۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰:۳۲

حجت‌الاسلام آل‌هاشم در محله‌ محروم

انتظار برای حضور/ شبی که «خداآباد» آباد شد

انتظار  برای حضور/ شبی که «خداآباد» آباد شد

تبریز- امام جمعه تبریز در ادامه حرکت‌های مردمی‌، شامگاه دوشنبه، ۷ اسفند، در مسجد محله‌ محروم تبریز «خداآباد» حضور یافت. این حضور شور و شعف خاصی به محله و اهالی بخشید.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها – بهنام عبداللهی: وقتی من رسیدم، آسفالت ترک‌خورده کوچه را آب‌ داده بودند. چندتا از بچه‌های بسیجی پایگاه با یونی‌فرم مخصوص جلوی مسجد این‌ور و آن‌ور می‌رفتند؛ رفت و آمد مردم را مدیریت می‌کردند و مانع پارک ماشین ناشناس در مقابل مسجد می‌شدند.

خیلی زودتر از نماز مغرب رسیده بودم و برای همین اجازه ندادند وارد مسجد شوم. مسجد امام باقر سال‌های سال است که در محله خداآباد با مردم همراه است اما به تازگی مرمتی در آن اتفاق افتاده که خستگی سال‌های دراز را از تنش بیرون کرده باشد؛ ولی مقابل چشم، مسجدی قرار گرفته که پنجره ندارد و به‌جای آن دو پتو بزرگ بر روی دریچه‌های ساختمان نصب کرده‌اند و هنوز نمایی زیبا بر صورت آن ننشسته است؛ حتی گلدسته یا مناره هم ندارد؛ ولی با همه این اوصاف مسجد دلنشین و آرامش‌بخشی بود.

چند دقیقه که گذشت، چندنفر مقابل مسجد تجمع کردند. ظاهرا اهل آن محله یا محله‌های اطراف نبودند و لباس‌های شیک و گران‌قیمتی بر تن داشتند؛ چند زن و مرد که مدام باهم حرف می‌زدند؛ کاغذی را به دیوار تکیه داده بودند و هرکدام از دوستان‌شان که می‌رسید، می‌دادند امضا کند. یکی از مردان گروه با بچه‌های بسیجی داشت صحبت می‌کرد؛ درخواستش این بود که نامه‌شان را خودشان به حاج آقا بدهند تا بتوانند چند کلمه‌ای هم شفاهی از مشکل‌شان بگویند. اما صدای اعتراضی که چند لحظه بعد میان‌شان برخواست، حاکی از آن بود که جوان بسیجی درخواست‌شان را رد کرده بود.

زنی که از پنجره خانه کنار مسجد داشت پتو می‌تکاند، به پایین  و هیاهویی که ایجاد شده بود نگاهی انداخت. پسر جوان خیاط هم که در مغازه کوچک‌اش به‌تنهایی مشغول کار بود هرازگاهی بیرون می‌آمد و جمعیت را تماشا می‌کرد.

یکی از بچه‌های پایگاه شیرینی آورد و با کمک بچه‌های دیگر به داخل مسجد بردند. چیزی تا اذان و نماز نمانده بود و جمعیت رفته رفته بیش‌تر می‌شد.

دوتا پسر ۱۰ یا ۱۲ ساله جلوی مسجد بازی می‌کردند؛ حرف می‌زدند و به نظر می‌رسید از اینکه محله‌شان مهم‌تر از هرروز جلوه می‌کرد، رضایت داشتند. زنی که داشت به در خانه‌اش کلید می‌انداخت از بچه‌ها پرسید «آل‌هاشم نیامده هنوز؟» لبخند زد و بی‌آنکه جواب بچه‌ها را بشنود داخل شد. اهالی محل یک به یک می‌آمدند و از وقتی اذان شروع شد، اجازه دادند بروند داخل و نماز مغرب را به جای بیاورند.

دوست داشتم بیرون بمانم و آمدنش را ببینم؛ با اینکه هوا رو به سردی و تاریکی می‌رفت. خیاط جوان مغازه‌اش را بست و به مسجد رفت. تنها چند نفر بیرون مانده بودند؛ آن هم همان‌هایی بودند که از جایی دیگر فرصت را برای درددل با خود حاج‌آقا غنیمت شمرده بودند. بچه‌های بسیجی پایگاه تقریبا توانستند همه را به داخل مسجد هدایت کنند تا از هیاهو بیرون کاسته شود اما از پس آن‌ها گویی که برنیامدند.

«آمد، آمد، خودش هست.» با روان شدن این کلمات از زبان بچه‌ها، مردم و به خصوص دوتا زنی که در دست‌شان کاغذ داشتند به سوی خودروی پژو پارس سفیدی که مقابل مسجد داشت پارک می‌کرد روانه شدند. یک روحانی پیاده شد، یکی از زن‌ها خودش را آماده می‌کرد که سلام بدهد و بعد صدا برخواست که «نه، اون نیست.» زن‌ها حاج آقا را نمی‌شناختند و شاید اگر این کلمات را جمعیت نمی‌گفتند شروع به درددل با همان روحانی غریبه می‌کردند.

مردم منتظرش بودند؛ منتظر اینکه با یک پژو پارس یا ۴۰۵ معمولی بیاید؛ حتی دور از انتظار نبود که بعد از پارک کردن یک تاکسی مقابل مسجد او پیاده شود و به جمعیت سلام دهد. شب که شد مردم حساس‌تر شده بودند و به دقت عبور ماشین‌ها از عرض چندمتری محله را دید می‌زدند.

اهالی محل را زیر نظر داشتم؛ لباس درست و حسابی بر تن نداشتند؛ اما باز می‌خندیدند. و در کنار همین خنده‌ها چهره مغرور و خشن گروه معترض از جای دیگه آمده، به چشم می‌خورد.

بچه‌ها که گویی جمع‌شان جمع شده بود گرم صحبت بودند. یکی می‌گفت: «فکر کنم با آن ماشین‌های درازی که چند درب اضافی دارند بیاید.»

زنی که در سیاهی شب، پیدا بود که سیاهی چادرش پریده است، با پسر جوانش که ظاهر نامناسب‌تری از او داشت نزدیک مسجد ایستاده بودند؛ مادر دستش را به سر و روی پسر می‌کشید و یاد می‌داد که اول سلام کند و بعد حرفش را بزند. دنبال خودکار می‌گشتند تا شماره و آدرس‌شان را هم دقیق روی نامه بنویسند.

یکی از بچه‌های پایگاه شروع به جمع‌آوری نامه‌ها کرد. هرکسی در گوشه و کناری مشغول تکمیل کردن مشخصات و درخواستش بود. حدود ۲۰۰ یا ۳۰۰ نامه‌ دست آن جوان جمع شده بود.

مردمک چشم مردم در کوچه با نور هر خودرویی که از سربالایی محل طلوع می‌کرد و در سرازیری به شب می‌پیوست، حرکت می‌کرد. نماز هم تمام شد اما هنوز نیامده بود. یک‌بار هم خودروی مدیرکل اوقاف و پیاده شدنش از ماشین، مردم را به اشتباه انداخت؛ مردم باز نزدیک رفتند و وقتی فهمیدند او نیست، برگشتند سرجای خود.

«رضا این چه وضعی هست؟ همه را هدایت کن بروند داخل مسجد. خانم‌ها هم می‌توانند طبقه بالا بروند.» این‌ها را یکی از بچه‌های پایگاه که مسن‌تر از بقیه بود، گفت. دیگر نتوانستم مقابله کنم و داخل رفتم. ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر در مسجد نشسته بودند؛ چهره‌هایی که گویاتر از نامه‌هایشان بودند.

با ختم صلوات مردم یک ردیف به جلو می‌رفتند تا جا برای افرادی که تازه می‌آمدند باز شود. جمعیت، بیش از اندازه مسجد بود. چشم خیلی‌ها به در دوخته شده بود، هیچ بعید نبود گردن مردان حاضر در آن شب به درد بیفتد؛ اما چشمان پرامیدشان از شیرینی آن درد حکایت داشت.

درون مسجد، یک فضای مربعی‌شکلی بود که با چند بنر و پرچم تزئین شده بود. ریش‌سفیدها و مسئولان مهمان روی صندلی‌هایی که دور تا دور مسجد قرار داشتند نشسته بودند و بقیه بر روی زمین. چند تا کلیپ پخش شد تا مردم سرگرم شوند.

«صلی علی محمد، یاور رهبر آمد. صلی علی محمد یاور رهبر آمد. صلی علی محمد...» آمد؛ با لبخند؛ با فشردن دست همه کسانی که سر راه قرار داشتند. با حال و احوال‌پرسی‌هایی که از روی عادت نبودند. نشست و جمعیت را از چشم گذراند. چشمانش با چشمان هرکسی که برخورد می‌کرد، لبخندی می‌زد و سلام می‌داد. برای اهالی عجیب بود که بعد از دوران انتخابات، مسئولی به محله‌شان می‌آمد و برای همین خوشحال بودند. آن شب، خانه خدا آباد بود.

قاری، پسر نوجوانی بود که یک سوره نسبتا طولانی از قرآن را به زیبایی قرائت کرد. واژه «زیبا» را از هر «الله الله» حضار می‌شد فهمید. قرائت قرآن که تمام شد، حاج آقا تمام قد به پای قاری نوجوان ایستاد، دست داد و خواندنش را تحسین کرد. قاری را دیدم که خوشحال راهی آشپزخانه مسجد یا همان پشت صحنه شد. هیچ بعید نیست در بین‌الصلاتین نماز جمعه هفته بعد، همین قاری مورد تقدیر حاج آقا قرار بگیرد چون این حرکت را مدت‌هاست که شروع کرده و اهالی قرآن معتقدند حرکتش موج مثبتی درباره قرآن ایجاد کرده است.

حاج آقا به پوستری دم در که عکس رهبر معظم، امام خمینی (ره)، خودش و چند علامه بر روی آن نقش بسته بود نگاه کرد؛ شاید بیش از ۲۰ ثانیه و چندبار لبخند زد. خم شد به گوش روحانی که بغل خود نشسته بود چیزی گفت و بعد باهم لبخند زدند. حدس زدم چهره خودش در عکس جوری افتاده که او را به لبخند وا داشته است.

روحانی مسجد که جوان بود، پشت میکروفن رفت تا سخنرانی کند. در فاصله‌ای که روحانی جوان کاغذ را از جیبش درمی‌آورد تا صحبتش را شروع کند، حاج آقا کاغذی از جیبش درآورد. از پشت کاغذ هم می‌شد رد امضاهایی را که بر روی آن نقش بسته بودند دید؛ عینکش را زد و کاغذ را مطالعه کرد. حدس اینکه کاغذ متعلق به آن امضاکنندگان بیرون مسجد باشد، کار سختی نبود.

سخنرانی روحانی جوان مسجد که شروع شد، حاج آقا کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. با تمام حواسش بر روی صحبت‌های سخنران متمرکز شد. روحانی مسجد در آرامش کامل صحبت‌هایش را مطرح می‌کرد؛ حتی موقعی که از مشکلات حرف می‌زد و از سختی‌های هم‌محله‌ای‌هایش سخن می‌گفت، استرسی در صورت و صدایش وجود نداشت.

اهالی محل، پایگاه بسیج و مسجد یک به یک می‌آمدند پشت تریبون و از مشکلات مردم منطقه صحبت می‌کردند. هیچ‌کدام استرس نداشتند. شاید به این خاطر که صحبت کردن با یک هم‌محله‌ای، استرس‌زا و سخت نیست؛ هرچند آن هم محله‌ای حالا نماینده ولی فقیه در یک استان یا امام جمعه شهر باشد. به تعبیر حضار ریش‌سفید، او همان «سیدمحمدعلی» سال‌ها پیش بود.

در فاصله‌ای که بین عوض شدن سخنران‌ها ایجاد می‌شد، هرازگاهی یکی از حضار برمی‌خواست و نامه‌ای در دستش به سوی حاج آقا می‌رفت. او به پای تک تک افراد می‌ایستاد و با آن‌ها دست می‌داد. گرم می‌خندید و با حوصله مشکلات‌شان را می‌شنید؛ نامه را می‌گرفت و در جیبش می‌گذاشت، با جمله‌ای آرامش‌بخش افراد را روانه می‌کرد.

نوبت سخنرانی خود حاج آقا رسید. کل مسجد به پایش ایستادند و با «سلام و صلوات» او را تا پشت میکروفن همراهی کردند. می‌دانستند که قرار است حرف‌های تازه‌تری بشنوند؛ حرف‌هایی که می‌توان به خانه برد، به محل کار برد. حاج آقا اول از حضار خواست که صلواتی برای علما و درگذشتگان محله خداآباد بفرستند. سپس سخنرانی‌اش را با روایتی از پیامبر اسلام شروع کرد: «هیچ‌گاه و هیچ‌گاه نباید نگاه یک انسان مومن به برادران مومن خویش، از بالا به پایین باشد؛ هیچ‌گاه...».

منظور او از این روایت و صحبت‌هایی که پیرامون همان موضوع مطرح کرد،  برخی مسئولان و مدیران هستند که بخشی از افراد جامعه را فراموش کرده‌اند. بخشی که به تعبیر آل‌هاشم «انقلاب را سرپا نگه داشته‌اند»؛ همان محرومان و اهالی پایین شهر. او گفت که می‌داند اهالی این محله‌ها انتظارات و خواسته‌های کوچکی دارند که نباید نادیده‌شان گرفت.

همین صحبت‌هایش، مهر تایید پررنگی برروی تمام اعمالی بود که در چند ماه اخیر انجام داده. کارهایی که باعث شده حالا مسئولان کشور او را الگوی مردمی بودن بدانند؛ کارهای ساده‌ای مثل مترو سوار شدن، زنگ زدن به یک عکاس و خبرنگار، برداشتن نرده‌های بین مسئولان و مردم در مصلی؛ و مهم‌تر از همه توجه کردن به محرومان که با سفرهای کوتاه شبانه به مناطق محروم شهر آغاز شد و همچنان ادامه دارد. آن شب شاید مردم خداآباد نتوانستند جواب نامه‌هایشان را سریع و آنی دریافت کنند؛ اما حداقل مطالبه چندین‌ ساله‌ و واحدشان که «توجه» بود؛ آن‌ شب محقق شد.

عکس‌ها از پایگاه اطلاع رسانی دفتر نماینده ولی فقیه در آذربایجان شرقی

کد خبر 4241401

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha