خبرگزاری مهر - سرویس فرهنگ:
بعضی جملهها، بعضی اتفاقها و بعضی برخوردها، در لحظة رخداد، با بیتوجهی محض مواجه میشوند؛ به فاصلة چند دقیقه به شکلی طبیعی فراموش میشوند؛ در موقعیتی که در جریان است تأثیر چندانی نمیگذارند، در کل هم اهمیت چندانی ندارند؛ یک حاشیة جزئی بیتأثیر در کل ماجرا، یک مثال برای شرح بیشتر و یا یک برخورد پیشبینینشده جزئی؛ اما به طرز عجیبی ماندگار میشوند؛ در جایی، در خودآگاه یا ناخودآگاه یا هر جای دیگری، باقی میمانند؛ باقی میمانند و بیاعتنا به جریان زندگی، در موقعیتی بیحساب و کتاب، بهیکباره به روی آدمیزاد میآیند.
چیزی حدود ۱۲ سال پیش بود، سال آخر دبیرستان و نبرد نفسگیر فتح صندلیهای زواردررفتة دانشگاههای ایرانی، رونقش بسیار بیشتر از امروز بود. کار مشاوران کنکور تازه گرفته بود و مشاور کنکور مدرسه ما هم جوانکی بود که یاد گرفته بود وقت بیحوصلهگی، آن دفترچههای کذایی برنامهریزی آبیرنگ یکی از انتشاراتیهایی را که کارشان انتشار تست کنکور بود، جلوی چشم ما نیاورد و وقتی حوصلهمان سر جایش بود، حسابی بالای منبر برود. وسط یکی از این منبرهای طولانی، دربارة این حرف میزد که هر چیزی وقتی دارد و هر مناسبتی ملاحظاتی؛ و آنوقت این جمله را به زبان آورد: «ببینید بچهها، مثلاً من هر وقت مشهد میروم، دیگر استخر و تفریح نمیروم، فقط میروم حرم؛ و هر وقت هم شمال میروم، نماز جمعه نمیروم، میروم جنگل و ساحل».
زیاد جدیاش نگرفتم؛ زیاد جدیاش نمیگرفتیم. بعدها معلوم شد مدرسة ما برایش محلی برای شکار دانشآموز برای پروژههای درآمدزای شخصیاش بود و نامش با خوشنامی در ذهنمان نماند. اما نمیدانم چرا از آن به بعد، هر از چند گاهی، بی ربط یا با ربط، این جملهاش به یادم میآمد و دربارهاش فکر میکردم و حالا که به نسبت تهرانیها-شهرستانیها و تقابل آنها در تعطیلات اول سال و سفرهای نوروزی تهرانی که بیشترشان راهشان را به سمت شمال کج میکنند، فکر میکنم، حرف مشاور نگونبخت یکی از مذهبیترین مدارس مشهور تهران به ذهنم میآید. آقای مشاور درست میگفت و ما حرفش را سالهاست که پذیرفتهایم. شمال یعنی مایو و ساحل، جوجه و جنگل و فرقی هم نمیکند که حالا حزباللهی باشی یا عضو صفحه اینستاگرام «ریچ کیدز آو تهران». فرقش در یک شلوارک است و یک پیژامه، دلستر «ایستک» یا نوشیدنیهای دستساز ناخالص وطنی، دود انواع مخدرهای حالخوبکن گرانقیمت، یا دود قلیان میوهای ارزانقیمت. شمال جای چیز دیگری نیست، همین است!
شمال یعنی مایو و ساحل، جوجه و جنگل و فرقی هم نمیکند که حالا حزباللهی باشی یا عضو صفحه اینستاگرام «ریچ کیدز آو تهران». فرقش در یک شلوارک است و یک پیژامه، دلستر «ایستک» یا نوشیدنیهای دستساز ناخالص وطنی، دود انواع مخدرهای حالخوبکن گرانقیمت، یا دود قلیان میوهای ارزانقیمت.
به خاطر نمیآورم که به غیر از مسئلة اختلافبرانگیز پیچیده و البته ملی «رژیم حقوقی دریای خزر»، در همه سالهای اخیر، و همینطور گوشه کنایههای کمرنگی از الحاق یا جدا شدن فلان شهرستان از فلان بخش و استان، صدای یک مسئلة جدی سیاسی دیگر از سمت استانهای شمالی کشور شنیده شده باشد. البته دعواها و رقابتهای انتخاباتی برای مجلس و شورا و البته ریاست جمهوری هم هستند که مثل سایر مناطق کشور، به شیوهای محلی پیگیری میشود و در همه جا هم از یکسری کلیشههای عمومیتیافته پیگیری میکنند. جدای از این اتفاقات که معمولاً حساسیت زیادی برنمیانگیزند، به شکل واضحی، ردپای سیاست به معنای کلاسیک و عام و همینطور خاص و محدودشدة آن در استانهای شمالی کشور دیده نمیشود.
طبق آنچه از شمال دریافت میشود _ بر خلاف پیشینه تاریخی آنکه از قضا شدیداً هم سیاسی بوده _ ما اصولاً با کنش سیاسی فعالانهای در این مناطق مواجه نیستیم. مشخص نیست که اساساً حوزه عمومی شکلگرفته در استانهای شمالی کشور تاکنون از قالب «دورهمی» سنتی پرسابقهاش خارج شده است یا نه؛ نشانههای مشخصی مبنی بر وجود یک حوزه عمومی کنشگر، فعال و یا حتی پرسشگر در این مناطق دیده نمیشود. کنش سیاسی البته در این تعریف طبیعتاً به سهمخواهی در دایرة نخبگانی برای ادارة کلان کشور مربوط نمیشود، بلکه به وجود یک روحیة مسئول، در دخالت جمعی در امر عمومی مرتبط است که با نهادهای بوروکراتیک هم نسبت چندانی ندارد. این رکود سیاسی و بیعملی در حوزه عمومی، وقتی با آمار حیرتانگیز حضور و زندگی یک و نیم میلیون نفر فقط از استان مازندران در پایتخت همراه میشود (مازندرانیها بعد از آذریها دومین حاضرین در تهران هستند)، تعجب و همزمان ملامت بیشتری به همراه میآورد. جالب آنکه چیزی نزدیک به همین میزان جمعیت هم از استان گیلان در تهران زندگی میکنند! بدین ترتیب با وجود همراهی شمالیها با شهرِ انباشته از سیاست تهران و مشاهدة دخالت نسبتاً زیاد تهرانیها در امر عمومی و سیاسی، گویی شمالیها موفق به تفکیک جالبی بین قلمرو تاریخی خودشان و ابرشهر شلوغ و وحشتزای تهران شدهاند؛ انگار آنها هر وقت برای ورود به سرزمین آبا و اجدایشان، از تونل کندوان یا منجیل و… رد میشوند، وارد دنیای دیگری میشوند که امر عمومی و سیاسی در آن، کمرنگتر از هر چیز مهم دیگری است.
این بیسیاستی، قابلیت تحلیل با انواع و اقسام شیوههای آکادمیک را دارد. همیشه اولین راه، بهترین راه نیست. اما ظاهراً اینجا، اولین راه، چندان هم بیراه نیست. بعید نیست که حجم بالای واقعیت یا حتی وهم عظیم ناشی از وجود پررنگ طبیعت همچنان بدوی و بکر این سرزمین، نقش بزرگی در این حس بینیازی از سیاست داشته باشد. اشتغال و دغدغه این دامنة وسیع طبیعت، آنچنان ساحت زندگی شمالیها را اشغال کرده است که ظاهراً تبدیل به مانع بزرگی در راه شکلگیری مناسباتی شده است که دوران جدید چند کیلومتر آن طرفتر در تهران در حال رقم زدن آن است. به نظر میرسد که این اشغال امر و ساحتهای مختلف زندگی، تا آن اندازه پرقدرت است که سیاست برای مسافران سیاستزدة کلانشهرهای ایرانی نیز به محض ورود به این سرزمین، در زیر لایهای از لذت هیجانانگیز از طبیعت و تفرج در محیط پرنشاط مازندران پنهان میشود. گویی در جایجای جادهها و سواحل و جنگلهای این استان، اعلانی با عنوان «مسافران عزیز فقط لذت ببرید!» نصب شده است که توجه به هر گونه شئون زندگی عمومی یا سیاسی مردمان شمال را به شکلی ضمنی ممنوع اعلام میکند. اینگونه است که حداکثر واکنش آرمانی انقلابیون ایرانی با حضور در محیط مازندران، نهایتاً به شلتر شدن روسریها و بازتر شدن چاک مانتوها و دختر-پسربازیهای معمول محدود میشود، آن هم در محیطی که به شکل اعجابآوری در طول سال، حجم عظیمی از مردم تحت عنوان لذت مشروع گرفتار آن هستند و هر دو سر طیف جامعه مذهبیون و غیرمذهبیون ایرانی خاطرات شیرینی از آن محیط دارند.
ما امروز در مازندران با وجهی از سیاستزدایی ساختاری به منظور ساخت یک «حیاط خلوت لذت» از سوی مرکز مواجهایم؟
ما امروز در مازندران با وجهی از سیاستزدایی ساختاری به منظور ساخت یک «حیاط خلوت لذت» از سوی مرکز مواجهایم؟ میتوانیم اینگونه فکر کنیم یا میتوانیم تصور کنیم که ما با سیاستزدگی مفرط خود اهالی سرزمینی مواجهایم که به «حالِ آن» خوشاند و معروفند به دوری از «دستمال بستن به سری که درد نمیکند» و دور از ضربههای تاریخ معاصر پرتنش ایران، روزگار میگذرانند. تفاوت چندانی نمیکند. افراط و پافشاری بر تقدیس سنت خوش رنگ و بوی شمال ایران، علیالظاهر خوشیمن و زیبا و دلنشین، تازه با پز رواداری و چندفرهنگگرایی هم همراه است، اما آیا این انرژی فشردهشدة شمالیها (اعم از گیلکها، مازنیها، گرگانیها، ترکمنها و دیگر اهالی استان گلستان و…) برای پرهیز از حضور و دخالت در امور عمومی و همچنان غیرسیاسی ماندن، خواه طبیعی باشد و ذاتی و حتی ژنتیک و خواه عامدانه و ساختاری با نیتی قابل حدس از سوی حکومت مرکزی، روزگاری چون فنری فشردهشده و متراکم رها خواهد شد؟ آیا باید منتظر احساس خطر از سمت مناطق شمالی، این مناطق امن و در عین حال سرسخت ایران باشیم؟ آنهایی که شمالیها را میشناسند، چنین فکری نمیکنند و آنهایی که ایرانیها را میشناسند، علاوه بر این فکرها، تصورات دیگری هم دارند؛ فکرهای شهرآشوب و تصوراتی دلهرهآور...
نظر شما