محمود تنها از فرماندهان گردان تیپ المهدی(عج) و از جانبازان دوران دفاع مقدس که در عملیاتهای فتحالمبین و بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) که بلافاصله بعد از هم انجام گرفت حضور داشته در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری مهر اظهار کرد: بعد از عملیات فتح المبین که در اسفند ماه سال 60 انجام شد، ما برای پاکسازی مناطق عملیاتی رفته بودیم و در آنجا با صحنهای که برای ما تکاندهنده بود مواجه شدیم؛ در حین پاکسازی، پیکر بیجان یک سرگرد عراقی را دیدیم که عکسی از همسر و دو فرزندش در دستش بود.
وی ادامه داد: این عکس از این جهت جالب توجه بود که همسر این سرگرد عراقی در حالتی تکاندهنده به دو بچه کوکشان اشاره کرده بود که در شکل فقیرانهای در حال خوردن نان و خرما بودند و وضعیت بد اقتصادی خانواده آن سرگرد را نشان میداد.
این فرمانده گردان دوران دفاع مقدس، افزود: در آن زمان من فرمانده گروهان یک گردان شهید محمد منتظری بودم. وقتی این عکس را دیدم با بچههای گروهان درباره این عکس و وضعیتی که عراقیها دارند صحبت کردیم. چیزی که ما از آن عکس میفهمیدیم این بود که همسر سرگرد عراقی، این عکس تکاندهنده را برای او ارسال کرده بود تا به او پیام دهد که تو برای حکومت و نظامی جانت را در خطر انداختهای که نمیتواند و نمیخواهد معیشت حداقلی خانوادهات را تامین کنند.
محمود تنها اظهار کرد: این اتفاق درست زمانی رخ میداد که مرحله اول عملیات بیتالمقدس در حال انجام بود و ما هم بعد از چند روز مامور انجام پارهای از عملیاتهای ایزایی در اطراف خرمشهر شدیم تا حواس دشمن به ما جلب شود و تیپهای دیگر عملکننده بتوانند در مرحله پایانی عملیات بیتالمقدس، خرمشهر را که از نظر استراتژیک و سوق الجیشی برای ما و ادامه روند جنگ بسیار مهم بود، آزاد کنند.
وی با بیان اینکه در یکی از این عملیاتهای ایذائی من مجروح شدم و مرا به بیمارستانی در پشت جبه انتقال دادند. بعد از اینکه به هوش امدم و مداوای اولیه روی من انجام شده بود من از بیمارستان فرار کردم و دوباره خود را به اطراف خرمشهر رساندم.
تنها ادامه داد: عملیات بیتالمقدس که بلافاصله بعد از عملیات فتحالمبین انجام شد، از عجیبترین مقاطع نبرد ما با عراق بود. وضعیت روحی و ایمان رزمندگان ما در پیشبرد این عملیات به نوعی بود که نه خود فرماندهان ما انتظار چنین ایستادگی و مبارزهای را از رزمندگان داشتند، و نه حتی عراقیها باورشان میشد که این نیروهای مردمی اینگونه بتوانند آنها را از مناطقی که تسخیر کرده بودند، پس بزنند.
به گفته این فرمانده جنگ، علیرغم باور عموم که فکر میکنند ما در اواخر جنگ تجربه و روال کار در جنگ را آموخته بودیم و به همین دلیل شرایط راحتتری داشتیم، من معتقدم در آن اوایل اتفاقا همه چیز راحتتر بود. در عملیات بیتالمقدس در مواقع بسیاری خودم دیدم که دشمن از مقابل ما فرار میکرد. جنگ به نوعی پیش میرفت که انگار هیچ ترسی در دل این بچهها نیست.
وی گفت: نمیخواهم بگویم در سالهای بعدی جنگ، بچهها از جنگ میترسیدند. اصلا اینطور نبود. آن بچهها از همان سالهای اول تا سالهای آخر جنگ با رشادت و شجاعت مثالزدنی با دشمن جنگیدند ولی برای ما که در بطن ماجرا بودیم، بین سالهای اول و سالهای آخر جنگ تفاوتهایی وجود داشت. در همان سالهای 60 و 61 ما یک ایمان و روحیه معنویای در نیروها میدیدیم که اصلا نمیتوانستیم آن را با هیچ منطقی توجیه کنیم. باورش برای همه سخت بود که جوانان این مرز و بوم تا این حد بتوانند در یک جنگ نابرابر به خوبی از پس دشمن برآیند.
وی در پاسخ به پرسشی مبنی بر وضعیت تجهیزات نظامی در تقابل با عراق در سالهای نخست جنگ، گفت: اصلاً بحث تجهیزات مطرح نبود. مسئله این بود که آن زمان اصلاً نمیترسیدیم. هیچ کشور و ابرقدرتی برای ما ترسناک نبود و فقط از خدا میترسیدیم. وضعیت آن زمان مثل حالا نبود که از همه کشورها میترسیم، اما از خدا نمیترسیم!
به گفته این فرمانده گردان جنگ تحمیلی، آن زمان صداقت و راستیای بین همه وجود داشت که این نیرو را در درون همه ایجاد میکرد. اما متاسفانه الان همه میخواهند با دغلبازی و منفعتطلبی کار خودشان را پیش ببرند و به همین خاطر است که همه ما به نوعی میترسیم!
تنها در پاسخ به این پرسش که «خبر آزادسازی خرمشهر چگونه به شما رسید و شما از این خبر چه حسی داشتید؟» گفت: روز سوم خرداد سال 61 که مردم در پشت جبهه به خاطر آزادسازی خرمشهر خوشحال بودند، ما در منطقه شمال غرب خرمشهر همچنان در حال جنگ با دشمن بودیم! شاید ما دیرتر از همه فهمیدیم که خرمشهر آزاد شده است. حتی یادم هست که در همان روز که همه از این خبر خوشحال بودند ما با همرزمانمان یکی از هلیکوپترهای عراقی را ساقط کردیم و تنها چیزی که در ان لحظه ما را خوشحال کرد، همین واقعه بود.
وی توضیح داد: مرکز شهر خرمشهر توسط نیروهای ما فتح و آزاد شده بود ولی ما که کنارشان بودیم خبر نداشتیم و در دل مبارزه با دشمن بعثی توجهی به پیشرویهای گردانهای کناریمان نداشتیم. آنقدر درگیر جنگ بودیم که اصلا نمیدانستیم ده متر آن طرفتر چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
این فرمانده دوران دفاع مقدس اظهار کرد: در همین حین که کمی از خط مقدم فاصله گرفته بودم و فکر میکنم در حال رفتن به مقر یا جای خاصی بودم یک خبرنگار را دیدم که با دوربین و میکروفن آمد و با یک شعفی گفت: «برادر تبریک میگویم، خرمشهر آزاد شد!» من هم که از فرط خستگی نا نداشتم به او گفتم: «برو بابا، به همین خیال باش! شما هم دلتان خوش است!» خبرنگار تعجب کرد و گفت «به خدا شهر آزاد شد!» گفتم «بچهها دارند زیر آتش جان میکَنند، چی آزاد شد؟» خبرنگار هم تا دید من اعصاب درستی ندارد و از تشنگی و گرسنگی نایی برایم نماده مرا رها کرد و رفت. بعد از ساعتی متوجه شدیم که واقعاً بچهها عراقیها را از شهر بیرون کردند و بر شهر تسلط پیدا کردند.
نظر شما