خيز تا بر كلك آن نقاش جان افشان كنيم كاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
تاريخ زايش نقاشي و آدميزاد يكي است هميشه "شوقي دردناك" او را به نقاشي كشيده است به اين علت كه هر كودكي قطرتا و طبيعتا نقاش است . كودكان نقاشي را نمي آموزند بلكه در بزرگسالي ، فراموشي وترك آن را مي آموزند؛ آنچه انسانهاي اوليه راوا مي داشت تا در و ديوار غار خود را نقاشي كنند و با ابتدايي ترين ابزار، نقش هايي از اسب و درخت و انسان را بر دل سنگ و عاج و چوب بنشانند ، همان "شوق دردناك" نقاشي بود.
درباب منشا اين "شوق و درد" سخنان مختلفي گفته اند بعضي از اين سخنان، قرن هاست كه در تاريخ فلسفه ، تدريس وتكرار مي شود بي شك بسياري از نظريات فيلسوفان كه در باب موسيقي و شعر و معماري گفته اند با نوعي "تنقيح مناط" بر نقاشي نيز تطبيق مي كند.از جمله ارباب بصيرت و معرفت كه در باب نقاشي ، سخناني متفكرانه گفته اند، شاعرانند سخن شاعران در باب نقاشان از اين حيث اهميت دارد كه هر دو سوخته يك آتش اند و درد مند يك دردو هستند . شاعران ما با كلمات خود نقاشي مي كنند ونقاشان با نقش بندي و صورتگري طبيعت و انسان، انسان و طبيعت را مي سرايند وتفاوت ميان فيلسوفان و شاعران در باب نقاشان، همان تفاوت ميان فلسفه و هنراست و از اين روي، كلام فيلسوف در بهترين صورت خود، صورت و ماهيت نقاشي را "تبيين و تعليل" مي كند؛ اما شاعر، براي بيان عالم نقاشي جان وجهان او را "همدردانه " مي سرايد.
شاعر و نقاش، جان وجهان را "تحليل" نمي كنند بلكه ان را "نشان مي دهند" به اين دليل است كه وقتي شاعرمي خواهد " ازليت محبت" را نشان دهد از ابزار و اشيا و مفاهيم نقاشي كمك مي گيرد : رنگ، نقش و طرح.
"نبود رنگ دو عام كه نقش الفت بود زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت"
ما را زخيال توچه پرواي شراب است
خم گو سرخودگير كه خمخانه خراب است
چنين نقاشي مي كند:
افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان رير خيال خط او نقش بر آب است
به حسن خلق و وفا كس به يارما نرسد ترا در اين سخن انكار كار ما نرسد
هزارنقش برآيد زكلك صنع و يكي به دلپذيري نقش نگار ما نرسد
بعضي از ارزوهاي هنرمندان كاملا شخصي است اما ايشان از آن روي هنرمندند كه مي توانند از خصوصي ترين عواطف و احساسات خود ، اثري بيافرينند كه درهر كوي و برزني از آن حكايت كنند در اين صورت ، آن حس وعاطفه و اميدو غم ، شادي واشك و لبخند، فقط ساكن حوزه هستي هنرمند نيست بلكه: "داستاني است كه درهر سربازاري هست."
اما اثر نقاش تا "از علم به عين آيد واز گوش به آغوش" ، راهي طولاني را بايد طي كند بگذاريد دراينجا مثالي از يك موضوع تكراري در شعر و نقاشي ذكر كنم:
قصه قفس و پرنده قصه اي قديمي وتكراري در شعر و نقاشي است . جان آزاد هنرمند، بيشترين شكنجه را محبوس شدن در گوشه قفس و زندان مي بيند . منتهي قفس و زندان، براي همه هنرمندان، مصداق واحدي ندارد. هنرمندي كه معتقد است "الدنيا سجن المومن" ، طبعا زندان را به وسعت دنيا ومدت محكوميت را به اندازه طول عمر انسان مي بيند اگر مقدمه مثنوي معنوي ، اثري چنين عميق درجان ما مي كند رمزش اين استكه او "درد فراق" را دردي عارضي وموقتي نمي بيند، نفير جانگذاز او ، از لحظه جدايي از نيستان است وگرفتار آمدن او در زندان زندگي ، بنا بر "مصلحتي ازلي" و "سري ابدي" بوده است:
من از براي مصلحت در حبس دنيا آمدم من از كجا ، حبس از كجا؟ مال كه را دزديده ام
گرچه بيان عارفانه ابتلا به زندان وفراق وجودي اختصاص به عارفان واهل باطن دارد اما ادراك و احساس آن و آرزوي و وصال ، در زبان و آثار سايرين نيز مشاهده مي شود آرزوي آزادي ، هم چون احساس زندان، آرزويي است كه با خاك آدميزاد عجين شده است و به اين دليل است كه بسياري از آثار بزرگ هنري ، يا بيانگر شوق به ازادي است و يا مرثيه حبس و هجران.
ونسان ون گوگ Vincent van Gogh درنامه اي به بردارش مي نويسد:
"پرنده اي رامجسم كن كه درون قفسي زنداني است فصل بهار كه مي رسد، اين پرنده مي داند كه كاري بايد انجام دهد. پرنده ي زنداني ما مي داند كه به درد اين فصل مي خورد مي داندكه كاري از عهده ي او برمي آيد ، ولي نمي تواند بفهمد كه آن كار چيست سپس احساس مي كند كه مي تواند مثل تمام پرندگان آشيانه بسازد، تخم بگذارد، جوجه بياورد و زنده باشد سعي مي كند كاري را انجام دهد كه برايش به وجود آمده است . درون قفس خود را پيچ وتاب مي دهد، سرش را محكم به ميله هاي قفس مي كوبد، ولي نمي تواند خود را رها كند از شدت درد بي هوش مي شود و وقتي به هوش مي آيد گوشه اي مي نشيند و به بيورن از قفس خيره مي ماند.
حال پرنده ي ديگري را مجسم كن كه در بيرون از اين قفس در حال پرواز است. آن پرنده ي از همه جا بي خبر به پايين نگاه مي كند و پرنده ي اولي را درون قفس ، بي حال مي بيند فكر مي كند كه شايد آن پرنده ي درون قفس دستش به كار نمي رود، دست روي دست گذاشته است وخود را از هر كاري بازنشسته كرده است به هر حال پرنده ي زنداني به زندگي اش ادامه مي دهد آنچه در درونش مي گذرد از بيرون معلوم نيست به نظر مي رسد كه جالش كاملا خوب است.
بچه هايي هم كه زنداني اش كرده اند برايش آب و دانه مي آورند و احساس مي كنند كه پرنده شان از هر لحاظ وضع مساعدي دارد. پرنده ي زنداني ما از درون قفس مي بيند كه هوا طوفاني است، مي خواهد خود را به ميان اين طوفان بيندازد ولي نمي تواند بر سرنوشت لعنت مي فرستد؛ از آنچه بر سرش آمده است عصباني مي شود و فرياد مي زند كه من در قفسم؛ من در قفس مانده ام مثل شما پرنده ها، من هم پرنده ام همه چيز دارم؛ اي احمق ها هر چه لازم داشته باشم ، دراختيارم است؛ فقط يك چيز كم دارم . آزادي ندارم. آزادي ندارم تا پرنده اي باشم مثل همه ي پرنده ها."
به روشني مي بينيم ، كه ون گوگ در اين نامه قفس را با كلمات، نقاشي مي كند و گويا نقاشي با كلمات (چه آن كلمات رانقاش بنويسد و چه ننويسد) شرط مقدم تحقق نقاشي است.
صداي ون گوگ اولين صداي نقاشي نيست كه طالب آزادي است چنان كه آخرين صداي نقاشان نبود بعد از او پابلو پيكاسو، همان طور كه تحت تاثير "ضربه هاي جسورانه قلم موي"ي او قرارگرفت ، دفاع از آزادي را نيز وظيفه خود دانست . او دردوره جنگ اسپانيا گفت: "نقاشي براي تزيين خانه ما نيست، جنگ افزاري براي حمله و دفاع از خود در برابر دشمن ....، و حربه اي عليه شقاوت است پس از آن كه هواپيماهاي فاشيست ها به شهر گوئرنيكا درايالت باسك حمله كردند او تابلو عظيم خود "گوئرنيكا" را كشيد تا عملا نشان دهد كه چگونه مي توان از نقاشي سلاحي عليه شقاوت و ستم ساخت. اشتياق به آزادي در نقاشي ، نه در فضاي عرفاني خود محصور مانده است و نه در معناي سياسي و اجتماعي خود . اشتياق به آزادي در حقيقت نيروي محركه تاريخ نقاشي نيز محسوب مي شود چنان كه بي تابي نقاشان دوره جديد درتجربه سبك هاي مختلف را ميتوان ناشي از چنين شوقي دانست اين نكته را باصراحت بعضي از نقاشان متذكر شده اند چنان كه درنخستين پيام سورئاليست ها كه در سال 1924 توسط آندره برتون
Andr -Breton منتشر شده آمده است:"سورئاليسم ... شيوه اي براي بيان ازادانه فعاليت متفكراست.
اين كه سورئاليست ها تا چه اندازه در كار خودموفق شده اند، مساله اي است كه تحليل گران ومنتقدان نقاشي بايد به آن جواب دهند.
در پايان لازم مي دانم از برگزار كنندگان اين جلسه كه براي اداي احترام بر نقاش بزرگ ايران، بهزاد تشكيل شده است، تشكر كنم.
نظر شما