خبرگزاری مهر، گروه دین واندیشه: متن زیر گزارشی از نشست نقد و بررسی کتاب «نسبی گرایی اخلاقی» نوشته استیون لوکس است که توسط فیل بجر، استاد فلسفه دانشگاه شفیلد برگزار شده است و زهیر باقری نوع پرست آن را به فارسی برگردانده است؛
در آغاز بگذارید بگویم، «نسبی گرایی اخلاقی» کتابی کوچک درباره موضوعی بزرگ و جنجال برانگیز است. هرچند گفتن اینکه این کتاب حجمش کوچک است به این معنی نیست که محتوای آن سبک است و در واقع این کتاب محصول بیش از سی سال یک متفکر برجسته در این زمینه است. نتایج پروفسور لوکس ممکن است که برای بعضی خوانندگان خوشایند نباشد، اما کمتر کسی ممکن است تسلط او بر موضوع یا شفافیت بسیار بالایش را در بررسی مباحث تحسین نکند.
لوکس، استاد علوم سیاسی و اجتماعی دانشگاه نیویورک، ابتدا چند نوع از نسبی گرایی را مشخص می کند. به عنوان مثال، نسبی گرایی شناختی دیدگاهی است که در آن عنوان می شود که چند پرسپیکتیو اساسا غیر قابل جمع در مورد چیزهایی که می توانند درست باشند وجود دارد. الهام بخش این دیدگاه امانوئل کانت و به ویژه آن دیدگاهش است که آنچه به عنوان «طرح واره های ذهنی» (اصطلاح کانت نیست) شناخته شده، فهم ما از جهان را شکل می دهند. هرچند کانت استدلال کرده بود حتی اگر ما نتوانیم از اینکه فهم ما چقدر واقعیت بنیادین را می تواند کشف کند اطمینان داشته باشیم، مقوله های بنیادین یک ذهن عاقل یک نگرش جهانی انسانی نسبت به واقعیت را به وجود می آورند. نسبی گرایی شناختی، جهان گرایی انسانی کانت را، براساس مطالعات انسان شناختی بر اساس تفاوت های فرهنگی فرهنگ های «بیگانه» که هم باورهایشان نسبت به جهان و هم منطقشان تفاوت زیادی با ما دارد، زیر سئوال می برد.
تنوع عرف ها
با اینکه بحث درباره نسبی گرایی شناختی هیجان انگیز است - و خیلی از ما در این بحث طرف نگرش جهانی را می گیریم و نه طرف نسبی گرایی را- ولی آنچه برای لوکس جالب تر است نسبی گرایی اخلاقی است. با این وجود، نسبی گرا، ظاهرا از گسترده باورهایی که در فرهنگ های انسانی یافت می شود الهام می گیرد. با مواجه شدن با تفاوت های بسیار زیاد بین افراد و بین فرهنگ ها در زمینه اخلاق، نسبی گرا پرسش درباره توجیه باورهای اخلاقی را کنار گذاشته و در عوض به واقعیت های جامعه شناختی که سعی بر تبیین چرایی وجود آنها دارند علاقه نشان می دهد. در این تصویر، اخلاق محصول زمان و مکان خاصی است و هیچ چیزی به غیر از شرطی سازی احساسی فرهنگی برای نشان دادن خشم و تایید اخلاقی وجود ندارد. برای لوکس، نسبی گرایی اخلاقی نماینده ترکیبی از انسان شناسی و شک گرایی اخلاقی است که بحث واقعی درباره مسائل اخلاقی را غیرممکن می بیند.
البته تنوع اخلاقی به خودی خود استدلالی برای شک گرایی و یا نسبی گرایی اخلاقی نیست: همانطور که لوکس اشاره می کند می توانیم به راحتی بپذیریم که بقیه به شکل دیگری فکر می کنند و به این نتیجه برسیم که آنها اشتباه می کنند! فقط وقتی که دیدگاه «بیرونی» یک انسان شناس را اتخاذ می کنیم است که جایگاه باورهای اخلاقی خودمان مورد شک و تردید قرار می گیرد. این مسئله باعث اضطراب افراد زیادی می شود (لوکس پاپ ژان پل دوم را مثال میزند) چرا که به واسطه چنین شکی دیگر قادر نخواهیم بود هیچ گونه فهمی از ارزش، بطور کلی داشته باشیم.
متاسفانه برای آن دسته از ما که مطلق گرای اخلاقی هستیم - و در نهایت لوکس را هم باید در همین گروه محسوب کنیم- غلبه بر نسبی گرایی اخلاقی در مقایسه با نسبی گرایی شناختی دشوارتر است. وقتی که با نسبی گرایی شناختی سروکار داریم می توانیم با فیلسوف اخلاق برنارد ویلیامز هم عقیده باشیم. او عقیده داشت که اگر شناخت های ما خیلی پرت باشند، واقعیت ما را به شدت آزار خواهد داد. افرادی که افکاری واقعا جنون آمیزی درباره جهان خارج داشته باشند در مقایسه با افرادی که افکارشان را با واقعیت چک می کنند خیلی زودتر احتمال دارد بمیرند. بنابراین موافقت یا «هم نظر شدن» درمورد سئوال های مرتبط با واقعیتها ممکن است.
