه بر هم نزنی! وقتِ ظهور است
دو)
عقل گویم، از تهِ دریا حباب آید برون
عشق گویم، از دلِ خاک آفتاب آید برون
چشم ما آیینهی عشقِ جگرتابِ دل است
تا سرشک آید برون، یا خونِ ناب آید برون
چهرهی معشوق، نتوان دید همچون جانِ پاک
الغرض گر پرده افتد، با نقاب آید برون
هر کسی آگاه گردد از رموزِ حرفِ عشق
یک سخن خاموش ماند، صد کتاب آید برون
سینه دریای غم است و چشمِ عاشق بی نم است
کی تواند از دلِ آیینه آب آید برون؟
یارِ ما در شب نمیآید برون از منزلش
آفتاب است او؛ چرا در ماهتاب آید برون!؟
عمرها شد زندهام با دیدن تصویرِ دوست
بین که آبِ زندگانی از سراب آید برون
سه)
شكستم بیمحابا نوك كِلك یوسفانشا را
كه آهنگ صریرش خون شود در دل، زلیخا را
در این صحرا كه از هر ذرّهاش خورشید میجوشد،
به جای نقش پا، دیدند نقش جبههی ما را
مقامی درخور دیدن ندارد ملك حیرانی
نمیخواهیم دیگر آرزوی چشم بینا را
دلم لبریز خون و چشم بیرنگم تهی از اشك
حباب پوچ، خواهد برد آب روی دریا را
زبان شمع، در گوش دل پروانه میگوید
كه پابرجای ماندنها، به آتش میكشد پا را
در آن ساعت كه نبض یار در دست مسیحا بود،
چو بسمل در تپیدن دیدهام نبض مسیحا را
من و عنقا ز خلوتگاه خود بیرون نمیآییم
به سوی كس نرفتن، تا كجاها میبرَد ما را!!
چهار)
خامُشنفَسیم و بینواییم
آوازِ سکوتِ سرمهساییم
در عرصهی عجز، آسمانیم
در بابِ غرور، نقشِ پاییم
بودید و نبودهاید؛ ما نیز
همشکل و شمایل شماییم
افسرده ز ماندگاریِ خویش
چندیست که دلخوشِ فناییم
این خندهی اشکبار، گویاست
مانندِ همیشه در عزاییم
گر کارِ ثواب، مخلصانیم
گر ننگِ گناه، بیریاییم
از خانهی دل برون نرفتیم
هرچند که نالهی رساییم
جایی که وجود باشد، آنان
جایی که نبودن است، ماییم
پنج)
در بهارستان دل، افسردنایجادیم ما
یک قدم صحرا، غبارِ سرمهفریادیم ما
دیده بی رنگِ نگه، دل بی غبارِ آرزو
درخورِ حیرت، عجب آیینهبنیادیم ما
از ادب، خاکِ درِ مکتب شدیم؛ امّا چه سود؟
همچنان در گوشمالی خوردن، اُستادیم ما
دل همان سنگِ گران، اشکش همان رقصِ شرار
بین که بی عرضِ هنر، صد کوه فرهادیم ما
خواه داغِ انفعال و خواه مغرورِ کمال
در فرامُشگاهِ عالم، عاقبت یادیم ما
حسرتِ شوقِ اسارتهای مطلق میکشیم
تا ابد در خانهی زنجیر، آزادیم ما
یک عرَق بیانفعالی کرد آهنگِ غرور
عمرها شد آبروی خجلتآبادیم ما
دامِ همرنگِ زمین، شد عاقبت رزقِ زمین
عاقبت صیدیم اگر امروز صیّادیم ما
دست از جان میکشیم ـ ای روحِ پاکیها! ـ که تو
یک قلم معدوم را مانیّ و بهزادیم ما
ناله باید کرد، ای دریای موّاجِ حیات!
چون حبابِ پوچ، یک آهیم و بربادیم ما
شهریارِ عالمآرا و گدای کوی دوست
با هزاران جلوه، یک آیینه اَضدادیم ما
شش)
خاك، آتش، باد، آتش، آب دریا آتش است
گر برآیی چون سپند از خویش، دنیا آتش است
آن كه آه سرد ما را طعنه میزد، گو بیا
بنگر امروزش كه تا اوج ثریّا آتش است
دیدهی عشّاق، میباید كه گُل چیند ز باغ
چشم موسا را وگرنه صد تماشا آتش است
مدّتی شد لطمههای آتش دل میخوریم
یاد ایّامی كه میگفتیم: صهبا آتش است
جز عرَق چیزی ندارد خجلتآباد جهان
وآنچه من دارم هوس پنهان و پیدا، آتش است
سینهی گرمم تماشاگاه تغییر است و بس
آنچه زخمش دیدهای امروز، فردا آتش است
كس برونِ این دو عبرت مشكل است آید پدید
هر كسی را بنگری، یا خس بوَد، یا آتش است
همچو آبی میگدازد استخوانم، چون مرا
همچو خورشید از فراقت جمله اعضا آتش است
بس كه ما جِدّتپسندِ راه خویش افتادهایم،
سایهی دست بزرگان بر سر ما آتش است
پنبهزارِ عشق، همچون راهِ دنیا ساده نیست
لغزش پا، هر كجا شرم است، اینجا آتش است
هفت)
گر ببیند خنجرِ مژگانِ آن نورسته را،
مدحگستر، وا کند زخمم دهان بسته را
صد عدم صحرا، غبارِ سرمهفریادیم ما
حلق کو تا بشنود این نالهی لببسته را؟
گُل ندارد بوی منعِ پرفشانیهای رنگ
بال و پر نتوان بُریدن مصرعِ برجسته را
همچو عنقا بینشان باید که آهنگی نمود
میکَند ننگِ وجودش از عدم، وارسته را
دیده شو سر تا به پای و چشم از خود برمدار
کآسمان خواهد «حباب از خویش بیرون جسته» را
هشت)
در خیالآبادِ بیرنگی، نصیب از رنگ داشت
صافیِ آیینه هم در دل غبار از سنگ داشت
صد گلستان رنگ و بو بی عرضِ جوهر مانده بود
وحشتِ افسردنِ گل، غنچه را دلتنگ داشت
یادِ ایّامی که سوی شاخههای آفتاب
بلبلِ تصویرِ ما بهرِ پریدن رنگ داشت
یاد باد آن روزگاران کز فراقِ چشمِ دوست
یکدو مژگان گریه، چندین بیخودیها بنگ داشت
یک تماشا عبرتم تنها ز ننگش نام بُرد
صد عدم عنقاییام تنها ز نامش ننگ داشت
سر فرو بردم به جیبم، شش جهت از خود شدم
نقطهجمعیّت، مدام آوارگی فرسنگ داشت
از سرشتِ زندگی، خونریزبنیادی نرفت
هر کسی با هر کسی میساخت، با خود جنگ داشت
چشمهی خورشید جوشید از دلِ شب، شهریار!
صیقلِ آیینه اینجا اعتبار از زنگ داشت
نُه)
بگذار بگذرانند صد بار از دمِ تیغ
زخمم نمیشود بِه، الّا به مرهمِ تیغ
اقلیمهای خون بود، هفت آسمان جنون بود
از فرطِ بیکمالی، ماندیم در خَمِ تیغ
اینجا گُلی نچیدیدیم، آیینهای ندیدیم
در باغِ حسرتِ ما، تیغ است و شبنمِ تیغ
از هر طرف عدم بود، تیغِ نفَس دودَم بود
یک عمر سیر کردیم؛ سیرِ دو عالمِ تیغ
این نعمتِ خدا بود، ما خیلِ مردگان را
یکباره زنده کردند با اسمِ اعظمِ تیغ
بر لوحهی مزارم، با نوکِ تیغ بنویس:
ما کشتگانِ صبریم، مُردیم از غمِ تیغ
فریادمان شنیدند، ما را زبان بریدند
تا بر زبان نیاریم نامِ مکرّمِ تیغ
گر درد، دردِ عشق است، ور تیغ، تیغِ حسرت
جانم میسّرِ درد، قلبم فراهمِ تیغ
در طولِ زندگانی، من نیستم، تویی، تو
عشق است و راهِ دنیا، تیغ است بر دمِ تیغ
دَه)
بنازم زخمزخمِ پیکرِ صدپارهی دل را
که در مستی، لبِ لعلش ببوسد تیغِ قاتل را
ادب پروردنِ عجزم مگر مانع شود، ورنه
جنونم موی آتشدیده میخواهد سلاسل را
چه باک ار مهربان گردید برق آسمانسوزی؟
شرارِ خانهزاد، امشب چراغان کرد حاصل را
غلامِ مسلکِ آیینهرویانیم در عالم
که صاحبخانه گردانند اگر بینند سائل را
دگر از من چه میخواهی اثر از آتشِ هجران؟
که آهم از تهِ دریا برون آورد ساحل را
غرورِ های و هو را بیصداییها ز پا افکند
حدیثِ کاسهی زانو پریشان کرد محفل را
در این صحرا که صد آیینه از ریگِ روان دارد،
بکش آهیّ و باری محو کن تصویرِ محمل را
در این گُلزارِ نومیدی، مگر صیّاد میآید
که بر فتراک بندد حسرتِ مرغانِ بسمل را
چو روزی شهریارِ ملکِ تنفیذِ سخن گردم،
کنم تاجِ سر خود، خاکِ پای فکرِ «بیدل» را
نظر شما