خبرگزاری مهر، گروه استانها - فاطمه محمدی: سومین مادر هم عرفان را نپذیرفت؛ کودکی که برای سومین بار پس از طی مراحل فرزند خواندگی به خانوادهای دیگر سپرده شد اما به سبب بیماری ساده، باز هم به شیرخوارگاه بازگشت و حالا با تمام تنهاییهایش در این گوشه به انتظار مادر چهارم نشسته است که آیا او را میپذیرد یا نه!؟
چند ساعتی که اینجایی میبینی بازدیدکنندهها با همه بازی و صحبت میکنند اما برخی بچهها با سر وصدای زیاد توجه همه را به خود جلب میکنند آنقدر که دیگر کسی متوجه حضور عرفان نمیشود.
هرچند مادریاران توجهشان به همه بچهها هست و وی را که در گوشهای تنها نشسته وارد بازی میکنند و یکی از آنها که از دور بچهها را زیر نظر دارد جلو میآید و میگوید این هم عرفان ما هست ببینیدش تا به سمت او نروی با تو ارتباط برقرار نمیکند.
تمام فکرت درگیر این است که عادت به سه خانواده و برگشت دوباره به شیرخوارگاه برای کودکی که در پنج سالگی سه مادر را به خود دیده که هیچ کدام برایش مادر نشدند چقدر سخت و حتی فجیع است.
از این رفت و آمدها فقط وابستگی و سرخوردگی نصیب وی شده و او باز هم بیمادر است.
کودکان زیبا و آنان که خوب ارتباط برقرار میکنند بیشتر مورد توجه مردم هستند و کمتر به سمت بچههایی که ظاهر قشنگی از نظر مردم ندارند، خجالتی هستند یا مقداری معلولیت دارند میروند.
اینجا خانهای در خیابان بوعلی، تنها سرپناه شیرخوارگان قم است که کودکان زیر سه سالی را در خود جای داده که فاقد سرپرست مؤثر قانونی هستند و با دستور قضایی به این خانه آمدهاند.
از در که وارد میشوی بچهها به استقبالت میآیند با همان شور و شوق کودکانه، قلبت به وجد میآید از شادیشان و ناراحتی وجودت را فرا میگیرد برای تردید در وضعیت آیندهشان.
خیلی زود خودمانی میشوند؛ امروز کودکان تا شش سال را به اینجا آوردهاند؛ دوقلوهایی که با دو رنگ لاک قرمز و آبی از هم تشخیص داده میشوند زود ارتباط برقرار میکنند.
حسنا دو ساله شده او هم وارد بازی جمعی ما میشود.
مادریاران هم از احترام و ادب کم برایت نمیگذارند از همان لحظه ورود خوش آمدگویی گرم دارند؛ پس از دقایقی به اتاق شیرخوارهها راهنماییات میکنند، اتاقی با کاغذ دیواری صورتی.
وارد اتاق خواب شیرخوارهها که میشوی چند گهواره سفید و تختهای صورتی با میلههای بلند را در کنار یکدیگر میبینی که داخل هر کدام از آنها کودک شیرخواری است.
هر چند گرمای ملایمی است اما آفتاب اشعههای خود را از لای پرده روی صورت نیما که در گهواره کنار پنجره است پهن کرده؛ وی ابرو درهم کشیده وقتی روی تخت میگذاریش چشمانش را بیشتر باز میکند و با لبخندی آرامش بخش، چشم از چشمت برنمی دارد و انگشتت را محکم در دست میگیرد.
یکی از مادریاران با ناراحتی بالای سر او نشسته و به آرامی میگوید نیما بیماری خاص دارد.
با شنیدن نام بیماریاش از عمق جان ناراحت میشوی، نوزاد بیگناهی که باید تاوان بیتدبیری والدین را بدهد و عوارض بیماریاش شاید هفت یا هشت سال دیگر خود را بر تن او نشان دهد و او باید با این بیماری تا آخر عمر دست و پنجه نرم کند؛ به سختی از او دل میکنی و میروی.
با ورود به اتاق بازی بچهها، کودکی سه ساله جلو میآید و میگوید: «خاله بغل؛ بغل» خم میشوی دستانش را دور گردنت حلقه میکند و دیگر جدا نمیشود تا بر زمینش بگذاری دوباره کنارت میایستد و با نگاههای ملتمس نگاهت میکند باز میگوید «خاله بغل».
خودش نمیداند حدود ۳۰۰ زوج در قم متقاضی فرزندخواندگی هستند و او خواست زوجینی است که آرزوی فرزند را در سر میپرورانند.
یکی از بچهها میگوید خاله کتاب؛ کتاب نقاشی را به او میدهی به سرعت اسامی تصاویر را میگوید
یک دختر بچه در حال بالا رفتن از سرسره است به محض دیدنت از پلهها پایین میآید به سرعت جلو میآید و میگوید دیدی دستم چی شده؟ آستین لباسش را بالا میزد و میگوید ببین زخم شده.
دلداریاش میدهی، میگویی اشکالی نداره خوب میشه وی هم لبخندی میزد و آستینش را پایین میآورد.
تا کنار قفسه اسبابها که در آن کتابهایی را هم چیدهاند میروی، همه دورت حلقه میزنند و انگشتهای اشارهشان به سمت اسباب بازی هاست.
خاله دوچرخه، خاله عروسک، خاله... از مربی اجازه میگیری و اسباب بازی دلخواهشان را میدهی، باور نمیکنی که این قدر حرف گوش کن باشند؛ همه مینشینند و به ترتیب بازی میکنند.
یکی از بچهها میگوید خاله کتاب؛ کتاب نقاشی را به او میدهی به سرعت اسامی تصاویر را برایت میگوید.
به نظر هوش و ارتباط گیری آنان بیش از بچههای معمولی است و در جمع بودن، آنان را اجتماعیتر از سایر هم سن و سالهایشان کرده است.
کنارشان نشستی که دو تا از بچهها سر یک دفترچه با هم دعوا میکنند. ناگهان میبینی نفس بهاره در سینه حبس شده انگشتش را جلوی تو میگیرد نمیدانی چی شده؛ اثر دو دندان کوچک را روی یک انگشت میبینی.
در صورتش فوت میکنی و دستش را ماساژ میدهی؛ مدتی میگذرد یک ورق به او میدهی و اشکهایی را که پهنه صورتش را فراگرفته پاک میکنی آرام میشود نگاهش به نگاهت دوخته میشود؛ غم در دلت جای میگیرد.
برخی از این کودکان دارای پدر و مادرهای معتادی هستند که خیلی هم دوست دارند فرزند خود را ببینند اما به سبب آسیب به کودک از دیدار آنان ممانعت میشود و اگر بهبود نیابند و کسی برای بردن کودکان مراجعه نکند آنان با دستور قضایی تحویل خانواده جایگزین میشوند.
مردم فرزندانی که پدر و مادر ندارند را راحتتر میپذیرند
به نظر زندگی بد سرپرستان بدتر از بیسرپرستان است زیرا آنان برچسب با هویت بودن را دارند اما والدینشان صلاحیت ندارند و تا این امر ثابت نشود نمیتوانند برای فرزندخواندگی بروند مردم هم فرزندانی که پدر و مادرشان نیست را راحتتر میپذیرند زیرا ممکن است یک روز کودک را از آنان بگیرند.
به سالن ورودی که میروی بچهها را مشغول بازی میبینی.
از در که وارد میشوی نگاهت میکند اما جلو نمیآید آستین لباسش را در دهان میکند و گوشه آن را میجود چشمانش را برنمیدارد، جلو میروی و به او سلام میکنی خوشحال میشود و از خجالت سرش را پایینتر میاندازد دستی به موهایش میکشی و صورتش را بالا میآوری اما ناگهان میبینی که تمام بدنش زخم است.
زخمهای روی گردن و دستانش به وضوح خود را نشان میدهد و در جواب همه سوالهایت تنها به یک لبخند بسنده میکند
جای برخی زخمها سله بسته؛ دستان کوچکش از نازکی پوست مانند شیشهای نازک و شکننده شده، حلما بیماری پوست پروانهای دارد؛ بیماری بدون درمان و بدون واگیر.
فاصلهاش را با بچهها حفظ و در میان بدو بدو آنان یک گوشه تنها ایستاده و به اطراف نگاه میکند حلما چهار ساله است و بار یتیمی و تنهایی و بیماری را با هم به دوش میکشد.
اگر چه بیماری او پوست پروانهای است اما او چون پروانهای است که برای گردیدن، شمع گرما بخشی ندارد.
بال بال زدن پروانه وجودش زیر شکنجه زخمهای تن نحیفش سرتا پایت را میسوزاند.
زخمهای روی گردن و دستانش به وضوح خود را نشان میدهد و در جواب همه سوالهایت تنها به یک لبخند بسنده میکند.
نگاههای معصومانه این کودکان تو را به راهی دور و درون زندگیشان میکشاند؛ دردهای آنان که مانند زخم بر دل مینشیند و بر پیکره جامعه خود را نشان میدهد ناشی از اعتیاد، طلاق، بیتدبیری والدینشان و یا جهالتها وموارد این چنینی است و حالا آنان را به اینجا آورده است.
برخی از بدو تولد گرمای وجود مادر را به خود ندیدهاند اما فرشتگانی از جنس مادر به آنان غذا میدهند و تمام سعی خود را برای نظافت آنها بکار گرفتهاند و خیرینی با شرافت، شرایط زندگی را برایشان مهیا کردهاند.
خیرینی که مسلمانان واقعیاند و به مقتدایشان علی بن ابی طالب(ع) که به یتیم نوازی شهره است اقتدا کردند و پیامبر عظیم الشان اسلام(ص) چه زیبا گفت که «من و سرپرست یتیم در بهشت مانند دو انگشت همراهیم و بهترین خانه مسلمانان، خانهای است که در آن یتیمی باشد و به او نیکی کند».
محبت ما هم هرگز محبت مادر نمیشود
پای درد دل مسئول شیرخوارگاه صدف که بنشینی برایت میگوید که ما از جانمان برای این فرزندان مایه میگذاریم اما کافی نیست و هر چند اینجا یکی از مراکز شبه خانه است اما خانه نمیشود و محبت ما هم هرگز محبت مادر نمیشود.
تمام پرسنل اینجا اعم از روانشناس، مربی، پزشک متخصص اطفال، پرستار و مددکار تلاش میکنند خواستههای این کودکان را که فرزندان خود میخوانند، برطرف کنند اما آنچنان که لیلا حرمتی میگوید مشکلات بسیار زیاد است؛ آنقدر که داشتههایشان پاسخگو نیست و نیازمند حمایت مستمر مسئولان، خیران و ارگانهای مختلف هستند.
تصمیم بر رفتن میگیری اما لحظه خداحافظی صحنه آزاردهندهای است کودکان نمیخواهند تو بروی؛ برای بدرقهات تا کنار در میآیند اما آنها میمانند و تو میروی پی زندگیات.
در حالی شیرخوارگاه صدف را ترک میکنی که تو هم مانند عرفان نمیدانی چه زمانی مادر چهارم خواهد آمد و مشکل تمام کودکان صدف همین بلاتکلیفی هاست.
بیرون از این اینجا، خودروها و آدمهایی را میبینی که بیتفاوت از کنار این ساختمان میگذرند و ذهنت را یک مطلب پر میکند و آن هم اینکه دنیا با محبت زیباست و با نبود مهربانی هیچ ارزشی نخواهد داشت.
«چشمی که اشک چشم یتیمی ترش نکرد بینندهای به چشم بشر باورش نکرد»
نظر شما