۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹

برگی از خاطرات یک بانوی رزمنده؛

دختری که در ۱۵ سالگی لباس رزم می پوشد/ روایتی از یک امدادگر جبهه

دختری که در ۱۵ سالگی لباس رزم می پوشد/ روایتی از یک امدادگر جبهه

تبریز- آشنایی با دختری که در ۱۵ سالگی لباس امدادگری به تن می کند و با خواهش از پدر و بدون اطلاع اعضای خانواده، آن هم در روز عروسی برادر، عازم جبهه می شود.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها- فائزه زنجانی: ‎ «از همان دوره راهنمایی در مدرسه، اهل فعالیت‌های اجتماعی و سرک کشیدن به انواع کارهای فرهنگی در مدرسه و غیر مدرسه بودم، از برپایی انواع مراسم‌ها و نمایشگاه کتاب بگیر تا آموزش دفاع شخصی به بچه‌های مدرسه و جمع آوری کمک برای نیازمندان و تهیه جهیزیه با کمک همسایه‌ها و مادران دوستانم برای نوعروسان. اما میان همه این کارها، یک فعالیت برایم ماندگار تر از همه شد؛ امدادگری آن هم در جبهه.»

اینها را زنی می‌گوید که وقتی تنها ۱۵ ساله داشته، لباس سفید امدادگری می پوشد و هم گام با مردانی که لباس رزم به تن کرده بودند، عازم جبهه می‌شود. خدیجه افشردی دیبازر ۴۸ سال دارد، اهل تبریز است و حال بعد از گذشت سال‌ها از حال و هوای آن روزها برایمان می‌گوید و با هر جمله‌اش، فکر و ذهن را عازم سفر به سال‌هایی نه چندان دور می‌کند.

«در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم، پدرم از آن پای منبری‌ها بود و مادرم هر ماه بساط روضه در خانه داشت. دو برادر و شش خواهر در یک خانه زندگی می‌کردیم. خانه ما در خیابان امام خمینی (ره) بود و به خاطر همین، به خوبی در جریان مسائل اجتماعی آن زمان بودیم. از راهپیمایی‌ها تا خیلی جریانات دیگری که زمان انقلاب مطرح بود. همه اینها را یا خودمان در خیابان می‌دیدیم یا پدرمان برایمان تعریف می‌کرد.»

گفتند باید روسری را از سرت برداری

خواهرانش مجبور شده بودند بین مدرسه و حجاب، تنها یکی را انتخاب کنند و تحصیلات شأن در همان مقطع ابتدایی به پایان رسیده بود اما او به هر طریقی که شده با قانع کردن مسئولان مدرسه، وارد مقطع راهنمایی شده بود. می‌گوید: «آن دوره، دوران قبل از انقلاب بود و در مدارس پوشیدن تونیک و شلوار مد بود؛ بدون روسری. روز اول با حجاب وارد مدرسه شدم، گفتند باید روسری را از سر برداری. گفتم، آن موقع از طرف اهالی خانه اجازه ادامه تحصیلم داده نمی‌شود و هر طوری که شده بود بالاخره توانستم قانعشان کنم.»

فشارها برای برداشتن حجاب ادامه دارد تا اینکه بعد از سپری شدن سه ماه، مدارس به خاطر قرار گرفتن در اوج جریانات انقلاب تعطیل می‌شود. «هر روز با انقلاب آشناتر می‌شدیم و هر روز با آن عجین‌تر. مدارس باز شدند و دوباره به مدرسه برگشتیم اما این بار با دغدغه‌های اجتماعی بیشتر. بسیج که تشکیل شد، به بسیج پیوستم و در کلاس‌های مربی گری که آن زمان توسط بسیج برگزار می‌شد، شرکت کردم. در دوره‌ها، مسائل نظامی و اعتقادی آموزش داده می‌شد. قرار بر این بود آنچه یاد گرفته بودیم یاد بچه‌های مدرسه هم بدهیم. سخت بود قانع کردن مدیرمان برای آموزش دفاع شخصی به دانش آموزان مدرسه ولی عملی شد و بچه‌ها هم عجیب استقبال کردند از کلاس.»

با این حال فعالیتش تنها به مدرسه محدود نمی‌شود. «آن زمان بعضی شهرهای کشور سیل آمده بود، شروع کردیم به جمع آوری کمک‌های مردمی و با کمک مادر دوستانم برای نوعروسان جهیزیه تهیه می‌کردیم، اینکه آن زمان آنها چطور به ما که نوجوان کم سن و سالی بودیم، اعتماد می‌کردند برایم حس عجیبی داشت.»

آغاز جنگ و آغاز مسئولیت امدادگری

«جنگ شروع شد و مسیر زندگیمان تغییر پیدا کرد. رفتم سراغ امدادگری. اول دبیرستان که بودم عملیات فتح المبین شده بود و مجروحین جنگی به بیمارستان‌های شهر منتقل شده بودند. بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز امدادگر نیاز داشت که امدادگر، هم نقش حفاظتی از بیماران را داشت و هم کمک پرستار محسوب می‌شد. آن دوره منافقین به مجروحین در بیمارستان‌ها آسیب می‌زدند و برای همین نیاز به نیروی کمکی برای حفاظت از بیماران در بیمارستان‌ها بود.»

خاطره‌ای از آن روزها به ذهنش می‌آید. خاطره‌ای از اخلاص یک نوجوان ۱۶ ساله. «یادم است که آن روزها مجروحی را آورده بودند که ترکش به گلویش خورده بود. وضعش وخیم بود. پزشک گفته بود باید یک نفر شبانه روز در کنارش بماند و چرک گلویش را تمیز کند. یکی از دوستانم که ۱۶ سال داشت چندین و چندین روز بالای سر او نشست و چرک گلویش را تمیز کرد. اخلاص و ایمان عجیبی لازم داشت این کار. می‌گفت یکسره باید خودم مراقبش باشم و به زور به ما اجازه کمک می‌داد. روزها گذشت تا با فداکاری این دختر، مجروح توانست دوباره سر پا شود. اسمش کوروش بود. بعدها شنیدم نامش را به حامد تغییر داده و به پدر و مادرش گفته به خاطر لطف خداوند باید همواره حمد او را به جا بیاورم.»

از آن روزها، خاطرات تلخ و شیرین فراوانی در ذهن دارد. از رزمندگانی که ۴۰ روز در محاصره قرار گرفته و مجبور به خوردن علف هرز در تمامی مدت شده بودند و حالا در بیمارستان تا مدت‌ها از گلو و بینی به جای آب، قطعه‌های ریز علف و آب سبز به داخل شلنگ وارد می‌شد.

التماس می‌کردیم که ما را به جبهه اعزام کنید

«در تمامی مدت به مسئولان التماس می‌کردیم که ما را به جبهه بفرستند تا بتوانیم آنجا نقش امدادگری ایفا کنیم. اما آن روزها از شهر تبریز نیروی زن به جبهه‌ها اعزام نمی‌شد، شاید مهم‌ترین دلیلش تعصب بالا در این شهر بود که اجازه اعزام بانوان به این سادگی‌ها داده نمی‌شد.»

یک روز زنگ می‌زنند به مدرسه و مدیر اسم او را از بلندگو اعلام می‌کند تا به پای تلفن بیاید. «فردی که پشت تلفن بود، گفت که برای عملیات پیش رو، نیاز به نیروی امدادی از بین بانوان داریم و به من گفت هر چه سریع‌تر جواب بدهم که آمادگی اعزام دارم یا نه. از خوشحالی حالت شوک به من دست داد و از دفتر مدرسه برایم شربت آب قند درست کردند.»

اعزام به جبهه وقتی بساط عروسی برادر برپا بود

اما ماجرا وقتی شیرین‌تر می‌شود که همزمان با این تصمیم، در خانه بساط عروسی برادر پهن است و در این اوضاع اجازه خواستن از خانواده کار چندان ساده ای به نظر نمی‌رسد. هر چند برادرش در ماه عسل به سر می‌برد و این بهترین فرصت برای او است تا طرف حسابش برای اذن گرفتن، تنها پدر باشد.

«به پدرم ماجرا را گفتم؛ در ابتدا مخالفت کرد که اگر چنین ماجرایی در وضعیت کنونی خانه مطرح شود، اوقات اهالی خانه تلخ خواهد شد. با اصرار زیادی که داشتم، بالاخره پدر را راضی کردم تا با من بیاید و رضایت نامه را امضا کند. پدرم از مسئول مربوطه، شرایط اعزام و محل اسکان و سوالات مرتبط را پرسید تا اینکه بعد از چندین سوال به نظر خیالش راحت شد. رضایت نامه را امضا کرد. از پله‌های آنجا پایین که می‌آمدیم، دختربچه‌های زیادی بودند که با گریه و زاری آمده بودند و مثل اینکه پدرشان راضی به رفتنشان نبود. همانجا پاهای پدرم رو بوسیدم و گفتم به خاطر این کار تو، یک عمر مدیونت خواهم بود.»

دل بزرگی دارد. بدون خداحافظی از خانواده و حتی مادر، ساکش را می‌بندد. یک جلد قرآن، یک مفاتیح، یک دست لباس و یک چادر می‌شود محتوای کوله اش. اما درست لحظه خروج از منزل، خواهر بزرگ‌تر جلوی در ظاهر می‌شود. «خواهرم پرسید با این وسایل کجا می‌روی، آن هم یک روز قبل از مراسم عروسی برادرمان؟ همین که ماجرا را برایش تعریف کردم، شروع کرد به گریه و ناله و زدن به سر و صورتش که چرا پدر این اجازه را به تو داده است.»

دعای زیر لب پدر و قوت قلب دختر

«در قطار ۳۵ نفر بودیم که با نگاهی به تک تکشان می‌توانستم حدس بزنم کوچک‌ترین عضو مجموعه من هستم. دوستان مدرسه و مسجد را می‌دیدم که به بدرقه من آمده‌اند اما از خانواده و فامیل خبری نبود چرا که هیچکس را خبردار نکرده بودم. قطار که راه افتاد بغض گلویم را گرفته بود. دوست داشتم خانواده ام را این لحظات آخر می‌دیدم. در همین فکر بودم که دیدم پدرم انتهای ایستگاه قطار ایستاده؛ دستی تکان داد و زیر لب دعایی خواند و همین‌ها برایم شد، قوت قلب.»

آنچه از آن لحظات یادش است، صدای مناجات و تلاوت قرآن است با وصیت نامه و خاطره نویسی برخی دخترها. هرچند شنیده شدن صدای انقلابی آهنگران را هم از سمت واگن برادران به یاد دارد.

«ابتدا رفتیم تهران، یک شب ماندیم و بعد راهی اهواز شدیم. اهواز شده بود منطقه جنگی و تنها نظامی‌ها آنجا حضور داشتند. شهر بمباران بود. گفتند که باید ورزشگاه تختی برویم تا آنجا ساماندهی شویم. وارد ورزشگاه که شدیم، پر بود از بانوان شهرهای مختلف و انگار بانوان تبریزی آخرین دسته بودند که به ورزشگاه وارد می‌شدند. بانوانی با سنین مختلف، حتی بود زنی ۶۰ ساله که روی صندلی نشسته بود و ظرف می‌شست.»

«چند روز گذشت؛ از بلندگو صدایم کردند. پیش خودم گفتم که حتماً خانواده ام آمده‌اند که مرا به تبریز بازگردانند. در ذهنم نقشه می‌کشیدم که هر طوری شده مانع کارشان بشوم. در اتاق انتظار بچه‌های پایگاه را که دیدم، افکارم سر و سامان یافت. آمده بودند دیدن من و با خودشان نان مخصوص سنتی آورده بودند. می‌گفتند مادرت اینها را پخته و گفته هرطور شده برسانید دست دخترم؛ آنجا گرسنه می‌ماند. چند عدد نان سنتی بزرگ که وقتی تقسیم و بین آن همه جمعیت پخشش کردم، سهم همه شد؛ سهم همه ۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر.»

انتقال مجروحان به درمانگاه، نه با آمبولانس بلکه با اتوبوس

بعدها انتقالشان می‌دهند به یک دانشکده و آنجا را با ۴۰۰ تخت تجهیز می‌کنند و مجروحان سطحی را آنجا می‌فرستند. «هر روزی که از آغاز عملیات بیت المقدس می‌گذشت، تعداد بیشتری از مجروحان را با خودشان می‌آوردند. مجروح‌ها را نه با آمبولانس که با اتوبوس منتقل می‌کردند و به درمانگاه می‌آورند.»

«آن جا دیگر عناوین و مقام و رتبه، جایگاه خود را از دست داده بود و همه با اخلاص دست به کار شده بودند. حتی دکتر و پرستارها هم برای شستن لباس مجروحین، آستین بالا زده بودند و هر کس هر کاری از دستش بر می‌آمد، انجام می‌داد. خلوص و صفا و صمیمیت بین نیروها هم جای خود داشت. یک روز آمدند و گفتند که شاید عملیات طولانی شود، مواد غذایی را با جیره بندی مصرف کنید. یادم می‌آید که همه از فردا شروع کردند به روزه گرفتن و این کار ادامه داشت تا زمانی که مسئول نقاهت گاه، با چند ساعت صحبت و نصیحت کردن نیروها، موفق به قانع کردنشان شد که از فردا دیگر روزه نگیرند وگرنه خیلی زود از پا خواهند افتاد.»

روزها با خستگی ناشی از کار و شب‌ها با مناجات می‌گذشت تا اینکه روزی فردی با جعبه‌ای شیرینی می‌آید و از آزاد شدن خرمشهر خبر می‌دهد.

همه با هم در راه جماران

شش روزی از پایان عملیات گذشته و او و دوستانش در آن نقاهت گاه مانده‌اند تا اینکه خبر می‌رسد که مأموریت به اتمام رسیده است. «گفتند حالا که ماموریتتان به پایان رسیده، درخواستی از ما داشته باشید. همگی با هم، دیدار امام خمینی (ره) را درخواست کردیم و اینگونه شد که چند روز بعد در راه جماران بودیم و شعری را با هم تمرین می‌کردیم تا پیش امام، آن را هم خوانی کنیم. نزدیک جماران که رسیدیم، گروه‌های حفاظتی مشغول بازرسی بدنی شدند. در همان حال، زنی بدون بازرسی و به صورت مستقیم وارد حسینیه شد. بازرس که تعجب ما را دیده بود، گفت: جزو همسایه‌ها است، امام دستور داده‌اند همسایه‌ها بدون بازرسی بدنی می‌توانند وارد حسینیه شوند. بالاخره حق همسایگی دارند!»

وارد حسینیه که می‌شود، آن قدر گریه می‌کند که اشک چشمانش نمی‌گذارد حتی چهره امام را ببیند. «بیرون که آمدیم، گفتم من باید دوباره و با گروهی دیگر به داخل حسینیه بروم. دفعه اول اشک چشمانم، اجازه دیدن امام را نداد.»

عکس امام در گوشه قلب دختر

حالا هم به گفته خودش عکس امام را طوری در گوشه‌ای از منزل نصب کرده که تصویرش در آینه نمایان است و هر صبح با بلند شدن از خواب، عکس امام در آینه برایش جلوه می‌کند.

اما قسمت شنیدنی قصه آن روزهایش، زمان برگشت به خانه و رویارویی با خانواده است. «مادرم بعد از من یک هفته‌ای مریض شده بود و حالا با برگشتنم آش نذری بار گذاشته بود. برادرم که مرا دید، ۱۵ دقیقه‌ای من را در آغوش گرفت و دائم تکرار می‌کرد که تو ما رو کشتی در این چند مدت.»

حالا دو پسر دارد؛ یکی ۳۵ و دیگری ۲۷ ساله. فعالیت قرآنی هم دارد. «آن سال‌ها اجازه ندادم که مراسم جشنی برایمان برگزار شود چون دلم راضی نمی‌شد در آن بحبوحه جنگ و عزاداری مادران شهدا، جشن شادی برگزار کنم؛ هر چند خانواده‌ها مخالف این موضوع بودند. با یک قرآن و آینه و شمعدان زندگی را شروع کردیم با مهریه‌ای به تعداد پنج سکه.»

کد خبر 4625106

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha