۴ دی ۱۳۹۵، ۹:۳۰

با مهر بخوانیم؛

بخش‌های خواندنی کتاب «آن روز سه نیم بعد از ظهر»

بخش‌های خواندنی کتاب «آن روز سه نیم بعد از ظهر»

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در مجله مهر بخوانید.

مجله مهراحسان سالمی: عملیات کربلای ۴ یکی از تلخ‌ترین اتفاقات دوران جنگ تحمیلی است که هیچ‌گاه از خاطره رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس فراموش نخواهد شد. عملیاتی که به دلایل مختلفی لو رفت و باعث ایجاد تلفات سنگینی در میان رزمندگان ایرانی شد.           
اما این عملیات و شکست نیروهای ایرانی همچون بسیاری از تلخ‌کامی‌های رزمندگان کشورمان در دوران دفاع مقدس در سیر تاریخ‌نگاری آن دوران مورد غفلت قرار گرفته است و سیل نگارش کتاب‌های مختلفی پیرامون فتوحات و ازخودگذشتگی‌های فرماندهان و رزمندگان باعث شده تا شکست‌ها چندان مورد توجه قرار نگیرد و صحبتی در مورد آن‌ها نشود.          
کتاب «آن روز سه و نیم بعد از ظهر» یکی از معدود آثاری است که در آن به بخش‌هایی از عملیات کربلای ۴ پرداخته می‌شود. این کتاب که دربردارنده خاطرات مهدی صمدی صالح رزمنده همدانی دوران جنگ تحمیلی است 
با پرداختن به خاطرات این رزمنده غیور دفاع مقدس که یکی از رزمندگان حاضر در عملیات کربلای ۴ بوده، بخش‌هایی از خاطرات این شکست تلخ را مرور می‌کند.  
البته کتاب صرفا مربوط به خاطرات آن عملیات نمی‌شود و تنها یک بخش مختصر از کتاب به بررسی این موضوع اختصاص داده شده است و بقیه بخش‌های کتاب دربرگیرنده خاطرات راوی از چندین سال حضور پیاپی او در جبهه جنگ با دشمن بعثی است.
ایده اولیه نگارش کتاب اولین بار توسط نویسنده اثر و به واسطه مشاهده یک عکس معروف از دوران دفاع مقدس داده می‌شود. عکسی از مهدی صمدی که با لباس‌هایی خاکی در حال نمازخواندن است و در دوران پس از جنگ بارها و بارها به مناسبت‌های مختلف مرتبط با دوران دفاع مقدس در قالب پوستر و بنر چاپ شده است و در نقاط مختلفی از کشورمان نصب شده است. نکته جالب در مورد عکس این است که بسیاری از مردم تصور می‌کنند که صاحب این عکس شهید شده است در حالی که او در حال حاضرزنده و سلامت به زندگی خود ادامه می‌دهد.                                                                                                                                                                                                                                                         همین ایده باعث شده تا نگارنده کتاب به دنبال جمع‌آوری خاطرات این رزمنده غیوربرود.   
کتاب قلم روانی دارد و برخلاف بخش اعظمی از کتاب‌های نوشته شده در این غالب بدون پرداختن به خاطرات شخصیت اصلی کتاب در دوران کودکی و نوجوانی و قبل از جنگ، نقطه آغاز روایت‌ خود را از حضور این رزمنده شجاع در جبهه‌های جنگ قرار داده است.       
قلم روان نویسنده در کنار صراحت راوی و اشارات او به نکات جالبی که بسیاری از گفتن آن‌ها پرهیز می‌کنند، باعث شده تا این اثر ۳۱۰ صفحه‌ای خواندنی‌تر شود.        
«آن روز سه و نیم بعد از ظهر» انتشارات سوره مهر با قیمت ۷هزار و ۹۰۰ تومان منتشر و روانه بازار نشر کرده است.

با هم بخش‌هایی از این اثر را می‌خوانیم:

پرده اول: غروری کاذب...

[این بخش از کتاب به شرح حال و هوای جنگ قبل از آغاز عملیات کربلای ۴ در دی ماه سال ۱۳۶۵ می‌پردازد.]

اواسط پاییز بود که گردان به سمت اردوگاه دزفول حرکت کرد. خبرها حاکی از عملیات قریب‌الوقوعی در منطقه جنوب بود. استعداد نیروهای لشگر به بالاترین حد ممکن رسیده بود. سرانجام دی ماه فرا رسید. بوی عملیات از همه جا به مشام می‌رسید. اما موضوعی ذهنم را مشغول کرده بود. تا آن روز سابقه نداشت نیروهای عادی گردان، از نحوه عملیات باخبر شوند. در عملیات‌های گذشته تنها فرمانده گردان بود که در جریان امور قرار می‌گرفت و در جلسات توجیهی لشگر شرکت می‌کرد. به دنبال توجیه فرماندهی گردان، نوبت به فرمانده گروهان‌ها می‌رسید. حال در کمال تعجب می‌دیدم یک هفته مانده به عملیات، هر مسئول دسته‌ای، کالک [نقشه جنگی] کوچکی را در گوشه‌ای از اردوگاه روی زمین پهن کرده، مشغول توجیه نیروهای تحت امرش است.  
مورد دیگری نیز وجود داشت که پیش از این دیده نشده بود. فضای غالب بر اردوگاه آکنده از غروری کاذب بود. تعدادی از مسئولین و فرماندهان، به گونه‌ای از نحوه عملیات صحبت می‌کردند که گویی هیچ مانعی بر سر راهشان نخواهد بود. در توضیحات اولیه گفته می‌شد که قرار است گردان غواصی از اروندرود عبور کرده همراه نیروهای گردان ۱۵۵ خط اول را بشکنند. همه مسئولین به اتفاق، عملیات را این‌گونه شرح می‌دادند: «خوب، ما که به طور قطع از آب عبور خواهیم کرد و وارد جاده بصره خواهیم شد...» در حالی که هیچ صحبتی مبنی بر نحوه عبور از رودخانه اروند به گوش نمی‌رسید. درواقع هیچ‌گاه مشکلات طبیعی موجود در اروندرود بررسی نشد. مسائل آنچنان ساده و راحت بیان می‌شد که من نیز منتظر عملیاتی موفق و پیروزمندانه بودم.           
سرانجام شب عملیات فرارسید. گردان غواصی اولین نیروهایی بودند که به خط دشمن حمله‌ور می‌شدند. با بیشتر بچه‌های غواص رفاقت نزدیکی داشتم اما در میان آن‌ها علی رشیدی که از بچه‌های محل خودمان بود و برای اولین بار بود که به جبهه آمده بود، لازم بود. علی پانزده سال بیشتر نداشت و قرار بود به عنوان خط‌شکن در یک عملیات بزرگ و حیاتی شرکت کند. می‌خواستم سفارشش را به سایر دوستان غواصم کنم.           
رویش را روبسیدم و حالش را پرسیدم. با همان آرامی و معصومیتش گفت: حالم خوبه، فقط یک موضوعیه که می‌ترسم برام مشکل‌ساز بشه.      
پرسیدم: چی شده؟ بگو علی جان.  
- موقع غواصی کف پای راستم را شیشه برید. بدجوری زخم شده، می‌ترسم موقع عملیات نتوانم به خوبی شنا کنم و عقب بمانم.      
با شنیدن این حرف یک باره با خودم فکر کردم نکنه دنبال بهانه می‌گرده و می‌خواد به این وسیله از رفتن به عملیات شانه خالی کنه! شاید هم ترسیده!           
فکرهای ناجوری به ذهنم هجوم آورده بود. بهتر دیدم موضوع را با فرماندهان گردان غواصی مطرح کنم. با عجله سراغ «حاج حسین بختیاری» رفتم که معاون گردان بود و از رفقای صمیمی من بود. ماجرا را به او گفتم.
حاجی نگاهی به من کرد و گفت: «اشکالی نداره، بگو بیاد ببینم موضوع چیه.» 
دوباره به سراغ علی رفتم و گفتم: «علی جان، با حاج‌حسین صحبت کردم، لازم نیست بری.»     
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «کجا لازم نیست برم؟» 
گفتم: خوب عملیات دیگه. مگر نگفتی شیشه‌ پات رو زخمی کرده؟          
با شنیدن این حرف یک‌باره رنگ چهره‌اش تغییر کرد و با ناراحتی گفت:  
- فکر کردی من اون ماجرا را گفتم که به عملیات نرم؟ نه آقامهدی. مثل دو تا دوست داشتیم تعریف می‌کردیم و از حال هم می‌پرسیدیم که منم برات تعریف کردم. من حتما باید در این عملیات شرکت کنم.      
علی با چنان حسرتی حرف زد که از خودم خجالت کشیدم و به حالش غبطه خوردم...

پرده دوم: حمله سرخ‌پوستی!

[راوی کتاب که خود از شاهدین وقایع قبل از عملیات کربلای ۴ بوده حالا از اتفاقات بعد از عملیات سخن می‌گوید. اتفاقاتی که منجر به انجام عملیاتی بلافاصله بعد از آن با عنوان عملیات کربلای ۵ شد.]

چند ساعت از آغاز عملیات توسط نیروهای غواص می‌گذشت و ما منتظر دستور حرکت بودیم. همه داخل اتاق منتظر بودیم که ناگهان صادق [یکی از دو رفیق اصلی راوی کتاب] وارد شد.      
- صادق چه خبر؟     
- والله این‌طور که معلومه قرار نیست گردان ما در عملیات شرکت کنه.        
با تعجب گفتم:           
- چرا صادق؟
- درست نمی‌دانم ولی فکر می‌کنم نیروهای غواص به قدری موفق عمل کرده‌اند که نه تنها خط را شکسته‌اند، بلکه جلوتر رفته، جای گردان ما را هم گرفته‌اند.        
با شنیدن این خبر چند نفر گفتند: خوب الحمدالله خدا را شکر.     
صادق با دیدن عکس‌العمل ما لبخندی زد و گفت:    
- هنوز هیچ‌چیز معلوم نیست. شاید فردا شب بریم عملیات، شاید هم همین امروز بریم جلوی پاتک دشمن.      
با رفتن صادق، کمی خیالمان راحت شد و همگی خوابیدیم.         
ساعتی بعد با صدای اذان صبح بیدار شدیم و از اتاق خارج شدیم. به محض بیرون آمدن با تعدادی از مسئولین گردان مواجه شدیم که با چهره‌های درهم و گرفته مشغول صحبت بودند. کمی جلو رفتیم تا خبر بیشتری بگیریم. یکی از فرماندهان گروهان‌ها با بغض بگفت:       
- عملیات شکست خورد. بیشتر غواص‌ها شهید شدند.         
مات مانده بودم. پاهایم توان حرکت نداشت. باور اینکه دوستان غواصم را دیگر نمی‌بینم برایم غیرقابل تحمل بود. با روشن شدن هوا تعدادی نیرو از خط به عقب برگشتند. یکی از آن‌ها را به خوبی می‌شناختم. او که غمی سنگین بر چهره‌اش نشسته بود، آهی کشید و گفت:   
- انگار منتظر ما بودند. به محض ورود به آب از زمین و هوا گلوله بارید. نامردها پدافند هوایی‌شان را روی آب تنظیم کرده بودند. فقط با دولول و چهارلول شلیک می‌کردند. سبک‌ترین سلاحشان دوشکا بود. هرچی غواص وارد آب می‌شد به گلوله می‌بستند. فقط چند نفر از نیروها به آن‌طرف آب رسیدند که از وضعشان هیچ خبری نداریم.
او با گفتن این حرف بغض‌اش ترکید و شروع به گریه کرد.  
آن روز تا غروب تعداد دیگری از نیروهای غواص به عقب برگشتند.هرکسی که می‌آمد خبر شهادت چند نفر از دوستانش را به همراه داشت. بعد از شام صادق به جلسه گردان رفت و قرار شد از اتفاقات جلسه به ما هم خبر بدهد.           
وقتی صادق برگشت احساس کردم برای گفتن حرف مهمی به اتاق آمده است. گفت:         
- بلند شید، بلند شید وصیت‌نامه‌ها را بنویسید. از همین الان برای هم فاتحه بخوانید. امشب همه رفتنی هستیم. امشب قرار است نیروهای گردان به شکل سرخ‌پوستی به خط دشمن بزنند.      
با حالت خاصی گفتم:           
- صادق، سرخ‌پوستی دیگه چیه؟     
صادق گفت: «چون تعدادی از نیروها اون طرف اروند گیر افتاده‌اند و دشمن هم از عملیات ما با خبر شده، دیگه اصل غافلگیری معنایی نداره. طبق قرار، امشب همه نیروها سوار قایق میشن و با سرعت به خط دشمن حمله می‌کنند.        
گفتم: آخه صادق جان، دیشب که قرار بود مخفیانه عملیات کنیم، آن‌قدر شهید دادیم، حالا اگر به قول تو سرخ‌پوستی حمله کنیم، چقدر تلفات میدیم؟           
گفت: «اتفاقاً داخل جلسه هم این حرف مطرح شد و بیشتر مسئولین پیش‌بینی می‌کردند که بیشتر نیروها شهید خواهند شد.»...

پرده سوم: آرزویی که به واقعیت تبدیل شد

[راوی در این بخش به شرح ماجرای مجروح شدنش در عملیات کربلای ۵ می‌پردازد.]

قایق‌ها برای برگرداندن ما به عقب آماده شدند. مسیر چند کیلومتری دریاچه ماهی را سوار بر قایق و با سرعت هر چه تمام‌تر طی کردیم و به مقر اصلی گردان رسیدیم تا از آنچا با ماشین به عقب منتقل شویم. در آن محل تعدادی سنگر روباز به شکل گودال داخل زمین حفر شده بود. با دستور فرمانده گردان وارد گودال‌ها شدیم تا منتظر رسیدن ماشین‌ها بمانیم. هر گودال گنجایش ۷، ۸ نفر را داشت. پتوی بزرگی آوردیم و روی پاهایمان انداختیم. هوا خیلی سرد بود.    
یکی از بچه‌ها گفت: بچه‌ها بیاید هر کدام یه آرزو کنیم. هر چیزی که دلمان می‌خواد بگیم. خدا را چه دیدی شاید برآورده شد.          
همه دوستان به لبحندی رضایت خود را اعلام کردند. هر کسی چیزی گفت تا نوبت به من رسید. با آب و تاب زیاد گفتم:
- دلم می‌خواست الان یه جایی بودم گرم، روی تخت دراز می‌کشیدم، البته با لباس زیر نه با این لباس‌های گلی و خیس! کنار دستم یه کمپوت گیلاس خنک می‌گذاشتم و با قاشق یکی یکی...    
حرفم تمام نشده بود که صدای کمپرسی در نزدیکی ما شنیده شد و همه با عجله از گودال‌ها بیرون آمدیم تا سوار کمپرسی شومی. به محض رسیدن کنار ماشین یکی از آن‌هایی که سوار بود گفت:     
- دیگه جا نیست. بقیه صبر کنند تا ماشین بعدی از راه برسه.          
از گروه ما همه سوار شده بودند و تنها من جا مانده بودم. هوا خیلی تاریک بود. به عقب برگشتم تا داخل یکی از گودال‌ها منتظر بمانم. داخل جاده آهسته قدم می‌زدم. یک‌باره صدای ماشین تویوتایی از روبرو شنیده شد. ماشین چراغ خاموش حرکت می‌کرد و ممکن بود مرا نبیند. به همین دلیل به سرعت خود را به کنار جاده کشیدم. تویوتا از کنار عبور کرد و من که فکر کردم فقط همان ماشین بود بلافاصله به وسط جاده آمدم غافل از اینکه تویوتا در حال حمل یدک‌کشی است که روی آن قایق بزرگی قرار دارد. ناگهان گوشه لباسم به یدک‌کش گیرد کرد و من بی‌اختیار به وسط جاده افتادم. با افتادن من، چرخ یدک‌کش نیز از روی پای راستم عبور کرد و فریاد من به آسمان بلند شد.
چند نفر از نیروای اطراف، دورم حلقه زده بودند و یکی از آن‌ها فریاد می‌کشید:    
- آمبولانس، آمبولانس.          
خوشبختانه چند متر آن طرف‌تر آمبولانسی حاضر بود و با کمک آن‌ها من سوار آمبولانس شدم و به سمت بیمارستان شهید بابایی اهواز راه افتاد.        
به محض ورود به بیمارستان، چند نفر با برانکار مرا وارد بخش کردند. هنوز روی تخت جابه‌جا نشده بودم که پرستار قیچی به دست بالای سرم آمد. هر چه مقاومت کردم تا پاچه شلوارم را پاره نکند، فایده‌ای نداشت. دستور داد تا مرا به رادیولوژی ببرند. خوشبختانه در عکس اثری از شکستگی دیده نمی‌شد و پرستار تنها به بستن آتل اکتفا کرد. نیم ساعت از ورودم به بیمارستان نگذشته بود که با لباس‌های راحت، روی یک تخت دراز کشیده بودم و پرستاری سرگرم باز کردن کمپوتی برای من بود. اولین دانه گیلاس را داخل دهانم گذاشته بودم که ناخودآگاه به یاد آرزویی افتادم که یک ساعت پیش در میان گودال کرده بودم. باور کردنی نبود. همه آن چیزی که از خدا خواسته بودم، بی‌کم و کاست فراهم شده بود!

پرده چهارم: دیدن عکس خودم

پس از خاتمه جنگ بلافاصله از سپاه تسویه حساب نمودم. دو ماه اول را به استراحت و تفریح گذراندم. روزی یکی از دوستان با خوشحالی به سراغم آمد و گفت: «مهدی، یکی از عکس‌های زمان جنگت را داخل کتابی چاپ کرده‌اند.»    
با تعجب پرسیدم: «کدام عکس؟ کجا چاپ کرده‌ان؟»         
او که خودش کارمند استانداری همدان بود، گفت: «چند جلد کتاب مخصوص عکس‌های دفاع مقدس چاپ شده و به روابط عمومی استانداری هدیه کرده‌اند. فردا صبح بیا استانداری تا با هم به روابط عمومی بریم.   
از خبرش خیلی خوشحال شدم. فردا صبح ساعت ۹ صبح به همراه دوستم وارد روابط عمومی شدیم و موضوع را با آن‌ها در میان گذاشتیم. کتاب را برای من آوردند. با عجله روی یکی از میزها، مشغول ورق زدن کتاب شدم. تقریبا اواسط کتاب بود که یک باره خشکم زد. باورم نمی‌شد، عکس بزرگی از من در حال خواندن نماز در وسط صفحه خودنمایی می‌کرد. بی‌اختیار مرغ خیالم به عملیات کربلای ۵ پرکشید. همان روزی که پس از بازگشت از خط مقدم، از کانال بیرون آمده بودم و به تنهایی مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شده بودم.   
کارمندان روابط عمومی با شور و شوق فراوانی دورم حلقه زده بودند و از ماجرای عکس چاپ شده سوال می‌کردند. وقتی از آن‌ها خواستم که یک نسخه از این عکس را داشته باشم، همه گفتند که ما چنین اجازه‌ای نداریم.
خواستم که کتاب را به عکاسی ببرم و یک قطعه از روی آن چاپ کنم، ولی بازهم موافقت نکردند.         
فردا صبح بازهم به استانداری رفتم و با مسئول روابط عمومی صحبت کردم ولی باز هم او قبول نکرد تا چنین کاری کند و در نهایت گفت می‌توانی یک دوربین بیاوری و از روی کتاب عکس بگیری. ولی من با دلخوری به او گفتم: اگه من عکاسی بلد بودم باز یه حرفی، تازه من دوربین از کجا بیارم؟   
خلاصه باز هم ناامید از استانداری بیرون آمدم. ولی باز هم فردای آن روز به استانداری رفتم و با خودم عهد کردم که اگر این بار هم مرا با دست خالی برگردانند، هرگز به آنجا پانگذارم. با این نیت وارد اتاق روابط عمومی شدم. آقای رئیس نبود. اما یکی از کارمندان که روز اول دیده بودمش، نزدیک آمد و گفت: «برو بیرون منتظر باش.»
از لحن صحبتش فهمیدم قصد کمک دارد. چند دقیقه داخل راهرو قدم زدم تا اینکه او با برگه‌ای در دست از اتاق خارج شد. او در حالی که عکس بریده شده از داخل کتاب را به من می‌داد، آهسته گفت: «فقط به کسی نگو این عکس را از کجا آورده‌ای.»    
از او تشکر کردم و لبخندزنان از استانداری خارج شدم. بعدها این عکس در روزنامه‌ها و مجلات فراوانی به چاپ رسید.

کد خبر 3857845

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha