به گزارش خبرگزاری مهر، سید محمد تقی موحد ابطحی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه در مقاله ای ابعاد مختلف ارتقاء و تحول علوم انسانی را واکاوی کرده است، که متن کامل این مقاله از نظرتان می گذرد:
یکی از پرسشهای بسیار مهم در ارتباط با ایده علم دینی، یا به معنای محدودتر و خاصتر آن علوم انسانی اسلامی، آن است که چرا با وجود گذشت حدود چهار دهه تلاش نظاممند در زمینه نقد علوم انسانی پوزیتیویستی، هنوز توفیقات چشمگیری در زمینه تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی به دست نیامده است؟یکی از پرسشهای بسیار مهم در ارتباط با ایده علم دینی، یا به معنای محدودتر و خاصتر آن علوم انسانی اسلامی، آن است که چرا با وجود گذشت حدود چهار دهه تلاش نظاممند در زمینه نقد علوم انسانی پوزیتیویستی، هنوز توفیقات چشمگیری در زمینه تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی به دست نیامده است؟
در پاسخ به این پرسش دیدگاههای مختلفی ارائه شده است:
غیرممکن بودن علم دینی به معنای عام؛ عدهای بر این باورند که علم دینی مفهومی پارادوکسیکال است و لذا آن را غیرممکن و فاقد هرگونه مصداقی میدانند. از اینرو، هر تلاشی برای تولید آن را بیهوده و بیثمر میدانند.
زمانبر بودن تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی؛ در بین کسانی که علم دینی را علیالاصول معنادار و در نتیجه، ممکن میدانند، عدهای معتقدند که علوم انسانی جدید در پی رنسانس و تحولی فکری در قرن شانزده و سپس عقلگرایی و انقلاب علمی در قرن هفده و به دنبال عصر روشنگری قرن هجده، در قرن نوزدهم ظهور یافت و در قرن بیستم به بلوغ رسید و مدیریت عرصههای مختلف حیات فردی و جمعی را عهدهدار شد. به عبارت دیگر و به یک تعبیر، علوم انسانی جدید عمری ۴۰۰ ساله و به تعبیر دیگر، عمری ۲۰۰ ساله دارند؛ حال آنکه از سالهای آغازین مواجهه جهان اسلام با علوم انسانی جدید، چیزی حدود ۴۰ سال میگذرد و این مدت برای شکلگیری علمی جدید بسیار ناچیز است.
نبودن نظریهپردازان برجسته در این زمینه: عدهای دیگر مجدداً با استناد به تاریخ علم، معتقدند که هر یک از علوم جدید، دانشمندان شاخص و برجستهای داشته است که آن علم قدیم را متحول کرده و علم جدیدی را پایهگذاری و توسعه دادهاند. برای مثال، فیزیک کلاسیک با کارهای کپرنیک و کپلر و گالیله آغاز میشود و سرانجام نیوتن به تعبیر خودش پا بر دوش غولان مینهد و فیزیک جدید را به شکل منسجمی ارائه میکند. در پی آن، فیزیک کلاسیک مجدداً توسط چهرههای برجستهای تکامل مییابد تا زمینه برای تحول دوباره آن ایجاد میشود و این تحول مجدداً توسط شخصیتهای برجسته علمی انجام میگیرد. این گروه بر این باورند که چهرههایی که تاکنون در زمینه تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی جدید ورود یافتهاند شایستگیهای لازم را نداشتهاند و به همین دلیل، تاکنون توفیقی در دستیابی به نتیجه حاصل نشده است.
به عقیده نویسنده، در واکنش به سه دیدگاه فوق میتوان گفت: در مجموع، ادله موافقان علم دینی دال بر معناداری و امکان آن نسبت به ادله مخالفان علم دینی، قویتر است و بر این مبنا نمیتوان به صورت پیشینی بر ممکن نبودن علم دینی حکم کرد. این نکتهای است که دکتر سروش نیز در یادداشت ناز و راز علوم انسانی به آن اذعان داشتهاند.
هرچند تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی امری زمانبر است و نقش چهرههای شاخص علمی را هم در این زمینه نمیتوان نادیده گرفت، اما به نظر میرسد با مدیریت بهتر این فرایند، میتوان از طریق شناسایی و پرورش استعدادهای درخشان و هدایت آنها به این عرصه بر سرعت آن افزود.
وارد نشدن به مباحث سیاستگذارانه در زمینه علم دینی، عامل دیگر ناکامی در این زمینه
با توضیحات مقدماتی مشخص شد که یکی از عوامل ناکامی در تحقق ایده تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی این است که برای تحقق این ایده، سیاستگذاری و برنامهریزی دقیق انجام نشده است و بیشتر بحثهایی که در حدود چهار دهه گذشته در کشور ما در زمینه علم دینی انجام شده است، عمدتاً بحثهای نظری و فلسفی و کلامی بوده است و کمتر نظریهپردازی سعی کرده است لوازم دیدگاه خود را در زمینه سیاستگذاری و برنامهریزی آموزشی و پژوهشی ترسیم کند. در نتیجه، گفتمان تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی در این چهار دهه کمتر به صورت دقیق و کارشناسانه در عرصه سیاستگذاری و برنامهریزی آموزشی و پژوهشی به کار گرفته شده است و این امر، بازتولید و گسترش و تعمیق ادبیات تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی در کشور را با مانع مواجه کرده است. پس در یک مرحله، از نظریهپردازان یا شارحان هر یک از این نظریات مطرح در زمینه تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی انتظار میرود که دلالتهای نظریات مختار خود را در عرصه سیاستگذاری و برنامهریزی علمی نشان دهند.
مشکل دیگری که سیاستگذاران و برنامهریزان علاقهمند و متعهد به ایده تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی با آن روبهرو هستند، رشد روزافزون و واگرای نظریههای ارائه شده در زمینه چیستی علوم انسانی اسلامی و راهکار تولید آن است. شاید فراوانی نظریههای مطرح در یک بحث صرفاً نظری، به آشنایی هر چه بیشتر با ابعاد آن بحث بینجامد، اما این فراوانی مخل سیاستگذاری، برنامهریزی و اجرا در چنین مسئلهای (تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی) است که ابعاد عملی گستردهای دارد. بر این اساس، یکی از گامهای مقدماتی برای سیاستگذاری و برنامهریزی در زمینه تحول علوم انسانی، کاهش غیرحذفی دیدگاههای موجود در زمینه علوم انسانی اسلامی و به تعبیر دیگر، همگرا کردن نظریههای مطرح شده در این زمینه است. به هر حال، نظریهپردازان فعال در زمینه تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی کشور (اعم از موافق یا مخالف) به عنوان نیروهای اجتماعی، باید در فرایند تحقق این ایده جایگاهی داشته باشند تا این فرایند با سرعت و دقت بهینه دنبال شود.
تحولخواهی نسبت به کدام علوم انسانی
بر این مبنا، برای تسهیل فرایند سیاستگذاری و برنامهریزی در زمینه تحول علوم انسانی، باید برای افزایش روزافزون و بعضاً واگرای نظریات موجود در این زمینه چارهای اندیشید. یکی از راههای مواجهه با افزایش نظریههای مطرح در زمینه تحول علوم انسانی، طبقهبندی این دیدگاههاست. وقتی از چنین زاویهای به موضوع طبقهبندی ورود پیدا میکنیم، طبقهبندی بیش از آنکه بعد علمی داشته باشد، بعد تکنیکی خواهد یافت و بر این اساس، با وجود توجه به اتقان نظری طبقهبندیها، یکی از معیارها برای سنجش طبقهبندیهای ارائه شده، کارآمدی آنها در ارتباط با مسئله مورد نظر ما، یعنی سیاستگذاری و مدیریت تحول علوم انسانی و تولید علوم انسانی اسلامی خواهد بود.
وقتی از تحولخواهان علوم انسانی صحبت به میان میآید، باید دید دقیقاً تحولخواهی نسبت به چه جریانی مد نظر است؟ در این زمینه دو دیدگاه کلان قابل طرح است: تحولخواهی نسبت به کل علوم انسانی غربی: ممکن است گفته شود مشکل ما با علوم انسانی، مبانی اومانیستی این علوم و محصور بودن آن به منابع و روشهای صرفاً عقلی و تجربی و پرهیز از منابع و روشهای دینی است و بر این اساس، تحولخواهی ما نسبت به کل جریانات علوم انسانی در غرب است.
تحولخواهی نسبت به جریان غالب علوم انسانی: اما چنانچه در نظر داشته باشیم که: ۱٫ جریان غالبی (پوزیتیویستی) در علوم انسانی وجود دارد و ۲٫ جریانهای متعددی با مبانی متفاوت نسبت به این جریان غالب در علوم انسانی شکل گرفتهاند و ۳٫ هر یک با بهرهگیری از روشهای مختلف درصدد در هم شکستن سلطه جریان غالب هستند و … شایستهتر خواهد بود که پس از شناخت تاریخچه شکلگیری و مبانی هر یک از این جریانهای غالب و تحولخواه در غرب، نسبت خود را با هر یک از آنها سنجیده و از تجربیات آنها در نحوه بازتولید خود و نقد جریانهای رقیب بهره گیریم.
در پیش گرفتن این موضع به ما کمک میکند تا مخالفان داخلی جریان تحولخواهی در عرصه علوم انسانی را متوجه این نکته کنیم که تحولخواهی نسبت به علوم انسانی، جریانی نیست که به ایران پس از انقلاب یا فراتر از آن، به جهان اسلام یا پیروان ادیان محدود شود، بلکه جریانی است که حتی در جهان سکولار هم مطرح است و از این طریق، زمینههای روانی و اجتماعی را برای تحولخواهی که مقدمه تولید علوم انسانی اسلامی است فراهم آوریم.
در ادامه با توجه به محدودیت حجمی این یادداشت، به اختصار به چگونگی شکلگیری علوم انسانی پوزیتیویستی و برخی از مبانی آن اشاره میشود. در یادداشتهای بعدی نیز به معرفی تحولخواهان سکولار نسبت به علوم انسانی پوزیتیویستی (علوم انسانی تفسیری، انتقادی، ضداستعماری، پستمدرن، بومی و …) و همچنین طبقهبندی و معرفی تحولخواهان دینی علوم انسانی میپردازیم.
علوم انسانی پوزیتیویستی
همانگونه که پیش از این هم اشاره شد، رنسانس فکری قرن شانزده، عقلگرایی، تجربهگرایی و انقلاب علمی قرن هفده و به دنبال آن عصر روشنگری قرن هجده، مقدمات شکلگیری علوم انسانی جدید در قرن نوزده بودند. در این چند قرن، اندکاندک مرجعیت فکری کلیسای کاتولیک و طبیعیات ارسطویی زیر سؤال رفت و گونه جدید مواجهه با طبیعت و فهم آن، حاکمیت یافت که در آن، طبیعت باید با زبان ریاضی و با بهرهگیری از عقل و تجربه بشری توصیف و تبیین میشد. انقلاب علمی قرن هفده، با ویژگی شکلگیری فیزیک نیوتنی، چهره کاملاً جدیدی از عالم را پیش روی آدمیان قرار داد که در آن، قوانین یکسانی بر عالم فوق فلک و تحت فلک حکمفرما بود؛ طبیعیاتی مبتنی بر روابط ریاضی که میتوانست پدیدههای طبیعی را با دقت مورد قبولی پیشبینی کند. اندیشمندان عصر روشنگری، مبتنی بر تحولاتی که به انقلاب علمی و فیزیک نیوتنی منتهی شده بود، استدلال میکردند که تفکر روشمند و بهکارگیری اصولی عقل و تجربه میتواند در فهم همه پدیدهها، از جمله پدیدههای انسانی و اجتماعی به کار گرفته شود و حیات انسانی را از سلطه سنتهای پیشین نجات دهد و مسیر پیشرفت را پیش روی او قرار دهد. متعاقب این ذهنیت بود که علوم انسانی جدید شکل گرفت تا در پرتو به کارگیری روشهای مورد استفاده در فیزیک جدید به توصیف و تبیین پدیدههای فردی و جمعی بپردازد تا در پرتو این نوع از دانش، توان پیشبینی و کنترل پدیدههای فردی و جمعی به دست آید.
اقتصاد پوزیتیویستی
آدام اسمیت انگلیسی (۱۷۲۳-۱۷۹۰) پایهگذار اقتصاد کلاسیک، چند دهه پس از نوشته شدن کتاب اصول ریاضی فلسفه طبیعی (۱۶۸۶)، جامعه را همانند یک دستگاه مکانیکی بزرگ میداند و معقتد است که قوانین مکانیک در امور اجتماعی به خوبی جریان مییابند. او روش ریاضی و تجربی نیوتن را روشی مناسب برای مرتبط ساختن پدیدههای اجتماعی و کشف قوانین اقتصادی معرفی میکند و از جدایی امور اثباتی (که ناظر بر هستهاست) و امور دستوری (که ناظر به بایدهاست) در مطالعات اقتصادی دفاع میکند. جرمی بنتام انگلیسی (۱۷۴۸-۱۸۳۲) هم امیدوار بود با استفاده از روششناسی نیوتنی، به نیوتنی دیگر در عرصه اقتصاد بدل شود. دیوید ریکاردو انگلیسی (۱۷۷۲-۱۸۲۳) از نوعی الگوی قیاسی فرضیهای طرفداری میکرد و نظریههای پردازش شده خود را با اینکه مبتنی بر قوانین و نهادهای انگلستان تدوین شده بودند، نظریههایی جهانشمول میدانست. در حال حاضر، رویکردهای پوزیتیویستی (اقتصاد آزمایشی) در علم اقتصاد در قالب جریانهای اقتصاد پوزیتیویستی هاروارد، مؤسسه تکنولوژی ماساچوست، شیکاگو، مدرسه اقتصادی لندن و … ادامه دارد.
جامعهشناسی پوزیتیویستی
آگوست کنت (۱۷۹۸-۱۸۵۷) فرانسوی، پدر جامعهشناسی پوزیتیویستی، از پشت سرگذاشتن دوران اسطوره و فلسفه و ورود به عصر علم صحبت و جامعهشناسی را به عنوان فیزیک اجتماعی مطرح میکرد و انتظار داشت علم جدید پیشنهادی او از عهده هرجومرج ناشی از انقلاب کبیر فرانسه (۱۷۸۹-۱۷۹۹) برآید. متأثر از وی، امیل دورکیم فرانسوی (۱۸۵۸-۱۹۱۷)، پدر جامعهشناسی آکادمیک، به منظور علمی کردن جامعهشناسی، تبعیت از روششناسی علوم طبیعی را در پیش گرفت و لازمه این کار را در نظر گرفتن واقعیت اجتماعی به منزله شیء و بهرهگیری از روشهای کمّی و آماری برای تبیین پدیدههای اجتماعی دانست. تحقیقات دورکیم نیز ناظر به مسائل عینی جامعه فرانسه پس از انقلاب صنعتی است. دورکیم با به کارگیری قواعد روش جامعهشناسی پوزیتیویستی که توسط خودش در کتابی با همین عنوان تدوین شده، پدیدههایی همچون تقسیم کار اجتماعی و خودکشی و نسبت آنها را با انقلاب صنعتی بررسی کرده و در پرتو این تحلیل، توصیههایی به منظور کنترل اجتماعی و مقابله با هرجومرج ارائه میکند.
روانشناسی پوزیتیویستی
در همین دوره ویلهم وونت (۱۸۳۲-۱۹۲۰) پس از تحصیل پزشکی و تأثیرپذیری از کتاب هربارت (روانشناسی به عنوان یک علم) روانشناسی فیزیولوژیک و آزمایشگاهی را با نگارش کتاب در سال ۱۸۶۲ پایهگذاری کرد. وی در همین سال، درس روانشناسی از دیدگاه علوم طبیعی را در دانشگاه هایدلبرگ ارائه کرد که سال بعد به صورت کتابی منتشر شد. کتاب بزرگ روانشناسی فیزیولوژیک وی پس از چندین سال تدریس، در سالهای ۱۸۷۲-۱۸۷۴ آماده نشر شد. وونت اولین آزمایشگاه رسمی روانشناسی را در سال ۱۸۷۹ تأسیس کرد؛ هر چند قبل از وی، ویلیام جیمز در دانشگاه هاروارد در سال ۱۸۷۵ اتاقی برای انجام آزمایشهای روانشناسی اختصاص داده بود. وونت در سال ۱۸۸۱ مجلهای را برای نشر نتایج آزمایشگاه روانشناسی خود تأسیس کرد.
بدین شکل بود که روانشناسی، جامعهشناسی و اقتصاد … مبتنی بر روشهای آماری و تجربی شکل گرفتند و در مجموع، علوم انسانی پوزیتیویستی را شکل دادند و این علوم انسانی با پایه پوزیتیویسی، منشأ پیدایش علوم مصرف کننده و کاربردی پوزیتیویستی گردید.
مبانی علوم انسانی پوزیتیویستی
برخی از مبانی علوم انسانی پوزیتیویستی را میتوان به این شرح برشمرد:
علم، تنها شکل معرفت عقلانی و قابل احترام است و اخلاق، متافیزیک و دین، بیمعنا هستند؛
جامعهشناسی مانند هر علم دیگری باید از هرگونه جهانبینی و ایدئولوژی آزاد باشد؛
استفاده از تبیین غایی در علوم انسانی و اجتماعی معتبر نیست؛
معرفت ما یا مانند ریاضیات و منطق، کاملاً صوری و تحلیلی یا نوعی از علم تجربی است؛
کارکرد فلسفه، تنها تحلیل مفاهیم علم و روشن کردن ساختار علم با استفاده از ابزار منطق است؛
واقعیت مورد مطالعه در علوم انسانی باید به منزله شیء مورد مطالعه در علوم طبیعی در نظر گرفته شود، به گونهای که فاصله سوژه از ابژه و عدم ادراک پیشینی فاعل شناسا از موضوع شناسا در آن لحاظ گردد؛
از همدلی با کنشگر میتوان در مقام کشف فرضیات استفاده کرد، اما اینگونه فرضیهها باید با مشاهدات حسی کنترل شده آزمون شوند؛
تنها، مفاهیمی میتوانند در علم انسانی استفاده شوند که قابلیت اندازهگیری داشته باشند؛
با استفاده از مشاهدات تجربی و روش استقرائی میتوان به قوانین حاکم بر پدیدههای انسانی آگاهی یافت. این قوانین مانند قوانین فیزیکی میتوانند ما را در پیشبینی و کنترل پدیدههای انسانی کمک کنند؛
قوانین هر علمی از جمله جامعه شناسی باید با قوانین علوم دیگر از جمله فیزیک در ساختاری منطقی با یکدیگر در ارتباط باشند؛
بیشتر تعمیمها در علوم اجتماعی در حد همبستگی آماری هستند، نه قوانین عام به آن شکلی که در فیزیک دیده میشوند. دلیل این امر، نه ویژگی رفتار انسانی(آنگونه که تفسیرگرایان معتقدند) بلکه زمان نسبتاً اندکی است که از پیدایش جامعهشناسی میگذرد؛
علوم انسانی نیز باید مانند علوم طبیعی از الگوی معتبر تبیین علمی (استنتاجی قانونی) استفاده کنند. یعنی حدس فرضیهای در قالب قانون، استخراج نتایج منطقی آن حدس و سپس آزمون آن در پرتو شواهد تجربی به منظور تأیید یا ابطال حدس ارائه شده انجام شود.
نظر شما