۱۰ اسفند ۱۳۹۷، ۹:۰۳

حوای سرگردان کیست؟

حوای سرگردان کیست؟

در هیچ کجای مجموعه داستان«حوای سرگردان» و حتی در داستان خاصی که با همین نام در کتاب آمده است، شخصیتی به نام «حوّا»، وجود ندارد و سؤال اینجاست که این حوای سرگردان کیست؟

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: مجموعه داستان «حوای سرگردان» چندی پیش از سوی موسسه شهرستان ادب  و به قلم محمد قائم‌خانی منتشر شد. آنچه در ادامه می‌خوانید یادداشت محمدشمس‌الدینی نوینسده و منتقد جوان معاصر است که درباره این کتاب نوشته شده است.

بازار، ریۀ توسعه است. قاعدۀ بازار، قاعدۀ بازی است؛ یعنی قاعدۀ زندگی جدید، قاعدۀ شهرزیست. کتاب «حوای سرگردان» به قلم محمدقائم خانی که مجموعۀ 9 داستان کوتاه است، مدام دارد یک ترازو را برای مخاطب تصویر می‌کند: یک کفۀ این میزان، روستاست؛ جایی که آب و باغ و گیاه و گل و جنگل و زندگی در آن جریان دارد، اما زندگی آدم‌ها، سخت می‌گذرد و یک کفۀ دیگر، شهر است؛ جایی که در آن سواد است و دانشگاه و امکانات و بازار و پول و مشتری و کافه و دکتر متخصص، اما زندگی آدم‌ها می‌گذرد! هماره یک جاده‌ای هست که روستا را به شهر می‌رساند و روستاییان، نم‌نمک باید اثاث‌کشی کنند به شهر، به شهرزیست، به قاعدۀ زندگی جدید، به بازار؛ که این همان مسیر و فرایند توسعه است.

شاید نویسنده دوست داشته باشد که کفۀ زیبایی‌های روستا را سنگین کند و تصویری زیبا و دل‌پذیر و خواستنی از حیات روستایی به ما بدهد و کفۀ زشتی‌های شهر و پلشتی‌های زیست توسعه‌یافتۀ ناقص و علیل ایرانی را خفیف و سبک کند؛ اما در واقع امر، همین توسعه‌نیافتگی مسموم شهر ایرانی نیز اگر جاذب و جالب انسان ایرانی نبود، نمی‌بایست چنین ولعی به شهرزیست، در نزد ایرانیان دیده می‌شد. آنان که آرزوهای انسان روستانشین ایرانی را دریافته باشند، می‌دانند که در نزد آنها، تقرب هر چه بیشتر به مراکز و کانون‌های شهرنشینی و توسعه‌یافتگی، ارج و احترام بیشتری برمی‌انگیزد و فی‌المثل، زندگی در مرکز شهرستان، سپس در مرکز استان، سپس در مرکز کشور و نهایتاً در مراکز نزدیک به اروپا و آمریکا، نزد انسان ایرانی روستانشین، مراتب ترقی و تکامل است و ارادۀ نسل‌های پی‌درپی جوامع روستایی معطوف به ارتقا در این نردبان ظاهراً رو به بالا است. این منظر معیوب را با فرهنگ‌سازی و رسانه‌بازی نمی‌شود درست کرد؛ بلکه باید ریشۀ آن را در نقاط ضعف و نقایص زندگی روستایی دید که منتج به آرمان شدن شهرزیست می‌شود. اگر زیست شهری و چشم‌انداز توسعه، حداقل ظاهراً جذاب و جالب نبود، نباید چنین دخول أفواجی و پیوند گروهاگروهی مردم به آن را شاهد می‌بودیم.

تهاجم فرهنگی، مفهومی است که چه مخالفان و چه موافقان آن، طرح چنین مبحثی را پذیرفته‌اند و به آن می‌اندیشند؛ اما چیزی که در روزگار جدید، کمتر به آن پرداخته شده است «تهاجم اقتصادی» است؛ تهاجم اقتصادی شهر به روستا، شهرنشینی به روستانشینی که این تهاجم اقتصادی، حامل تهاجم فرهنگی هم هست و آرزوهای انسان را دیگرگون خواهد کرد و کارگزارانی دارد که در داستان‌های مختلف کتاب، با نام‌های مختلفی، به روستا و منابعش، هجوم می‌کنند. داستان‌های حوای سرگردان، در چنین اتمسفری، منعقد می‌شوند.

اسم کتاب حوای سرگردان است؛ اما در هیچ کجای کتاب و حتی در داستان خاصی که با همین نام در کتاب آمده است، شخصیتی به نام «حوّا»، وجود ندارد و سؤال اینجاست که این حوای سرگردان کیست؟ داستان حوای سرگردان در مورد یک باغ است؛ یک جنت، که سه بخش اساسی دارد. نویسنده، کل باغ را مدرن می‌داند که میراث یک عده افراد است و یک بخش قدیمی دارد به نام جزیره؛ همان بیضی تخم‌مرغ‌گون وسط باغ که البرزخان برای خودش نگه داشته و یک دایرۀ حول درخت سیب لاتقربای داستان که میراث جیوه، شخصیت زن داستان، است. داستان ظاهراً در مورد کشاکش‌های آفاقی یک‌پارچه کردن باغ است، اما باطناً در مورد کشمکش‌های أنفسی اتحاد جیوه و کیومرث، شخصیت مرد داستان، است. در اساطیر ایرانی، در مورد همسر کیومرث، سخنی نیامده است و جیوه در داستان حوای سرگردان، که در لغت به معنای جان و زنده و زندگی گفته شده است و ظاهراً با آن «کیو - گیو» در بخش ابتدای اسم کیومرث هم‌ریشه است، محبوب و مطلوب کیومرث می‌شود. کیومرث، بدون جیوه، زنده نیست و وقتی راز جیوه را می‌داند، در نگاهش، «شاخه‌های درخت، پُرند از میوه‌های نیم‌خورده». اتحاد کیومرث و جیوه، برابر است با «جزیره، تمام باغه» و گویی «درخت» و «دختر» یکی‌اند و خوردن سیب درخت، برابر است با داشتن دختر. جسارت نویسنده در تقرب به مرزهای شرعیات، بسیار ستودنی است، اما یک چیزی برای مخاطب روشن نمی‌شود: چگونه می‌توان چیزی را که تشریعاً حلال نیست، تکویناً طیب دانست و مولود «منشأ عطر سیب‌ها و فرمول آلی زنجیره‌های رقصان در تمام باغ»؟

جغرافیای همۀ داستان‌های این کتاب، مناطق شمالی روستانشین ایران است و مخاطب، خود را روی زمین روستا، مخاطب لهجه‌های شمالی، شنوندۀ برخی ترانه‌های محلی و در میانۀ کنش و واکنش‌های نزاع زندگی روستایی و شهرزیست می‌یابد. به‌طورنمونه، در داستان نخست مجموعه با نام «لبخند محو شالی»، خط محوری داستان، کشمکش یک کارشناس ادارۀ کشاورزی به نام آقای مهرجو است با یک کشاورز شمالی به نام آقای شالیکار. تعلیق داستان، حول تلاش آن کارشناس درست‌کار مذکور است برای رسیدن به راز موفقیت آقای شالیکار در نوع خاص زراعتش و دفاع از او به عنوان کشاورز نمونه؛ در حالی که آقای شالیکار، به دلایلی، روی خوش نشان نمی‌دهد.

کل داستان اما حول نزاع بزرگ‌تری شکل گرفته است که یک سوی آن، باقی کشاورزان آن حوالی به اضافۀ ساختار اداری مقوم و مروج آن نوع از کشاورزی قرار گرفته‌اند و سوی دیگر، آقای مهرجو و آقای شالیکار. دستۀ نخست، جریان کلی توسعه‌دوستی است و دستۀ دوم، جریان کلی، طبیعت‌دوستی، البته نه به معنای نیچرالیسم مدرن که «در نگاه دینی، طبیعت از زندگی جدا نیست». نزاع، نزاع تصرف بی‌حساب در طبیعت است و انطباق با طبیعت و زندگی؛ نزاع کود شیمیایی و سموم آفت‌کش است با کفشدوزک و سنجاقک و توکل به خدا؛ نزاع کمیت با کیفیت. آقای شالیکار انقلابی نیست، جبهه هم نرفته است، هوادار جمهوری اسلامی هم نیست و اتفاقاً این‌ها را دزد هم می‌داند، اما ارادۀ حسنۀ إلی‌الله دارد.

در نزد اهل ظاهر و تظاهر، آقای شالیکار یک شاه‌دوست غیرانقلابی است که البته به مادر شاه هم فحش می‌دهد و آقای مهرجو، یک مدافع از یک شاه‌دوست و متمرد از وظیفۀ اداری؛ اما همه‌چیز که ظاهر و تظاهر نیست. اگر شکافی در ظاهر رخ بدهد، باطن برملا می‌شود و داستان می‌خواهد راهی پیدا کند به باطن وقایع و امور و آدم‌ها و کنش آدم‌ها.

