یادداشت؛

معمای تروریست‌ های درحاشیه/اروپا با تروریسم ایدئولوژیک مواجه نیست

معمای تروریست‌ های درحاشیه/اروپا با تروریسم ایدئولوژیک مواجه نیست

کشتار مونیخ در آلمان و نیس در فرانسه نشان داد که اروپا تنها با تروریست‌های ایدئولوژیک مواجه نیست. بلکه با افراد با ناهنجاری‌های روانی مواجه است که از موقعیت حاشیه‌ای خود به تنگ آمده اند.

خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه-رضا نساجی: اروپای این روزها با معضلی روبرو است که صدراعظم آلمان پاسخگوی آن است؛ معمای انطباق و ادغام مهاجران در جامعه اروپایی: Adaptation. معمای تروریست‌های در حاشیه مانده که اینک از خودبیگانه‌اند. اما آنها به «اصل» خود بازنمی‌گردند، بلکه «اسلحه» برمی‌دارند. در دوران پسامارکسیسم، دیگر قاعده مارکسی «انتقاد به‌مثابه اسلحه نمی‌تواند جایگزین اسلحه به‌مثابه انتقاد شود، و قدرت مادی باید توسط قدرت مادی سرنگون شود!»[۱] حاکم نیست. اکنون دیگر برای رسیدن به اسلحه، نیاز به عقیده نیست، اما وقتی اسلحه را یافتی، می‌توانی آن را با هر عقیده‌ای متبرک کنی.

اسلحه بدون عقیده

کشتار مونیخ در آلمان (به دست یک جوان ۱۸ ساله ایرانی-آلمانی متولد آلمان که بیماری روانی داشت نه گرایش مذهبی، و اصرار داشت خود را آلمانی بداند و علیه خارجی‌های آلمان بجنگد) همچون کشتار نیس در فرانسه (به دست یک فرانسوی تونسی‌تبار به نام محمد لاهوییج بهلول که فاقد سلامت روانی بود، همچنان که فاقد عقاید مذهبی) نشان داد که اروپا تنها با تروریست‌های ایدئولوژیک مواجه نیست (اگر هم تروریست ایدئوژیک در کار باشد، آندرآس بریویک، عامل کشتار ۲۰۱۱ در نروژ است که به خاطر عقاید نژادپرستانه و ضداسلامی‌ که در مانیفست ۱۵۰۰ صفحه‌ای خود با عنوان «۲۰۸۳: اعلامیه استقلال اروپا» منتشر کرده، دست به جنایت می‌زند) بلکه افراد با هویت‌های دوگانه و ناهنجاری‌های روانی مواجه است که از موقعیت حاشیه‌ای خود در جامعه به تنگ آمده، دست به رفتارهای خشونت‌آمیز می‌زنند.

البته برخی از آنان به دلایل مختلف و با انگیزه‌های ابتدایی متفاوتی که دارند، سادگی جذب گروه‌های تروریستی رادیکال موسوم به جهادی هم می‌شوند، اما نتیجه این امر ابتدائاً و عمدتاً کشتار در کشورهای مسلمان است تا کشورهای اروپایی. به هر روی واقعیت این است که آن‌ها از Slum می‌آیند نه از Islam؛ از حاشیه‌ جامعه نه از متن مقدس. آدم‌هایی که دست به اسلحه می‌برند و آدم‌های دیگر را می‌کشند، چون آنچنان که می‌باید یا می‌خواهند دیده نشده‌اند نه اینکه دین داشته باشند. این است که فقط برای تشکیل حکومت اسلامی در سرزمین‌های کفر جمع نمی‌شوند، بلکه بیشتر در قلمرو حکومت‌های دینی هستند و خواهند بود، چرا که حکومت‌های دینی هم حاشیه‌ شهر دارند و شهرهای حاشیه‌ای که مردمش دیده نمی‌شوند. و البته در میان مردمان دیندار، که به زعم آنها کافرند، مگر اینکه به آنها بپیوندند و علیه دیگران سلاح در دست بگیرند.

حاشیه‌ها و حاشیه‌نشین‌ها همیشه و همه‌جا بوده‌اند و این حملات هم رخداد تازه‌ای نیست. می‌توانستند به جای مسلمانِ سلفی متولد فرانسه و بلژیک - که لزوماً به دین ملتزم نیست و عمدتاً از دین فهم درستی ندارد - مارکسیست لنینیست باشند - بدون اینکه به آرمان برابری ملتزم بماند و از متن مارکس چیزی فهمیده یا حتی خوانده باشد - اگر ۴۰ سال زودتر به دنیا می‌آمدند و عضو گروه تروریستی اکسیون دیرکت (Action directe) فرانسه می‌شدند. یا ناسیونالیست؛ که به جنگ استعمار فرانسه بروند - بدون اینکه فهمی جامع از ملت داشته باشد و بعد از استقلال به جان دیگر اقوام کشورش بیفتد - اگر ۷۰ سال پیش در خاک فرانسه یا یک مستعمره به دنیا می‌آمدند.

