به گزارش خبرگزاری مهر، امیرمسعود علمداری انیماتور و پژوهشگر و مدیر مسئول مجله تخصصی انیمیشن «پیل بان» به مناسبت درگذشت محمد رفیع ضیایی کارتونیست که به مدت ۱۰ سال با این نشریه همکاری داشت یادداشتی منتشر و در آن خاطره ای از روزهای دور را مرور کرد.
متن این یادداشت را می خوانید:
«در سوگ محمد رفیع ضیایی ... او هم رفت. او از نسلی بود بی تکرار.
ساعت ۸ صبح بود. به منشی گفتم امروز حتما میاد؟ گفت آره. همیشه روز قبل زنگ می زنه و میاد و همیشه دقیقا ۸ صبح. زنگ دفتر به صدا دراومد. خودش بود استاد محمد رفیع ضیایی.
در راهرو ایستادم. چند صفحه نوشته در دستش بود. داد به منشی. گفتم استاد بفرمایین داخل اتاق. گفت نه باید برم. گفتم فقط چند دقیقه. اومد و نشست.
گفتم شما نزدیک ۱۰ ساله مدام به ما مطلب می دین. خب یعنی ما حق نداریم گپی باهاتون بزنیم؟
گفت من کسی نیستم که... بفرمایین در خدمت هستم.
گفتم استاد شما از «هزار و یکشب» تا «اسکندر» و «شاهنامه» و... این همه مطلب رو چه جوری می دونین و چه جوری می نویسین؟ شما حداقل برای ۱۰ مجله دیگه هم غیر از اینجا مطلب می نویسین و کاریکاتور می کشین و کتاب و... واقعا از کجا میاد؟
گفت خب مطالعه می کنم. صبح ها مطالبم رو می برم. بعد تا ظهر کتابخونه ملی منابع قدیم رو می خونم و نت برداری می کنم. ظهر به بعد هم خونه مطالعه می کنم و شب ها می نویسم.
فکر کردم باید چی بگم. سکوت و رفتار متواضعانه اش داشت اذیتم می کرد.
گفتم استاد چرا شما مطلب رو دستی میارین... خب با پیک بفرستین.
گفت مگه حق التحریر هر مطلب چقدر می شه که بخوام هزینه پیک بدم.
گفتم خوب ما پیک مون رو می فرستیم از شما بگیره.
گفت نه مدیون شما نمی شم.
گفتم استاد آخه...
گفت هر روز کارم همینه خیلی سخت نیست.
گفتم استاد درآمد شما از همین مطالبه.
خندید و گفت خب آره.
گفتم مگه شما چقدر بابت هر مطلب می گیرین. من خودم از مبلغی که از مجله ما می گیرین شرمنده ام. موافق باشین کمی بیشترش کنم.
گفت همین قدر کافیه. شما هم براساس تعرفه عمل کنین.
دوباره سکوت.
گفتم استاد من بچه بودم کارهای شما رو در مجله «گل آقا» می دیدم. اصلا فکر نمی کردم یه روزی شما رو از نزدیک ملاقات کنم. حالا با هم همکاریم.
خندید... دوباره سکوت.
فکری کردم و گفتم شما با این همه دانش و تجربه این همه سال و این جوری کار کردن و... من به جای این مسئولان فرهنگی بودم و بزرگانی مثل شما... سرم رو می زدم به دیوار و...
خندید و گفت شاید به نظر شما زندگی من سخته.
دوباره سکوت.
گفت من باید برم کتابخونه ملی اگه اجازه بدین.
نمی دونستم چی بگم. تازه فهمیدم چرا می یاد و زود می ره آخه آدم های کوچیکی مثل من چی داشتیم که به استاد بگیم.
رفت... هنوز تو فکر بودم که من واقعا همین ها رو می خواستم به استاد بگم... یا واقعا حرف مهمتری داشتم که نتونستم بگم!؟
امروز از پیش ما هم رفت. وای بر ما که موندیم و کوچیک موندیم.
یادش گرامی.
امیر مسعود علمداری.»
نظر شما