ارادۀ حسنۀ إلی‌الله، با ارادۀ تولید انبوه از راه توسل به «سم و افزودنی و هر کوفت و زهرماری که فکر کنی» برای دریافت عنوان کشاورز نمونه و به‌به و چه‌چه مقیمان دربار تکنوکراسی و بروکراسی، جمع نمی‌شود و آقای شالیکار به هر روی، مجبور شده است که تقوای کمیت و پرهیز از سم و کود شیمیایی را برای شالی‌اش عملیاتی کند. وقتی انسانی با چنین ایمانی و با چنین اراده‌ای، تقرب به طبیعت پیدا کند، طبیعتی که مخلوق خداوند است و باطن دارد و مأمور خداست، آن مسخریتی را که در کتاب خدا بیان شده است بالفعل می‌کند و خودش را در اختیار چنین انسانی قرار می‌دهد؛ اما اگر نیت و ارادۀ ظاهرانه و متظاهرانه و تجاوزگرانه بخواهد با استفاده از تکنولوژی و شیوه‌های مدرن شیرۀ طبیعت را بکشد، طبیعت روزاروز ضعیف‌تر می‌شود و کود شیمیایی قوی‌تر و بیشتری نیاز خواهد شد و آفت‌کش بیشتر و بیشتر و بیشتر.

داستان دوم این مجموعه، «برند» نام دارد و من نه بر آنم که داستان را باید به أحوال نفسانی نویسنده منحصر کرد، اما در این داستان، بر این باورم که نویسندۀ اصلی اگرچه تلاش کرده است تا با طرح حجاب زن بودن راوی داستان برند، مانع از روشن شدن این نکته شود که حرف‌های أنفسی خودش را از زبان راوی داستان زده است، اما معتقدم حرف‌های راوی داستان برند، بیان أحوال نفسانی نویسنده است.

جهان جدید، جهان برندهاست؛ چون جهان اقتصاد است و انسان، برده‌ای است که همۀ هویتش در نوع عنوانی است که بر وجود جسمانی او داغ کرده‌اند. برندهای روزگار ما، هویت محصولات نیستند؛ هویت انسان‌هایی هستند که مصرف‌کنندۀ آن محصولاتند و یک نویسنده باید برند شود تا مصرف شود. اگر یک زنی، مانتوی اریکا بپوشد یا بفروشد، «جوهر باکلاس بودن» را ندارد و مفتخر نیست و اگر همان زن، Suxe بپوشد یا بفروشد، جوهر کلاس را دارد و عجیب اینجاست که این جوهر، نه در درونی‌ترین و باطنی‌ترین لایه‌های وجود انسان، که در ظاهری‌ترین و بیرونی‌ترین لایۀ وجود آدمی، یعنی بدن و پوشش این بدن، طرح می‌شود. اگر مردی، فروشندۀ برندهای Suxe یا Formfit باشد، زیباترین دخترها می‌گذارند که ران به رانشان بچسباند و اگر نه، جایی در پارتی برندها نخواهد داشت.

نویسنده هم می‌داند که دیگر روزگاری که لباس، هویت و روابط انسانی را می‌ساخت، به سر رسیده است و امروز، نه لباس، که برندها هویت انسان را می‌سازند. مهم نیست که انسان، چه لباسی به تن دارد؛ مهم برند آن است. روابط انسانی، حول برندها ساخته می‌شوند، نه لباس‌ها؛ یعنی حول اینکه انسان، خودش را در اختیار چه برندی قرار داده است. چنانی که زن داستان، ظاهراً برای تقرب به بارگاه suxe، جفت مرد داستان می‌شود، حرامی توی شکمش را می‌کشد و خودش را نیز توی طویله...

ظاهراً در داستان زن می‌خواهد با دلبری از مرد، از فروشندگی اریکا به فروشندگی Suxe برسد؛ درحالی‌که مرد، صاحب نمایندگی Suxe است و عاشق زن می‌شود، مثل عشق هر مرد دیگری در روزگار ما به یک زن؛ روزگاری که مردها پیش از رابطۀ جنسی عاشق می‌شوند و زن‌ها پس از آن. عشق مردانه در رابطۀ جنسی تمام می‌شود و عشق زنانه در این رابطه، آغاز. مردی که «دیوانۀ باگرکی» است هر ناباکره‌ای را دور می‌اندازد، حتی اگر خودش او را افتتاح کرده باشد؛ تو گویی مرد، اعتقاد دارد «هر برندی، تنها در اولین مصرف، برند است و تنها در بار اول، باکره است» و دانسته بود که زن، به نیت برندبازی، او را بر خودش پذیرفته بود؛ اگر چه شاید بعداً هم عاشقش شده باشد!

مجموعه‌داستان حوای سرگردان، برآمدۀ از یک جان اندیشناک است. در این مجموعه، نه با داستان محض روبه‌روییم و نه با اندیشۀ محض؛ بلکه با یک امتزاج و هم‌تافتی داستان و اندیشه مواجه می‌شویم. مخاطب چنین اثری، صرفاً سرگرم نمی‌شود؛ بلکه فکر و اندیشۀ او هم ورز داده می‌شود و وادار به اندیشیدن به چیزهایی می‌شود که شهرزیست روزمره، امان اندیشیدن به آنها را از او ربوده است.

کد خبر 4555561

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha