انديشمند بزرگ « علامه محمد تقي جعفري » در بخشي از خاطرات خود درباره شهيد نواب صفوي مي گويد :
« هر دو جوانبوديم و هر دو به نوعي تهجد و شب زنده داري و زيارت را دوست داشتيم . در حوزه نجف در خدمت مرحومطالقاني تلمذ ميكرديم و از علامه شيخ عبدالحسيناميني صاحب الغدير درس ايمان و ولايت ميآموختيم . روزي ( شهيد نواب صفوي ) پيشنهاد كرد پياده از نجف به كربلا براي زيارت سومين پيشواي تشيع با هم حركتكنيم . موافقت كردم و بعد از ظهر يكي از روزهايپائيزي به راه افتاديم . هوا تقريباً تاريك شده بود كه ما درراه نجف ـ كربلا قرار گرفتيم و هنوز بيش از چند كيلومتراز شهر دور نشده بوديم كه مردي تنومند از اعراب بياباننشين در جلومان سبز شد و با صدايي خشن فرمانايستادن داد.
در نور مهتاب، خنجر آذين شدهاي را كهمرد عرب بر كمر داشت ديدم و يكه خوردم؛ اما سيد آرامايستاد. مرد عرب با خشونت گفت هر چه دينار داريد ازجبيهايتان بيرون آورده و تحويل دهيد. من ترسيده بودم و ميخواستم آنچه دارم تحويل دهم كه يكمرتبه متوجه شدم شهيد نواب صفوي با چالاكي، خنجر مردعرب را از كمرش بيرون كشيده و برق آن را جلويچشمان مرد تنومند نگه داشته و با قدرت نوك خنجر رانزديك گلويش قرار داده و ميگويد: با خدا باش و از خدابترس و دست از زشتيها بشوي.»
من از سرعت وشجاعت سيد حيرت زده شدم و مات به هر دوي آنها نگاه ميكردم كه مرد عرب ما را به چادرش جهتاستراحت دعوت كرد و نواب صفوي فوراً پذيرفت. برايمن تعجب آور بود. به سيد گفتم دعوت كسي راميپذيري كه تا چند لحظه پيش ميخواست لُختمانكند؟ سيد گفت: «اينها عرب هستند و به ميهمان ارجمينهند و محال است خطري متوجه ما باشد.»
آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتيم و سيد تا صبح آرام خوابيد و من تا صبح بيدار بودم و همهاش ميترسيدم كه مرد عرب هر دوي ما را نابود كند. سيد نيمه شب براي نماز برخاست و با آوايي ملكوتي باخداي خويش به راز و نياز پرداخت و فرداي آن روز باهم عازم كربلا شديم. اين خاطره در طول پنجاه سال، هميشه نوازشگر من بوده است . وقتي شهيد شد اشكيدر سوگش بي اختيار از ديدگان جاري شد.»
نظر شما