ولی چنین محدودیت هایی حیطه تنوع اخلاقی را تعیین نمی کند. متعاقبا تاریخ و انسان شناسی مثال های بسیار زیادی به ما می دهند که نشان دهنده دیدگاه شاعر یونانی پیندر هستند که «آداب و سنن برتر از همه چیز است». خود لوکس مثال بسیار عالی را از هرودوت نقل می کند درباره وحشت متقابل یونانی ها، ایرانی ها و هندی ها وقتی هر کدام با روش هایی که دیگران برای رسیدگی به بقایای مردگانشان ترجیح می دادند آشنا شدند. به نظر میرسد کار ما انسانها « ابداع کردن درست و غلط» است.
علیه نسبی گرایی اخلاقی
در مواجه با چنین شرایطی واقع گرای اخلاقی تحت محاصره - یعنی کسی که می گوید حقایق اخلاقی واقعی مستقل از آداب و سنن وجود دارند- گزینه های کمی دارد. یکی از این گزینه ها که لوکس به آن می پردازد، انکار کردن این است که تنوع در سطح هنجارها یعنی قواعد و اعمال درواقع نشان دهنده تنوع اخلاقی واقعی نیست. بنابراین ایرانی ها، هندی ها یونانی ها همه یک «ارزش» مشترک داشتند: ارزش مشترکشان انتزاعی تر و سطح بالاتر از یک هنجار معمول بود و آن این بود که باید به مرده ها احترام گذاشت، هرچند هنجارهایی که آنها در عمل برای تحقق بخشیدن به این ارزش داشتند متفاوت بودند.
مسئله در اینجا دو جنبه دارد. اولا میزان تنوع هنجاری بین فرهنگها باعث می شوند که ما به این ایده که این تفاوت ها سطحی هستند بدبین باشیم. دوما اگر واقع گرا بخواهد حقیقت یک مجموعه از هنجارها دربرابر هنجارهای دیگر را بپذیرد جایگاهش مانند خود نسبی گرایی اخلاقی غیر قابل قبول است. نسبی گرایی اخلاقی معتقد است اعمالی که افراد انجام می دهند آنقدر با یکدیگر متفاوتند که نمی شود با یک استاندارد ثابت درباره همه شان قضاوت کرد، درحالیکه موضع واقع گرایی اخلاقی این است که تفاوت های ظاهری در اعمال افراد نشان دهنده تفاوت های واقعی نیست. چطور می توانیم بفهمیم کدامیک از این دو دیدگاه صحیح است؟
لوکس هیچ کدام از این دو دیدگاه را کامل نمی پذیرد. می توان نگاه تحقیرآمیز او را نسبت به انسان شناس هایی مانند ریچارد شودر احساس کرد که سعی داشت ختنه زنان را به عنوان ایجاد تغییرات در آلت تناسلی دسته بندی کنند یا مراسم ساتی (که در آن بیوه های هندو را زنده به آتش میکشیدند) را به عنوان لحظه ای که بدن آن زن و حواسش به طور کامل تقدیس می شد، توصیف کند. برای شوئدر و دیگرانی مثل او، فرهنگ ها و روش هایی که در آن فرهنگ ها وجود دارند به شکل رادیکالی نسبت به هم غریبند و به هیچ گونه ای ارزیابی ارزشی از دیدگاهی که آنان آن را «قومیت محور» غربی می نامند ممکن نیست.
لوکس می گوید این نوع دیدگاه یک نوع رمانتیسیسم درباره فرهنگ است که ریشه های آن در آثار افرادی مثل یوهان فون هردر که بعدا توسط یوهان فیشتر ادامه پیدا کرد می توان یافت. آنان هر فرهنگ را به شکل یک واحد کاملا مجزا و همگن می بیند که «خود استاندارد تعالی را همراه دارد». (Herder, Reflections on the Philosophy of the History of Mankind, ۱۷۹۱) به عبارت دیگر، فرهنگ ها را نمی توان با ارزش های بیرون از آنها داوری کرد. لوکس در نقد این دیدگاه کم نمی گذارد زیرا بر این باور است که فرهنگ ها هیچگاه بدین شکل بسته و سلبی نیستند، او تصویر مری میجلی (نویسنده و فیلسوف) از فرهنگ ها به عنوان اکوسیستم هایی که با همدیگر داد و ستد دارند -چه در فضا و چه در طول زمان- تایید می کند.
او همچنان بر این باور است که نگاه برگرفته از هِردر امکان توافق یا تلاش برای تغییر درون خود فرهنگ را نادیده می گیرد. به عنوان مثال، او داستان یک زن سیسیلی، فرانکا ویولا، را نقل می کند که یک سنت هزارساله را شکست و از ازدواج با کسی که او را دزدیده و به او تجاوز کرده بود سرباز زد و در عوض از او شکایت کرد. لوکس در همین راستا به تحقیق کریستین والی اشاره میکند که در تحقیقات خودش با کنیایی ها متوجه می شود که برخلاف آنچه شوئدر درباره تغییر در آلت تناسلی گفته بود، اغلب زنان در کنیا این عمل را تایید نمیک نند. به عبارتی دیگر، شاید رسم و رسوم ها و آداب و سنن بر همه چیز برتری داشته باشد ولی بعضی از افراد درون آداب و سنن، بیش از انچه که به ما گفته شده، علاقه به شورش علیه آنها دارند.
عبور از فرهنگ ها
لوکس می گوید این مدل «یکپارچه» از فرهنگ آنقدر قوی شده است که حتی افکار بعضی از متفکران لیبرال را هم تحت تاثیر قرار داده است، تا این متفکرین دیگرانی را که فرهنگ های دیگر را نقد می کنند توریستهای فرهنگی بنامند.
لوکس تایید می کند که چنین نقدهایی گاهی ممکن است منفعت هایی داشته باشند اما خطرهای آن را نیز ذکر می کند: هم در نوع نسبی گرایی چندفرهنگی وهم در تز جنگ بین تمدن ها که توسط ساموئل هانتینگتون ارائه شده است. هردو این مفاهیم از نظر لوکس براساس این مفهوم بنا شده اند که مخالفت درون یک فرهنگ همیشه به عنوان یک امر منفی و به عنوان امری نشات گرفته از خارج درنظر گرفته میشود. به همین دلیل در کشور هلند بعضی از لیبرال های واقعی نیاز به گفتگو یا نقد بین فرهنگی را نفی می نند، زیرا می ترسند که چنین اعمالی توسط اجتماع مهاجران به عنوان نوعی از امپریالیسم فرهنگی درنظر گرفته شود؛ این درحالی است که هانتینگتون تنها تفاوتهای غیر قابل حل بین تمدنها را می دید و از این رو امکان یک گفتگوی واقعی بین آنها را نفی می کرد. نتیجه نهایی هردوی این دیدگاه ها منحصر کردن (در گتو قرار دادن) فرهنگ است که می تواند یک نوع بدبینی محافظه کارانه نسبت به افرادی که به عنوان «دیگری» تعریف شده اند به وجود بیاورد.
در عوض پیشنهاد لوکس این است که ما یک تلاش مجدد برای شناسایی ارزش های مشترک بین فرهنگ ها انجام دهیم، آنچه که فیلسوف سیاسی، جان رالز، آن را «موافقت مشترک» می نامید. لوکس امید دارد که این شاید بتواند زمینه را برای یک بازبینی سالم از مفهوم عدالت در هنجارهای فرهنگی خاص میسر کند. لوکس از اینکه بخواهد امید خود را به یکی از منابع خاص فلسفی معطوف کند سرباز میزند، اما جای تعجب ندارد که او به جهان گرایی کانتی و به تلاش های یورگن هابر ماس برای نجات ایده ارزشهای مشترک از آنچه که او انتزاعی گرایی بیش از حد رالز می نامید یاد می کرد، اشاره می کند. برای هابرماس آزمایش های فکر مانند «جایگاه نخستین» رالز یا ایده های کانت درباره عقلانیت ایده آل نمی تواند جایگزین بحث واقعی بین افراد واقعی بشوند.
لوکس حتی گونه ای از دیدگاه ارسطویی که توسط رویکرد «توانایی» مارتا نوسباوم ارائه می شود تایید می کند: دیدگاهی که بر این باور است که یک سری پیش زمینه های جهانی برای این که افراد بتوانند زندگی های شکوفا شده ای داشته باشند ضروری است. حرف های زیادی درباره تمام این ها می توان زد. به عنوان مثال، هابرماس بر حق همه افراد درگیر برای مشارکت در بحث تاکید دارد، ولی این خودش نوعی دور باطل است، چرا که برابری افراد را پیش فرض قرار داده و امید دارد که این برابری نتیجه حاصله هم باشد. از طرف دیگر، جایگاه نوسباوم صرفا به عنوان یک درخواست برای جهانی کردن برخی از حقوق میتواند در نظر گرفته شود. با این حال، برای لوکس امکان برقرار کردن گفتگو بین فرهنگ ها ارزش این تلاش ها را دارد و گفتگویی که ما را به سمت موافقت پایه ای بر ارزشها پیش ببرد بهترین نوع استدلال علیه نسبی گرایی فرهنگی است که با این مشاهده شروع می شود که تفاوتهایی ظاهرا غیر قابل جمع وجود دارند.
فیل بجر استاد فلسفه دانشگاه شفیلد است، استیون لوکس استاد فلسفه سیاسی دانشگاه نیویورک است. کتاب «نسبیگرایی اخلاقی» او کتابی تحسین شده توسط منتقدین است و با گذشت زمانی کم از چاپ آن تبدیل به یکی از مراجع اصلی در زمینه فلسفه اخلاق شده است.
نظر شما