در وانفسايي چنين كه حتي بر كلمات ستم مي رود و زبان ابزاري است كه به جاي مفاهمه به مغالطه اش گمارده اند ، مگر اهالي شعر به عنوان اميران كلمات، دستي از آستين برآوردند و از تقدس كلمات و ارزش زبان موكدا بگويند و بنويسند و بكوشند همزباني را به همدلي برسانند و فارسي را چنان كه بايد و سزد پاس بدارند و يادآوري كنند كه فارسي، زبان شعر است و كلمات در شعر عين اشيايند.
و همچنين به يادمان بياورند كه گستره زبان شيرين فارسي بزرگتر از مرزهاي فعلي ايران است و چه بسا فارسي زباناني كه خارج از حيطه جغرافيايي ايران كنوني به اين زبان شريف و نجيب مترنمند.
چرا نبايد حتي بعضي از تحصيلكردگان ما بدانند كه بيشتر مردمان در افغانستان و گروه زيادي در تاجيكستان به زبان فارسي سخن مي گويند و مي نويسند و ميسرايند و هنوز در پاكستان و هندوستان و چين و... زبان فارسي كم و بيش رايج است و هستند كساني كه در آن سوي دنيا به فارسي مي گويند و مي نويسند ؟
محمد كاظم كاظمي
------------
يعني حقيقت را فرارويمان بگذارد تا بتوانيم با تكيه بر زبان مشترك و فراگير و كهنمان، پا سفت كنيم و همچون گذشته بر قله هاي فرهنگ و علم ايستاده باقي بمانيم كه زبان بزرگترين ميراث گذشتگان ماست و نقطه اتصال ما با گذشته اي كه نبايدش از ياد برد و آدمي بي اين پشتوانه ، دور نيست اگر به جانداري غارنشين بدل شود. بگذريم.
كاظمي در مقدمه كتاب ارجمند « همزباني و بيزباني » علت تاليف كتاب را چنين توضيح مي دهد :
« براي يك فارسي زبان هراتي كه زبان را با لهجه شيرين شهرش فرا گرفته است و در نخستين سالهاي تحصيل ، يعني فراگيري مكتوب اين زبان به تبع كوچيدن به كابل با لهجه پايتخت كشورش آشنا شده و در آستانه پرداختن جدي به ادبيات ، به ايران هجرت كرده و با لهجه مشهد و تهران سر و كار يافته ، و به يمن ارتباط با اهل ادب نواحي مختلف ايران و افغانستان دايره آشنايي اش را با گويشهاي گوناگون فارسي وسعت داده است ، اين تنوع گويش ها در عين وحدت زبان مي توانسته است بسيار جذاب باشد كشف و ارزيابي شباهتها و تفاوت هاي اين گويشها كم كم به مسئله اي جدي بدل شد كه حس كردم همين تفاوت هاي اندك اگر به درستي تحليل و ارزيابي نشود مي تواند نقاط روشن اشتراك را در سايه اي از بي خبري و بدبيني قرار دهد براي كسي كه با اهل ادب مناطق هر دو كشور اين مايه ارتباط و همدلي را يافته وجود اين بدبيني چگونه ميتوانست خوشايند باشد.
باري! نوشته حاضر حاصل تاملات پراكنده ايست كه از ديرباز درباره زبان فارسي و بويژه زبان فارسي افغانستان داشتهام. كوشيده ام كه اين نوشته برخوردي عيني و ملموس در زبان باشد، نه كاوشي بيسرانجام در سنگ نوشتهها و مداركي كه ما را از واقعيتهاي موجود دور نگاه ميدارد، از همين روي در بررسيهايم، از قرنهاي سوم و چهارم هجري به بعد را در نظر داشتهام، يعني از وقتي كه اين زبان هويت امروزينش را يافته است. واقفم كه پرداختن به اين مباحث كاري است شبيه راه پيمودن بر لبه تيغ، بيان بعضي از واقعيت ها ميتواند گوينده را از سوي دوستاني ايراني به ملي گرايي از نوع افغانستاني متهم كند و طرح كردن بعضي سخنان ديگر مي تواند همان انسان را در چشم فارسي زبانان افغانستان، خودباخته و بيهويت نشان دهد و من هر دو احتمال را از نظر دور نداشته ام.
فقط اميدوار بوده ام كه مسير اعتدال و انصاف را بپيمايم تا اين تصورات از هر دو سوي به حداقل برسد. به همين ترتيب اين نوشته ميتواند از يك نگاه تلاشي براي همدلي بيشتر ميان همزبانان و از نگاهي ديگر يك اقامه دعوي تلقي شود. اين تا حدي به ميزان توفيق نويسنده در پرهيز از تنشزايي بيجا بستگي دارد و تا حدي نيز به نگاه خواننده بسته است كه تا چه مايه براي يك مواجهه درست با اين حقايق آمادگي دارد.
من كوشيده ام كار اين نوشته روشنگري در بعضي زواياي مغفول مانده يا مغفول نگه داشته شده باشد. نه كور كردن زمينههاي همدلي.»
آنچه از اين مقدمه برميآيد، جداي از هدف قابل احترام مولف در انجام كاري ارزشمند كه همانا نشان دادن حيطه گسترده زبان فارسي حتي خارج از مرزهاي ايران است، پارادوكسي است كه مولف با آن روبروست و خود اشاره كرده است كه چنين كاري شبيه راه رفتن بر لبه تيغ است .
كاظمي، هم مي خواهد زبان فارسي را به عنوان عمود خيمه فرهنگ و نقطه اشتراك مهمي بين فارسي زبانان ايران و افغانستان پاس بدارد و بر آن تاكيد كند و هم به دنبال اين تاكيد، از برخورد متعصبين ايراني و افغاني به يك اندازه بيمناك است. با اين همه او به عنوان محققي خوش آتيه و البته آدمي صاحب احساس اگرچه در اين كتاب نشان ميدهد كه كوشيده است جانب اعتدال را فرو نگذارد ، اما آدمي، بدون احساس هم نيست. او هم در مقدمه و هم در بعضي از صفحات كتاب با همه تلاشي كه كرده است، به زعم نگارنده كمي تا قسمتي تسليم احساسات و پيشداوريهاي ساخته و پرداخته خويش و ديگران شده است و از همين روست كه در مقدمه ميآورد: « و از نگاهي ديگر اين مقدمه مي تواند اقامه دعوي تلقي شود .» (ص 8) و از همين دو كلمه اقامه دعوي برمي آيد كه وي با همه تلاشي كه مصروف اعتدال و پرهيز از تنش زايي كرده است در ناخود آگاه ملي خويش قصد اقامه دعوا نيز دارد ، اگر نه مي توانست بگويد اين مقدمه مي تواند طرح مسئله اي باشد تا محققان و اهالي فضل چند و چون آن را به محك علم و تجربه به بررسي بنشينند .
البته دور نيست اگر در اين نوشتار هم با همه سعي و تلاش در پرهيز از احساساتيگري، در جملاتي از آن به كجراهه رفته باشم. و اما در همين جا تصريح كنم اگرچه در بعضي موارد با مسائل طرح شده كتاب مخالفم ، اما بشدت با آن در كليات موافقم و به جرات مي گويم كه كاش بسياري از فضلاي افضل و اساتيد معظم بجاي تاليف كتابهايي همچون «اسب در ديوان منوچهري» و طرح مسائلي غيركاربردي و بدون ضرورت كه تنها به درد ورق سياه كردن و دانشنامه گرفتن ميخورد به مسائل مبتلا به جامعه ادبي در فراخناي گستره زبان فارسي ميپرداختند و آنقدر از انصاف برخوردار بودند كه اين كتاب را از جنبههاي مختلفش عزيز ميداشتند; جنبههايي چون كاربردي بودن آن و آوردن شاهد مثالهاي فراوان، زبان راحت و بدون فضلنمايي و تعقيد، همچنين غيرتكراري بودن موضوع آن (لااقل كمتر تكراري بودن آن) و آن را در همه جهات سرمشق كتابهاي آتي خود قرار دهند و از غبار قرون بدر آمده و نزديكتر به زمان ما نزول اجلال فرمايند و دست از اين توهم كه پرداختن به مسائل بهروزتر دور از شان جليل فضلاست، برميداشتند. كاظمي در اين كتاب نشان ميدهد كه از دلسوزان زبان و ادب فارسي است و اگرچه هنوز به سني نرسيده است كه اساتيد مطنطن و مفخم او را بشمار آورند، اما در عمل و به شهادت همين يك كتاب حتي اگر مجموعههاي شعر و كتابهاي روزنهاش را به حساب نياوريم نشان داده است كه او را بايد حرمت گذاشت و عزيز داشت و از خادمين و زبان و ادبيات فارسي محسوب كرد.
كاظمي در اين كتاب پس از مقدمه ، تحت چند عنوان كلي و در ذيل آنها در عناويني جزئي به ارائه مباحثش ميپردازد. عناوين كلي اي همچون طرح مسئله، بيان همزباني، يك زبان و دو نام، افتخارات فرهنگي، داد و ستدهاي زباني، بهسازي زبان معيار در افغانستان، پايانه، پيوستها، و چندين عنوان جزيي، كه نگارنده ميكوشد از اين پس با اشاره به بعضي از عناوين و طرح موجز مسئله مورد بحث تحت آن عنوان به موارد مورد اختلاف خويش با مولف ارجمند كتاب بپردازد. باشد كه بحث پيرامون مباحث مطرحشده در اين كتاب و چند و چوني هرچند كوتاه در مورد آن به معرفي پيشتر آن در جامعه ادبي منجر شود و صاحبنظران را بر سر ذوق آورد تا قلم از نيام درآورند و سره از ناسره گفتار مولف و اشارات نگارنده را فراروي آنان و خوانندگان قرار دهند.
طرح مسئله
تحت اين عنوان، مولف به سابقه زبان فارسي و پيشينه آن در افغانستان اشاره ميكند و متذكر آنكه « اين زبان از قرنهاي سوم و چهارم هجري در اين منطقه رسميت يافت و در گذر تاريخ با همه فراز و فرودهايش بخش عمده اي از مردم اين كشور فارسي زبان ماندند و ادامه اين سلسله به عصر حاضر رسيد.» (ص 163)
در همين چند جمله كه ذكر شد مولف آورده است: «سابقه زبان فارسي در افغانستان» كه درستتر اين بود كه ميگفت: «سابقه زبان پارسي در آن بخش از ايران، منطقه اي كه اينك افغانستان نام دارد و...» و سپس ميآورد كه بخش عمدهاي مردم اين كشور فارسي زبان ماندند و سر اين سلسله به عصر حاضر رسيده است. آيا درست تر نبود كه مي گفت : « بخش عمدهاي از مردم اين منطقه فارسيزبان ماندند و حتي در قرون اخير كه مرزهاي جغرافيايي به جدايي پارهاي از ايران بزرگ حكم كردند و قسمت جداشده را افغانستان ناميدند، مردمان آن سامان زبان خويش را همچنان حفظ كردند و تا هنوز بخش عظيمي از ايشان به پارسي ميگويند و ميسرايند و مي نويسند؟»
نكته ديگري كه مولف در اين مبحث ميآورد طرح اين مسئله است كه: «ما هنوز نميدانيم كه اين زبان را چه بناميم، فارسي، يا دري يا فارسي دري. در تداول عامه همان فارسي رايج است ولي در مراجع رسمي از دري سخن ميرود.» (ص 16) پاسخ اين سوال روشن است. اين زبان را بايد كه فارسي بنامند، همچنان كه توده مردم آن سامان كه از سياست و پلتيك دورند آن را فارسي مي نامند، همچنان كه جهانيان و در محافل علمي همه عالم، زبان ايرانيان و افغانيان و تاجيكها را پرشين يا فارسي مي نامند و همه تاكيد نگارنده در اصلاح جملات اوليه مولف محترم ذيل عنوان طرح مسئله، از همين روي بود. اگر افغانيهاي فعلي بپذيرند كه تا چند قرن پيش، ايراني بودهاند و زبانشان چون قاطبه ايرانيان فارسي بوده است، امروز پس از جدايي جغرافيايي، سرگردان انتخاب نام براي زبانشان نميشدند و بي هيچ شك و شبههاي زبانشان را همچنان كه حقيقتا فارسي است فارسي ميناميدند.
بيان همزباني
در اين قسمت مولف بر آن است تا ثابت كند زباني كه در ايران فعلي به آن تكلم ميكنند و زباني كه در افغانستان امروز رايج است يك زبان واحد است. اگرچه در ايران فارسي و در افغانستان دري ناميده شود، و بنده عرض ميكنم اينجاست كه اين زبان واحد را بايد به نامي واحد ناميد و لاغير.
كاظمي با ارائه جدولي از كلمات زنده مشترك در كابل و هرات و خراسان كه در تهران كاربرد جدي ندارند به نزديكي لهجه مردمان خراسان به لهجه مردمان افغانستان اشاره ميكند. ازجمله اين كلمات مورد اشاره يكي «داو» است كه در افغانستان و خراسان رايج است و در تهران كاربردي ندارد. كاظمي «داو» را در تهران ميدان بازي معنا كرده است كه چنين نيست و عجبا كه در اشاره به پيشينه ادبي اين كلمه در پانوشت شاهد مثالي از اقبال ذكر كرده است :
سلطنت، نقد دل و دين ز كف انداختن است
به يكي داو، جهان بردن و جان باختن است
كه در اين شاهد مثال هم، داو به معني ميدان بازي به كار نرفته است. معناي كلمه داو ميدان بازي نيست، نوبت بازي و دور قمار است و اين كلمه تا هنوز در خراسان به همين معاني كه گفتم دلالت ميكند و در شعر اقبال نيز همين معني را دارد.
در ذيل همين عنوان « بيان همزباني » به عنوان فرعي ريشههاي تفاوت واژگان ميرسيم. در مبحث « ريشههاي تفاوت واژگان » حال بحث اين است كه اگرچه در زبان فارسي رايج در ايران و افغانستان بعضي از كلمات متفاوتند و در يكي از اين دو منطقه، مردمان با آن آشنايي ندارند اما عدم اشتراك در چند واژه كه مي تواند به عوامل متعدد زماني و مكاني مربوط باشد ، هرگز به معناي اين نيست كه اين دو لهجه، لهجه فارسي ايران و لهجه فارسي افغانستان دو لهجه از يك زبان واحد نيستند .
كاظمي آورده است: »بعضي از اين واژگان در روزگاران كهن در ميان همه فارسيزبانان رايج بوده، ولي بتدريج بعضي از آنها از چرخه زبان محاوره، خارج شده است; ما را به دلايل و عوامل اين امر كاري نيست، فقط ميخواهيم روشن كنيم كه اين متروك شدن ، در سده هاي اخير رخ داده است و ربطي به خاستگاه زبان ندارد.»
مولف در ادامه، چندين مثال ارائه مي كند، از واژگاني كه در افغانستان باقي اند و در ايران متروك، و سپس به ارائه مثالهايي از واژگاني كه در ايران باقيند و در افغانستان متروك، ميپردازد و جالب اينجاست كه همه اين مثالها را در نمونههايي از اشعار فارسي سدههاي گذشته فرارويمان ميگذارد. ازجمله آن مثالها در اشاره به واژگاني كه هنوز در افغانستان رايجند و در جغرافياي فعلي ايران متروك، نمونههاي ذيل قابل طرحند (ص 36) :
ديگدان : اين كلمه، كلمهاي فارسي است و براساس تركيبسازي اين زبان ساخته شده و تا به امروز در زبان مردم افغانستان رايج است، اما در ايران به جاي آن، كلمه اجاق رايج است . به عنوان شاهد مثال ادبيات خاقاني و سعدي قابل ارائه اند:
شنيدم كه از نقره زد ديگدان
ززر ساخت آلات خوان عنصري
خاقاني
ز ديگدان لئيمان چو دود بگريزند
نه دست كفچه كنند از براي كاسه آش
سعدي
هشتن، هليدن: به معني گذاشتن
الا يا خيمگي، خيمه فرو هل
كه پيشاهنگ بيرون شد ز منزل
منوچهري
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
حافظ
ازار: به معني زيرشلواري
مي فروش است سيهكار و همه عور شديم
پيرهن نيست كسي را مگر ايزار دهيد
مولانا
دسترخوان: به معني سفره
هركه جان خويش را آگاه كرد
ريش خود دستار خوان راه كرد
فردوسي
اما يكي دو نمونه از كلماتي كه در ايران رايجند و در افغانستان فراموش شده محسوب ميشوند:
شلوار كه در افغانستان جاي اين كلمه را پتلون گرفته است، اما شاعر پارسيگوي هنديالاصل حضرت بيدل آن را دقيقا به همين معني در اشعار خويش به كار برده است :
كله آنگه نهي كه در فتدت
سنگ در كفش و كيك در شلوار
بيدل
خلقي است زين جنون زار، عريان بي تميزي
دستار تا به زانو، شلوار تا به گردن
بيدل
مداد ، كلمهاي كه در افغانستان كلمه پنسل جاي آن را گرفته است، اما سنايي و جامي در سروده هايشان آن را به همين معني كه امروز ما از كلمه مداد درمييابيم، به كار بردهاند:
گر نخواهي ز نرگس و لاله
چهره گه زرد و گه سيه چو مداد
سنايي
گاه ميخواهي از مداد امداد
مي كني شعر را چو شعر سواد
جامي
مولف در آخرين جملات اين مبحث ميآورد: «با آنچه گذشت ميتوان به اين دريافت رسيد كه همين تفاوت اندك ميان زبان فارسي افغانستان و ايران هم عواملي كاملا طبيعي دارد و در هيچ جا به خاستگاه اين زبان برنميگردد. اين، يك زبان واحد است كه در دو كشور سرنوشتي متفاوت يافته است و پس از چندين قرن، چنين تمايزي از خود نشان ميدهد . ما اين تفاوت را مي توانيم تيغي بسازيم براي جدا كردن بيشتر همزبانان از يكديگر و نيز ميتوانيم تبديل به يك قابليت كنيم. براي بهرهمندي از تجربيات هم. (ص 48)
و اما آنچه در خاتمه اين قسمت از كتاب « همزباني و بي زباني »، اشاره به آن ضروري مي نمايد، آن است كه مبحثي كه از منظر خوانندگان گذشت ، از مباحث شيرين و زيباي كتاب است و حلاوت آن با ارائه نمونههايي از نظم و نثر فارسي دو چندان شده است در اين فراز از كتاب، بحثي متقن و جذاب و كامل ارائه شده است. آنچنان كه اين قسمت از كتاب را به نوعي چكيده همه كتاب نيز مي توان شمرد .
حرف مي زنيم و واژه ها
فقط صداست
تير بي نشانه رهاست
همدلي كه هيچ ؛
همزبان در اين زمانه
كيمياست
حرف ميزنيم و واژه ها
فقط صداست
نظر شما