موج پی موج ، کشتی چون گهواره ای تکان میخورد . با هر موجی که بر تنه چوبی آن فرود می آمد ، به شدت تکان می خورد و ذرات کف آلود آب به سر و روی پسر مهزیار شتک می زد. لباسهایش خیس شده بود، ولی او بی اعتنا به دوردست ، به بازی ابرهای تیره و تابش شدید نور خورشید چشم دوخته بود که از لای ابرهای سیاه چون تیغه شمشیر بیرون می زد.
هوا ابری بود و باد تندی می وزید. محمد آهی کشید . ناخدا را دید که از مسافران میخواست به اتاقک ها برگردند یا بروند توی انبار کشتی . او از سر جایش تکان نخورد . پسر مهزیار چشم به پرتو درخشان نوری دوخت که از لابه لای ابرهای شبگون بیرون تراویده و آن سوی دریای مواج را بسان تکه آینه شکسته ای، براق کرده بود . در اندیشه بود ، اندیشه مرگ پدر و خبر ناگهانی شهادت امام (ع) .
هیچ فکر نمی کرد روزی چنین حیران و درمانده شود و پدر او را به کاری چنین سخت وا دارد که نداند سرانجامش چه خواهد شد . پدرش معتمد شیعیان و نماینده امام عسکری (ع) در اهواز بود . هنوز آخرین وصیت پدر به یادش بود که از او خواسته بود مالها را به صاحب اصلی اش برساند . به چه کسی ؟ نمی دانست. پدر هم چیزی نگفته بود. امام هم که در سامرا به شهادت رسیده بود . اکنون با حالی بسیار حیران مانده بود با آن چه کند . فقط به این امید به راه افتاده بود که خود را به سامرا برساند تا اگر کسی مثل امام حسن عسکری (ع) نشانی اموال را داد ، همه را به او بسپارد و برگردد .
ـ ای مرد! چند بار بگویم توفان سهمگین در راه است. برو خود را پنهان کن.
برای چندمین بار صدای ناخدا بلند شد . محمد به راه افتاد. چند ملوان با عجله و ترس به این سو و آنسو می دویدند. باد در بادبان سرخ افتاده و چون مشک برآمده ای ، شکم آن را پر کرده بود . ملوان ها بادبان ها را باز می کردند. باران شدت گرفته بود. پسر مهزیار ایستاد و به افق متلاطم و طوفانی خیره شد . دل او هم توفانی بود . باد دانه های درشت آب را به سر و صورتش کوبید . ناچار به سوی اتاقک خود دوید.
کشتی کج و راست می شد. مسافران مضطرب و نگران گوش به ضربه های سهمگین امواج سپرده بودند که کشتی را به بازی گرفته بود. غرش رعد ، جیغ زنی ، گریه کودکی و ضربه های تگرگ درشت بر سقف کشتی همه را به وحشت انداخته بود .
محمد گیج شده بود و دل پیچه داشت. او سر روی کیسه سکه ها گذاشته بود و به خود می پیچید. جوان بود و اولین سفر دریایی اش . خدمتکار پیر پدرش نگران حال او بود . او هم که بارها این راه را رفته و برگشته بود ، نگران بود ؛ ولی بروز نمی داد .
ساعتی بعد توفان فروکش کرد و کشتی آرام گرفت و مسافران با شنیدن آواز شاد ملوانان بیرون ریختند. کشتی چون قویی سینه آبها را در آرامش می شکافت و پیش میرفت . بادبان بزرگ برافراشته شده بود . خشکی چون تکه چوبی روی امواج ، آشکار و نهان می شد. کشتی جلوتر که میرفت ، ساحل چون پارچه ای مخملی ، روشن و براق تر میشد و نخلستانها پیدا می شدند. مسافران سخت مشغول بودند و اسباب خود را جمع و جور می کردند. پسر مهزیار که میخندید ، رو به خدمتکارش گفت : « بشتاب ، صدیف ! » بعد خود به طرف اتاقک رفت و کیسه سکه ها را برداشت و روی عرشه برگشت .
کشتی به آرامی در رود پر آب دجله جلو می رفت و به ساحل شهر نزدیک و نزدیک تر می شد. با پهلو گرفتن کشتی ، مسافران با عجله به سوی نردبان رفتند ولی ملوانان جلوشان را گرفتند و با احتیاط همگی را پایین فرستادند.
سرزمین عراق بوی دیگری می داد. ساحلی زیبا ، عمارتهایی باشکوه با مردمی متفاوت . پسر مهزیار کنار خدمتکارش ایستاده بود و نمی دانست چکار کند و به کدام طرف برود. بی هدف به راه افتاد. کسی هم در ساحل منتظرش نبود. ساحل لحظه به لحظه خلوت تر میشد. به آسمان صاف نگاهی کرد. آرزو کرد کاش کسی را میشناخت . نگران بود . سکه بسیار در کیسه داشت . سکه ها امانت بود . پدرش سفارش کرده بود به هر کسی اعتماد نکند . صدیف آرام ایستاده بود و منتظر حرف او بود . میخواست بپرسد چکار کنند ، ولی پشیمان شد . پدر گفته بود که سربازان خلیفه به دنبال کسانی چون او هستند . کیسه سنگین درهم ها را از صدیف گرفت و از او خواست که سبدها را بردارد و آهسته به راه افتاد. به کجا ؟ نمیدانست . خانه ای کنار رود ، محله شیعیان شهر یا مسجد ؟
هوا گرم و شرجی بود . مدتی بود که در کوچه پس کوچه ها از این سو به آن سو می رفتند. رطوبت هوا بیشتر از اهواز بود . پس از پرس وجو از نانوایی ، به سمت کاروانسرایی نزدیک شط رفتند . محمد امید داشت ، در آنجا اتاقی کرایه کند و چند روزی بماند تا شاید روزنه امیدی بیاید.
روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و محمد نا امیدتر می شد. هر روز از کاروانسرا بیرون می رفت . مدتی در ساحل قدم میزد. بعد به طرف مسجد جامع می رفت تا شاید آشنایی او را بخواند ، ولی بی فایده بود. هرچه میگذشت، بیشتر احساس تنهایی و تردید می کرد. غروب خسته و کوفته بر می گشت و با حالتی افسرده زیر لب دعا میکرد .
تنها در اتاق نشسته و به همیان ها چشم دوخته بود و فکر می کرد . اگر دزدی به اموال می زد؟ چشمانش را بست و اندیشید . حال که معلوم نیست جانشین مولایم چه کسی است ، اموال را صدقه می دهم و بر میگردم.
چاره ای نداشت. با حسرت آرزو کرد کاش مولایش را می دید و اموال را با دست خود تقدیم میکرد . این سرگردانی کلافه اش کرده بود ، ولی چاره ای جز صبر نداشت. برخاست و بیرون رفت و به برگ های ارغوانی نخل های حیاط کاروانسرا خیره شد . احساس می کرد غروب سرزمین عراق غمگین تر از جاهای دیگر است . غمی نهفته بود در این غروب . صدیف که در گوشه ای مشغول کباب کردن تکه گوشتی برای شام بود ، با تاسف سر تکان داد . پسر مولایش در این چند روز، ضعیف و رنجور و رنگش کمی زرد شده بود. آن قامت رعنا و رشید کمی شکسته شده بود . نگرانی او را حس می کرد.
محمد به سمت نهر آبی رفت که از وسط کاروانسرا میگذشت. کنار جوی نشست. چهره لرزان خود را در آب زلال میدید که در این چند روز حتی ریش کم پشت خود را شانه نکرده بود . وضو گرفت و به اتاق برگشت تا برای نماز مغرب آماده شود، تصمیم داشت اگر تا فردا خبری نشود ، عصر فردا اموال را به فقرا ببخشد . ایستاد تا دو رکعت نافله بخواند ، در مسجد بود که کسی چند بار بر در کوبید . صدا ناآشنا بود . سر برداشت و نمازش را سلام داد و خدمتکارش را صدا زد . صدیف تو آمد . با خود بوی خوش کباب آورد . پرسید: « چه کسی است؟»
صدیف پیر لب برچید و گفت: « پیرمرد عربی است. اصرار دارد شما را ببیند . حتی اسم شما را می داند ؟ پیشانی محمد چین افتاد و جای خاکی مُهر بر پیشانی اش رگه رگه شد . » گفت : « بگو بیاید تو . » صدیف بیرون رفت. لحظه ای بعد پیرمردی لاغر که دستاری بر سر داشت و دشداشه سفید بلندش تا قوزک پایش می رسید، داخل شد . سلام کرد. محمد برخاست و به او تعارف کرد که روی زیلو ننشیند . سکوت میان آن دو با سخنان پیرمرد شکست .
ـ مولایمان سلام رساندند و این نامه را برایتان فرستادند.
محمد نامه را گرفت و باز کرد. بوی خوشی داشت . هرچه بیشتر آن را میخواند، شگفتی اش بیشتر میشد . گه گاه از زیر ابروان هلالی اش به پیرمرد نگاه می کرد : حتی به تعداد همیان ها و جنس و رنگ آنها اشاره شده بود و این که درهرکدام چه مقدار سکه است و از چه کسی .
محمد وقتی نامه را خواند ، آن را بوسید و بر چشمان اشک آلودش دست کشید و گفت : « مولایم کجاست؟ »
ـ اکنون به امر خدا از دیده ها پنهان است . آیا نامه او حجت نیست ؟
محمد برخاست و کیسه همیان ها را آورد و گفت : « آرزو دارم وی را ببینم .»
ـ تا چه صلاح و خیر باشد .
پیرمرد همیان ها را در دو سبدی که همراه آورده بود، گذاشت . سپس برخاست و بیرون رفت .
محمد هنوز در حیرت نوشته های نامه بود . گاه به خط زیبای آن نگاه می کرد. مهر آن شبیه مهر نامههایی بود که از سامرا برای پدرش فرستاده می شد. با صدای اذان به خود آمد . یکباره برخاست و بیرون رفت و فریاد زد : « کجا رفت؟»
ـ چه کسی؟
ـ همان پیرمرد ریش سفید .
صدیف که نگران شده بود ، گفت : « از کاروانسرا بیرون رفت.»
محمد با پای برهنه دوید و وارد کوچه شد . از پیرمرد خبری نبود . برگشت و به نخل کنار جوی تکیه زد : « کاش نشانی او را پرسیده بودم. »
کسی که روزها در پی اش می گشت و حالا می توانست با کمک پیرمرد او را بیابد ، به راحتی از دست داده بود. زیر لب گفت : « تا حضرت را نبینم ، از عراق نمی روم.» و رفت تا نماز بخواند .
محمد آشفته بود. هر روز صبح زود از اتاقش بیرون میآمد و تا غروب در محله های قدیمی شهر چرخ می زد و به دنبال پیرمرد آشنا بود. شب هنگام خسته و ناامید بر می گشت و نماز شام را میخواند . بی آنکه غذا بخورد در ایوان روی حصیر دراز میکشید و به ستاره ها چشم میدوخت تا این که خوابش می برد .
پسر مهزیار دیگر نا امید شده بود. هر روز رنجورتر می شد. کمتر غذا می خورد و بیشتر جستجو میکرد. به مسجدها ، بازارها و حتی محله نصارا می رفت ، ولی هرچه جستجو می کرد ، اثری از پیرمرد نمی یافت .
شبی که خسته و ناامید سر به سجده گذاشته بود و اشک می ریخت، با صدای خدمتکارش سر برداشت . در دست او نامه ای بود ، درست مثل نامه ای که پیرمرد آورده بود. فوری آن را گرفت و پرسید : « کجا رفت؟ »
ـ جوانی این را داد و رفت .
محمد به سوی پنجره رفت . در نور ملایم مهتاب خواند : « ای محمد ! تو جانشین پدرت هستی و من تو را به جای او انتخاب کردم . خدا را شکر کن. »
محمد نامه را به چشمانش مالید . بغضش ترکید و گریه اش در اتاق پیچید . نامه بوی یار پنهانی می داد که آرزو داشت او را ببیند.
* مسلم ناصری
نظر شما