به گزارش خبرنگار مهر، مجموعه تلویزیونی "سیاه، سپید، خاکستری" از جمله کارهای شایقی بود که با تکیه بر قالب اپیزودیک و چند موتیف، نقطه نظرات اجتماعی این کارگردان را دربر می گرفت. این بار او دو خطی جذابی را دستمایه کار قرار داده که به نوعی احیاء مثلثی عشقی است: دو ضلع مثلث یک مادر و دختر هستند و ضلع سوم مردی که عشق دوران جوانی مادر بوده و حالا از پس گذر سال ها تبدیل به عشق دختر او شده است.
این موقعیت ویژه امکان خوبی در اختیار نویسنده می گذارد تا با انتخاب بستری مناسب، از جذابیت های بالقوه این موقعیت به خوبی استفاده کند. جذابیت هایی که شاید از ریشه های این موقعیت می آیند: دو زن، دو مادر و نهایتاً دو رقیب عشقی که این بار یک مادر و دختر هستند.
بستری که نویسنده برای بسط قصه انتخاب و طراحی کرده بستری روانشناختی است که اتفاقاً ذات این موقعیت هم نیازمند آن است. با این نگاه مثلث عشق از بعد روانشناختی می تواند ابعادی جدید پیدا کند و به نوعی در مسیری جدید پیشرفت کند. مسیری که نویسنده برای قصه انتخاب کرده اضافه کردن رابطه پزشک و بیمار به این موقعیت است تا ابعاد روانشناختی ماجرا برجسته تر شود.
این رویکرد به چنین طراحی از شخصیت ها انجامیده که مرد به عنوان یک روانپزشک آن هم از طریق مادر که عشق سالیان قدیم را هنوز فراموش نکرده به کمک گرفته می شود تا تنها دخترش را درمان کند. دختری که دچار بحران های روحی است و چند بار مراسم ازدواجش را در لحظه ای حساس به بن بست کشانده است. این بار مرد به عنوان یک پزشک وارد زندگی دختر می شود و می تواند روح آسیب دیده او را درمان و به نوعی اعتمادش را جلب کند.
روانپزشک بودن مرد شرایطی برای نویسنده فراهم می کند تا به مولفه های آشنای این حرفه بپردازد و به نوعی عرض مسیر قصه را با چنین فضایی پر کند. سکانس حضور در محیط آسایشگاه روانی و گفتگو با بیمارانی که هر کدام از منشأ ترسشان می گویند یکی از این نمونه هاست. به علاوه روانپزشک با نگاهی نامتعارف که به بیمار روحی روانی و حتی شیوه های درمان دارد به گونه ای عمل می کند که می تواند الگوی عمومی روانپزشک را تا حدی تغییر دهد.
هر چند کم حرف زدن و سکوت می تواند به شخصیت عمق بدهد و هاله ای کنجکاوی برانگیز در اطراف او ایجاد کند، اما این ویژگی در شخصیت روانپزشک بیشتر در نتیجه موقعیت خاصی است که گرفتارش شده است. او باید دختر کسی را درمان کند که عشق او را ربوده و هر چند با نوعی بی میلی این مسئولیت را می پذیرد، اما خودش هم گرفتار نقشی می شود که به عهده گرفته است. نقش نجات دهنده، یاور، پدر و نهایتاً عشق.
نکته جالب دیگری که در فیلمنامه و روابط آن وجود دارد تغییر نقش و جایگاه شخصیت ها حتی تا پایان قصه است. در انتها همه چیز در جهتی رقم می خورد که معلوم شود خود روانپزشک هم پس از شکست عشقی از مادر به زن ها بی اعتماد شده و نتوانسته به کسی دل ببندد. این همان موقعیتی است که جای پزشک و بیمار را به نوعی عوض می کند و در واقع بحث درمانگر و نیازمند به درمان را به چالش می کشد.
با توجه به دغدغه های اجتماعی فیلمساز و اشاره ای که به آن شد این وجه به خصوص در چهره تهران معاصر پشت چراغ قرمز و درگیری بچه های گلفروش که در چند سکانس مختلف به تصویر درمی آید نمود پیدا می کند. در برخی موارد هم به نظر می آید فیلمساز در انعکاس این وجه به درستی عمل نکرده و در واقع تحلیل درستی ارائه نداده است. به عنوان مثال سکانس سوار شدن دختر(دریا) به آژانس و اتفاقاتی که به دنبال آن پیش می آید بیش از آنکه برگرفته از واقعیت باشد برگرفته از تخیل نویسنده و بزرگنمایی موردی است.
نمی دانم چطور می توان در شهر تهران زندگی و فضای آن را لمس کرد و آن وقت چنان موقعیت ناامنی را برای یک زن تنها سوار بر آژانس در روز روشن طراحی کرد! به خصوص دیالوگ هایی که بین او و راننده برقرار می شود و برخورد میان راننده و جوانان مزاحم از پرداخت غیرواقعی این سکانس می آید. سکانسی که سفارش دهندگان کار برای بازدید از نوع طراحی داخلی دریا به مغازه می روند هم با نوع برخورد دریا و دوستش و گفتگوهایی که بین آنها رد و بدل می شود انعکاسی از همین نگاه غیرواقعی است.
البته این وجه جدا از پرداخت غیررئال سکانس هایی مانند مترو و تهرانگردی دریا است: سکانسی که دریا در حال دور گشتن تهران از طریق موبایل به روانپزشک گزارش لحظه به لحظه می دهد در حالی که روانپزشک در چند قدمی اش او را تعقیب می کند، بدون آنکه دریا او را ببیند و متوجه شود!
حضور شخصیت فرعی که راننده دریا است و در نهایت عاشق او از کار درمی آید هم هر چند به جهت انتخاب بازیگر و جلوه خاصی که بازی ویژه او به نقش داده پررنگ دیده می شود، اما وقتی به بطن نیاز فیلم و فیلمنامه دقت می کنیم متوجه می شویم کارکرد ویژه ای ندارد، مگر یک نکته: ناامن کردن هر چه بیشتر محیط برای دریا که از همه مردان اطرافش به نوعی بی اعتمادی دیده است. در ادامه وقتی ناپدری را هم در کنار بقیه مردان اطراف دریا قرار می دهیم، شاید به دلیل عمده بی اعتمادی او و بحران روحی اش بیشتر پی ببریم.
مشکل مشخص نبودن لحن از نکاتی است که مثلاً در فیلم "راه و بیراه" هم وجود داشت و مخاطب نمی دانست با چه نوع نگاه و لحنی مواجه است، به خصوص در لحظه های بحرانی که در آن فیلم به مراتب بیشتر بود. در این فیلم هم در مواردی که اشاره شد و برخی سکانس ها به جهت نوع دیالوگ ها و واکنش های موجود و حتی نوع بازی، حس های متناقضی در مخاطب شکل می گیرد که در ادامه پاسخی مناسب پیدا نمی کند و بی سرانجام می ماند.
نظر شما