اما فرق تروریسم امروز اروپا این است که حتی برخی از اینها که ادعای مسلمانی دارند و در سرزمین‌های مسلمان به جهاد مشغولند، در سرزمین‌های غیرمسلمان بزرگ شده‌اند و البته با همه عقل‌ستیزی‌شان، شیفته مدرنیته‌اند؛ که خودشان از طریق آخرین تکنولوژی ارتباطی صادر شده از غرب به دنیا نشان بدهند و غیرخودی‌هاشان را از طریق آخرین تکنولوژی نظامی وارد شده از غرب بکشند. مدعی التزام حداکثری‌ به عقیده‌اند؛ اما متناقض‌ درون تک‌تک‌شان و متعارض بین گروه‌های مختلف‌شان.

بیگانه در حاشیه مانده

خارجی‌های اروپا (پیش‌تر ظاهرِ مسئله اعراب مسلمان بود، اینک یک بیمار روانی با اصالت ایرانی، مسئله را به شرقی‌ها یا خارجی‌ها بسط داده است) سلف یهودیان اروپا هستند. یهودیان آن‌گونه که گئورگ زیمل (Georg Simmel) نوشت، بیگانه (Fremde) در جامعه مسیحی بودند، که حتی اگر آن جامعه کاملاً سکولار شده باشد و یهودی مذکور بویی از صورت قومی و سیرت مذهبی یهود نبرده باشد، باز هم مورد نفرت و لعنت‌اند. زیمل در یکی از جستارهای (Essay) مشهور خود با عنوان «غریبه» (Exkurs über den Fremden) این سنخ اجتماعی را شرح می‌دهد: «بیگانه که در اینجا مورد بحث قرار می‌گیرد، پرسه‌زنی نیست که امروز بیاید و فردا برود. او غریبه‌ای است که امروز می‌آید و فردا می‌ماند. او یک پرسه‌زن بالقوه است. گرچه نمی‌رود اما آزادی رفتن و آمدن را حفظ می‌کند.»

اما مسئله فراتر از ذهنیت شخصی است، بلکه انزوا در غربت در نسبت با دیگران شکل می‌گیرد. به تعبیر یان کرایب (Ian Craib): «زیمل خاطرنشان می‌کند که انزوا خود رابطه‌ای اجتماعی است، رابطه‌ای با مردم دیگر است. انزوا لزوماً مسئله‌ تنها بودن نیست. آدمی هیچ‌گاه منزوی‌تر از وقتی نیست که در انبوهی از افراد بیگانه حضور دارد».

تئودور هرتزل (Theodor Herzl) زمانی دچار انقلاب روحی شد که به‌عنوان یک یهودی مورد توهین قرار گرفت، در حالی که هیچ عقیده مذهبی نداشت و تصور می‌کرد هیچ شباهت ظاهری به قوم یهودی ندارد. او را از جامعه آلمانی سکولار که در آن زندگی می‌کرد تفکیک کرده بودند، این شد که ناگهان تصمیم گرفت از آلمانی سکولار بدل به رهبر فکری قوم-مذهب یهود شود برای رسیدن به سرزمین موعود. شهروندان عرب-اروپایی هم که هیچ عقیده مسلمانی ندارند، به همین ترتیب دارند از جامعه‌ای که در آن به ظاهر پذیرفته شده بوده‌اند، کنده می‌شوند.

پیش‌تر برونو باوئر (Bruno Bauer) نوشته بود که یهودیان باید سکولار شوند تا در جامعه اروپا قابل انطباق باشند. پاسخ ماکس وبر (Max Weber) هم که در مقاله «روان‌شناسی اجتماعی دین‌های جهانی» می‌نویسد «یهودیت از زمان تبعید و جلای وطن یهودیان به صورت دین «شهروندان مطرود» درآمد» (وبر: ص ۳۰۵) از جنس موضع باوئر است، و بدین ترتیب نوکانتی‌ها (که می‌بایست از «روشنگری چیست» (Beantwortung der Frage: Was ist Aufklärung?) کانت آغاز کنند برای عبور از مذهب به مثابه «صغارت تحمیل شده») و نوهگلی‌های چپ (که می‌بایست مذهب را به نفع فلسفه کنار بگذارند) به یک پاسخ می‌رسند که حق را به اکثریت مسیحی مذهب می‌دهد. اما مارکس (ماتریالیستی از پدری یهودی‌زاده‌ی پروتستان‌شده) در «پرسش درباره یهود» (Judenfrage) به باوئر جواب داده بود باید مسیحیان هم سکولار شوند تا تبدیل به شهروندان آزاد گردند و در کنار هم زیست کنند.

امروز اما اروپا مذهبی نیست (حتی اگر احزاب محافظه‌کار همچون لیبرال‌مسیحی و سوسیال‌مسیحی در کشورهای مختلف حاکم باشند) ولی عقیده اکثریت باز هم حاکم است، تحت لوای ارزش‌های جامعه اروپایی.

بربرهای بی‌بازگشت

در اسطوره‌های کهن غرب، ابوالهول (Sphinx) هیولایی با پایین‌تنه‌ شیر و بالاتنه زن در گردنه راه ورود به شهر تبس (Thebes) ایستاده، از مسافران می‌خواست تا به بهای جان خویش بدین معنا پاسخ گویند: «کدام جانور است که صبحگاهان چهار دست و پا، نیمروز روی دو پا و شامگاهان بر سه پا راه می‌رود؟» و اودیپوس (Oedipus) بود که از راه رسید و پاسخ داد: «جواب معما انسان است» (انسان در نوزادی گربه‌مانند راه می‌رود، در جوانی حیوان دو پا است و در پیری متکی به عصا به‌مثابه تکیه‌گاه یا پای سوم).

ابوالهول شاید به زودی بازگشته و این بار به جای گردنه راه شهر تبس در مرز اتحادیه اروپا بایستد. آن بار ابوالهول تسلیم پاسخ شد و خود را از کوه به پایین انداخت تا ادیپوس وارد شهر شود و پادشاه گردد. این بار اما ابوالهول معما نخواهد داشت. او در قامتی انسان‌گونه، انسانی فراتر از دیگران، مانند خدایان انسان‌گونه یونان و یا شاید زبرمرد (Übermensch) نیچه، جمله‌های پرسشی «آیا زبان ما را می‌دانی»، «آیا تاریخ دیروز و قوانین امروز ما را می‌دانی» و «آیا مثل ما فکر می‌کنی» (آیا سکولار هستی؟ آیا با ازدواج همجنسگرایان موافقی؟ و...) را به شیوه جمله امری خواهد گفت: «مانند ما شو».

بیرون از این قلمرو بی‌پادشاه، یونان جدیدی مرکب از دولت‌شهرهای ظاهراً متحد که از قضا خود یونان را رام کرده‌اند، بریتانیا ایستاده است که حکم تروا را دارد. آنها به خاطر خارجیانی که پیشتر به اروپا آمده‌اند، به آنها پشت کرده، هلن را به پادشاهی برگزیده‌اند. اما اروپا نیز به زودی مانند بریتانیا خواهد شد، زیرا که بردگان قدیم و بربرهای کنونی، شورش کرده‌اند، ارباب‌ها را می‌کشند. حتی آنها که مانند ایشان شده بودند، اینک از خودبیگانه‌اند. اما آنها به «اصل» خود بازنمی‌گردند، بلکه «اسلحه» برمی‌دارند.

ابوالهول به مهاجران خارجی می‌گوید «شما مهمان ما هستید، باید مثل ما شوید». مهمان می‌گوید «شما پیش‌تر به زور مهمان ما بودید به بهانه عمران کردن خانه ما (استعمار)، و آنجا را جزوی از خانه خود کرده بودید. اما حتی در خانه خودمان هم می‌بایست مثل شما شویم. شما آداب میهمانی نمی‌دانید، همچنان که امروز میزبانان خوبی نیستید».

ابوالهول با این پاسخ باید خودش را دوباره از کوه پایین بیندازد، زیرا که دوباره مغلوب انسان شده است (انسانی که خودش را شناخته). اما این کار را نمی‌کند، زیرا از همان زمان یونان به او آموخته‌اند که این مسافران انسان نیستند، بربر هستند. آنها را نباید به شهر راه داد، زیرا شهر را ویران می‌کنند. آنها را باید در شهر خودشان به بهانه تبلیغ «مسیحیت» به وسیله میسیونرها رام کرد (با وجود اینکه خود آن دولت‌ها سکولار شده و مسیحیت را به حاشیه می‌راندند)[۲] و سپس علی‌رغم اینکه تلاش کرده‌اند انسان مسیحی شوند، به مثابه کالای قابل خرید و فروش به بردگی گرفت[۳] (استعمار بریتانیا، فرانسه، بلژیک، هلند و...)، یا اینک که استعمار ممکن نیست به بهانه تبلیغ «دموکراسی» شهرشان را ویران کرد (حمله آمریکا و متحدان اروپایی‌ به افغانستان، عراق و لیبی).

اما وقتی این بربرهای از دموکراسی اجباری اشباع شده (مثل پدران از مسیحیت اشباع شده‌شان که راهی کشورهای مبدأ استعمار شده بودند با این تصور که مثلاً چون الجزایر استان چندم فرانسه است می‌توانند در استان‌های دیگر فرانسه هم مثل بقیه فرانسوی‌ها زندگی کنند) سوار بر قایق‌های قاچاق انسان خودشان را به سواحل ایتالیا و فرانسه می‌رسانند تا دموکراسی را در مبداء آن بچشند، پوزیئدون (Poseidon) فرمانروای آب‌ها، برخلاف ابوالهول بدون پرسیدن هیچ پرسشی، آنها را غرق می‌کند!

اروپا دچار بحران است؛ در حالی درهایش را به روی مهاجران خارجی باز و بسته می‌کند، که مهاجران پیش‌تر پذیرفته شده و حتی تنسل دوم مهاجران که متولد اروپا و رشد یافته با فرهنگ اروپایی هستند هم به این فرهنگ پشت‌پا می‌زنند و بیمارگونه دست به اسلحه می‌برند، علیه جامعه میزبان (حادثه نیس) یا علیه مهمانان جدیدتر (حادثه مونیخ). انطباق مهاجران با جامعه میزبان، رویایی است شکست‌خورده، همچنان که رویای اتحاد اروپا دارد به شکست نزدیک می‌شود.


[۱]- عبارتی است از «نقد فلسفه حق هگل، مقدمه»:

"Die Waffe der Kritik kann allerdings die Kritik der Waffen nicht ersetzen, die materielle Gewalt muß gestürzt werden durch materielle Gewalt…"

Marx, Karl und Engels, Friedrich (۱۹۷۶). Karl Marx/ Friedrich Engels - Werke. Berlin(DDR): (Karl) Dietz Verlag. Band ۱. S. ۳۷۸-۳۹۱.

[۲]- برتراند راسل (Bertrand Russell) در «آزادی و سازمان» می‌نویسد: «علاوه بر این علل سیاسی امپریالیسم، دلایل دیگری نیز وجود داشتند که برخی اقتصادی و برخی دیگر ایده‌آلیستی‌تر بودند. از میسیونرها مصرانه خواسته می‌شد که تسخیر روح کافران به وسیله قدرت مسیحیت به منظور اشاعه مذهب راستین صورت پذیرد. در جلسه سالانه انجمن تبلیغ انجیل در سال ۱۹۰۰، لرد هیوسسیل پسر نخست‌وزیر انگلستان و یکی از پارساترین انسان‌های عصر ما، این بحث را مطرح ساخت: «گروه عظیمی از مردم اشتیاق فراوان داشتند که با تمام قلب و روحشان در آن جنبشی که می‌توانست نهضت امپریالیستی زمان نامیده شود وارد شوند...» او فکر می‌کرد که به وسیله بزرگ جلوه دادن اهمیت کار میسیونری باید تا حدودی روح امپریالیسم را مقدس شماریم» (راسل: ص ۴۷۵).

گونتر گراس (Günter Grass) نویسنده فقید آلمانی، در رمان «طبل حلبی» این مسئله را به بیانی طعنه‌آمیز نوشته است: «هرتسوگ: استتار و تغییر صورت هیچ‌وقت به گوشتان خورده؟ ستون پنجم هم دروغ است؟ هان؟ این کاری است که انگلیسی‌ها قرن‌هاست می‌کنند. اول انجیل به دست می‌آیند و بعد یک مرتبه تَقش بلند می‌شود و گندش درمی‌آید» (گونتر گراس: ص ۴۶۰).

[۳]- کلود ریور در «درآمدی بر انسان‌شناسی» می‌نویسد: «اسپانیایی‌ها زمانی که آمریکا را کشف کردند ابتدا حاضر نبودند قبول کنند که سرخ‌پوستان هم جزو آدمیان هستند و با این باور، به بردگی کشیدن آنها را برای خود توجیه می‌کردند. این در حالی بود که سرخپوستان، اسپانیایی‌ها را می‌کشتند تا به خود فانی بودن (یعنی انسان بودن) آنها را ثابت کنند» (ریور: ص ۲۳).

کد خبر 3727749

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha