۱۲ تیر ۱۳۸۶، ۱۰:۰۶

/ به مناسبت هشتاد و سومین سالمرگ میرزاده عشقی /

جستجوی خانه و خانواده عشقی از سه راه سپهسالار تا همدان

جستجوی خانه و خانواده عشقی از سه راه سپهسالار تا همدان

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب : گزارشی که می‌خوانید داستان جستجوی خانه میرزاده عشقی در تهران و سپس یافتن خانواده او در همدان به کوشش "سولماز نراقی" است. کتاب "میرزاده عشقی" این نویسنده و محقق هنوز منتشر نشده است.

امروز سالمرگ میرزاده عشقی است. شاعری انقلابی که دوازدهم تیرماه 1303 به دستور رضاشاه در حیاط خانه خود به قتل رسید. این جستجو دو سال پیش در چنین روزی با هدف کشف اسناد و تصاویری از زندگی و مرگ عشقی آغاز شد و سال گذشته در چنین روزهایی با دستیابی به این اسناد که به زودی در کتابی با عنوان "میرزاده عشقی" منتشر خواهند شد پایان یافت. آنچه می‌خوانید حاوی ناگفته‌‌ هایی درباره این شاعر مبارز است.

تهران

به دنبال خانه ‌ای‌ که میرزاده‌ عشقی ، هشتاد سال پیش در آن به قتل رسیده روانه‌ خیابان صف شدم. اینجا سه ‌راه سپهسالار است. منطقه ‌ای که همچون سایر نقاط قدیمی این پایتخت تیره ‌بخت،عمری‌ است نعش تاریخ ‌اش را به دوش می ‌کشد.آفتاب تابستان بی رحم و یک‌ کلام است و صاحبان مشاغل شرافتمندانه با انواع وسائل نقلیه گوش‌ خراش به زندگی هجوم می‌ برند. چه‌ کسی می‌داند کوچه قطب‌الدوله کجاست؟

در منتها الیه خیابان بود پدید/ تهران، برون شهر، خرابه یکی بنای

***

این اواخر خیلی تنگدست بود. اتاقکی در بیرونی خانه‌ مهدی خان‌ واقع در سه‌راه ‌سپهسالار، کوچه قطب ‌الدوله اجاره کرده‌ بود با پسرعمویش میرمحسن‌خان. عصرها را در ایوان آن خانه با ملک ‌اشعرا بهار می‌نشستند به گپ و گفت و سرودن شعر.

محمدرضا کردستانی معروف به میرزاده‌ عشقی، قدرت ‌ستیز و سربزرگ، حالا مدیر نشریه قرن ‌بیستم است و به نیش زبان مشهور. رضاخان با قدرتی بلامنازع از راه ‌رسیده‌‌ و نغمه جمهوری را - مبادا که آشی مسموم، دست ‌پخت میرپنج باشد - در گوش وحشت عشقی و یارانش سرمی‌ دهد.

بر این مخلوق، آزادی وبال است / ترقی اندر این کشور محال است                                                         

- هشتاد سال پیش ؟ خانه پدری‌ نیست؟ بعید است پیدا کنید.
نومید بازگشتم؛ از ردپای تاریخ هشتاد ساله را در پایتخت تمدن هفت‌هزار ساله یافتن! چند ماه گذشت. به یاری یادداشت‌های سعید نفیسی دریافتم که نام کوچه قطب ‌الدوله با قتل شاعر به کوی عشقی تغییر یافته‌ است. بار دیگر راهی سپهسالار شدم.

***

تیرماه 1303 ؛ شاعر هراسان برخاسته و دارد از پنجره آهنی مشرف به کوچه بیرون را می‌نگرد. "ساعت دوازده است هلا نیمه‌ شب رسید..." خواب دیده در یکی از اتاق‌های نظمیه محبوس ‌است. ناگهان خاک زیادی از روزن سقف شروع به ریختن می‌کند و او زیر آوار مدفون می‌شود. دقایقی دیگر چشم اندازِ کوچه را ترک کرده، دلواپس به بستر می رود . چند روز بعد، به ضرب گلوله‌ سرکردگان رضاشاه در حیاط خانه‌ خود به قتل می رسد و می‌رسد به من... آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک / وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم.

12 ساله بود که انقلاب مشروطه به پیروزی رسید و چهارده ساله بود که محمدعلی‌ شاه مجلس را به توپ بست . نوجوانی او در پریشانی و آشوب مملکت گذشت ؛ نهضتی راه افتاده و انقلابی که در نوع خود اولین انقلاب جهان اسلام محسوب می‌شد به پیروزی رسیده بود ، اما تاوان آن برای ملتی که به سودای استقرار عدالت قیام کرده، تحقق یک شبه آن را می‌خواست سنگین‌تر از حد تصور بود و تصور چنین که: گر انقلاب بد این، زنده‌باد استبداد...

                                                                         ***                                                                            

- سه‌راه سپهسالار اینجا نیست، باید بروید ظهیرالاسلام!
 صفی‌علیشاه، خیابان خیام؛ بر دیوار خانه‌ای که نبش کوچه قرارگرفته‌ با اسپری نوشته‌ شده "کوی عشقی". دریغ که هیچ ردی از تاریخ در این کوچه به‌جا نمانده ‌است! باریکه‌ بن‌بستی به نام "ثابت‌قدم" از اواسط آن منشعب شده‌. حس غریبی می‌گوید که کوی عشقی اینجاست. ساختمانی فرسوده در انتهای آن به چشم می‌خورد. ممکن است بتوان از اهل این خانه اطلاعاتی به‌دست آورد:

-خانه عشقی؟ بله،خرابش کردند. به جایش آن ساختمان سفید  را ساختند که نبش ثابت قدم است.

" امان از خویش را بی‌خانه دیدن..." کلیدی چرخید؛

هنر یک ارمنی از شش سال پیش در این خانه سکونت دارد اما تاریخچه آن را نمی‌داند. این منطقه از قدیم‌ الایام، سکونت‌گاه ارامنه بود. وقتی که عشقی تیر خورد، همسایه ارمنی او کاترین، بدن نیمه‌جانش را به داخل خانه کشاند.

هنریک، آقای بابایی، صاحب ‌قبلی خانه را می‌شناسد و می‌گوید خانه مهدی خان را او خراب کرده و به جایش ساختمان کنونی را ساخته‌است. تلفن بابایی را می‌ دهد و می‌رود و کلیدی که باز می‌چرخد در قفل می‌گوید: " باغبان زحمت مکش کز ریشه کندند این درخت..."

در مسیر بازگشت، از اتفاق گذارم به کوی نفیسی می‌افتد.

- خانه سعید نفیسی اینجاست؟
- بله، این هم پسر اوست که دارد می‌آید!

***

سعید نفیسی تنها کسی در میان تمام معاصران عشقی است که کامل ‌ترین تصویر را از او در خلاصه‌ترین و منصفانه ‌ترین عبارت‌ها ارائه می‌دهد.خانه نفیسی که تنها یک خیابان با کوی عشقی فاصله دارد، دیدارهای آن دو را در کافه‌های لاله‌زار، آن‌گونه که قلم شیوای نفیسی روایت کرده، به یاد می‌آورد.

درون اتومبیل مردی با شباهت بسیار به سعید نفیسی نشسته‌است. بی‌درنگ او را صدا می‌‌زنم. استقبال گرمی می‌کند و می‌گوید که از مراودات پدرش با عشقی چیزهایی می‌داند. در ملاقات بعدی معلوم می‌شود که کس دیگری را با عشقی اشتباه ‌گرفته‌ بوده‌ است، با این‌همه دیدار او خود دستاوردی دیگر داشت. رامین نفیسی مهندس ساختمان است. او با دست‌کاری‌های ظریفی در داخل خانه پدری آن را به دفتر کار خود تبدیل کرده‌است.

نفیسی تمام نشان‌های افتخار پدر، لباس فارغ ‌التحصیلی ‌اش، نخستین ماشین تحریر و دستگاه نمایشگر اسلاید او را همراه با نسخه‌های خطی آثارش در جای مناسبی نگهداری می‌کند و امیدوار است که یک روز آنها را به نمایش درآورد.او از تلاشی مذبوحانه برای تأسیس بنیاد نفیسی در همین مکان حکایت می‌کند و خانه را متعلق به تمام نسل‌هایی می‌داندکه در آن پرورش یافته‌اند. سپس شجره خانوادگی ‌اش را از قرن هفتم نشان می‌دهد و به مبلی که رویش نشسته‌ام اشاره کرده می‌گوید که آنجا زاده‌ شده ‌است.

تنها یک خیابان آن ‌طرف‌تر، خانه نخستین شهید روشنفکر نظام پهلوی..."سرگشته حوادث این دهر سرسری..."

***

بله ما خانه را خراب کردیم. چون وقتی خریدیم‌ اش دیگر یک ویرانه شده بود و فقط معتادها در آن آمدوشد می‌کردند. آن زمان به شوهرم گفتند این خانه را خراب نکن، چون بعضی جاهایش ارزش تاریخی دارد. ولی او گفت من به تاریخ علاقه‌ای ندارم. ترجیح می‌دهم بکوبم و دوباره بسازم. بعد از اینکه خانه را ساختیم یکی گفت اینجا مال میرزاده عشقی بوده ‌است.من که زیاد نمی‌ شناختمش، فقط می‌دانستم شاعر ‌است.حالا اگر بخواهید می‌توانم صاحب قبلی آن را به شما معرفی کنم. آدرس ‌اش اول پیچ شمران، سمت چپ ته یک کوچه بن‌بست است.پلاکش را نمی‌دانم اما در آبی رنگ دارد.

***

- منزل آقای ثابت قدم؟
- بفرمائید!
- شما ساکن خانه میرزاده عشقی بودید؟
- نه!
دریغ از راه دور و رنج بسیار...

پیرمرد ذوق‌زده‌ است. شرمنده که عیالش خانه نیست و نمی‌تواند مرا به داخل دعوت کند، اما حاضر است فوراً شلوارش را روی همین پیژامه بپوشد و بیاید تا خانه را که 30 سال خود و 30 سال پدرش درآن زیسته و شک ندارد که خانه عشقی در همسایگی آن بوده‌ نشان دهد. اجازه بدهید، الان می‌آیم! می‌آید و می‌گوید که تصویر خانه قدیمی از آن زمان که توپ فوتبال‌اش می‌افتاده در حیاط همسایه و می‌رفته که بردارد یادش هست.نقاشی بلدید خانوم؟من می‌گویم شما بکشید. اینجوری بود....

 می‌گوید: "کوچه عشقی همین بن‌بست بود که می‌بینید .یک روز از سرِهوس روی تخته‌ چوبی با زغال نوشتیم ثابت‌‌قدم. بعدها شهرداری تهران این پلاک را جدی گرفت و شوخی‌شوخی نام ما رفت روی دیوار."

آپارتمانی ‌که امروز به جای خانه مهدی خان سربرافراشته،سوت و کور و بسیار دلگیر است. گویی که صاحبانش هم آن را فراموش کرده‌اند. هرچند " دردیست درد ما که مداوا نمی‌شود / با نام مرده مملکت احیا نمی‌شود"

همدان

عشقی در سال1288 ش. برای اتمام تحصیلات خود از همدان به تهران رفت . سه ماه بعد به زادگاه خود بازگشت و چهار ماه بعد به اصرار پدر، برای تحصیل عازم پایتخت ‌شد ، اما سر از رشت و بندر انزلی در‌آورد و دوباره به تهران عزیمت کرد. عشقی در 18سالگی(1294ش) نشریه "نامه عشقی" را که فقط یک ورق یعنی دوصفحه(پشت و رو) بود در شهر همدان منتشر می‌ساخت و این بدان معناست که در این زمان ساکن همدان بوده‌است. شاید بتوان نشانی از عشقی در این شهر یافت.

***

کوه الوند که شهر همدان دامنش است / جامه سبز به بر دارد و طوطی منش است
دروازه شهر همدان با چشم‌انداز قاطع کوه الوند مرا به نخستین پایتخت  ایران و زادگاه میرزاده عشقی دعوت می‌کند. بیقرار دیدار با خانواده "هنری" هستم؛ فرزندان خواهر میرزاده عشقی که مرا با گرمی به شهر خود فراخوانده‌اند. 

 ***

این جزیره خرم که در یکی از خوش ‌آب و هوا ترین مناطق همدان قرار گرفته ‌است، شامل چند خانه - باغ زیباست که هر کدام به یکی از فرزندان مرحومه صفیه عشقی تعلق دارند.آنها که پس از سالیان سال کار و زندگی در تهران، امروز در زادگاه‌شان گرد هم آمده‌اند به پیشینه خود، علی‌الخصوص دایی شهیدشان دلبستگی بسیاری دارند. این خانواده فرهیخته ، تنها حافظان نغمه‌های ضبط‌ نشده نخستین اپرای ایرانی، سروده میرزاده عشقی هستند. ظاهراً عشقی که اهداف روشنگرانه ‌ای از سرودن اشعار و تصنیف‌های وطنی داشته، جزئیات آن را با دقت و وسواس به فرزندان کوچک خانواده تعلیم می ‌داده‌ است. حافظه کودکی و نیز عِرقی که خواهران و برادران عشقی خاصه پس از مرگ وی نسبت به او داشته‌اند، منجر می‌شود که ملودی‌های این اپرا، سینه به سینه نقل شده به فرزندان بعدی برسد.

از همین گهواره تا چندی دگر فرزند، چند / سربرآرد سر به‌سر، ایران از ایشان سربلند

اپرای رستاخیز شهریاران ایران، اکنون در حافظه تنی‌ چند از بازماندگان عشقی، همت اصحاب موسیقی ایران را انتظار می‌کشد.
پریچهر هنری(1318ش.)،  قصه‌ای را همراه با یک بیت منتشر نشده از عشقی روایت می‌کند که  با گفته‌های علی‌ اکبر مشیرسلیمی، گردآورنده کلیات مصور عشقی مغایرت دارد.

او می‌گوید که پدر عشقی موافق عزیمت او از همدان به تهران نبود. به همین علت هرگز او را از حمایت مالی خود بهره ‌مند نکرد. عشقی در واکنش به رفتار پدر بیتی سرودکه مربوط به 16سالگی‌ اوست: آخر پدر انصاف بده این پدری بود؟ این رسم پذیرایی از یک پسری بود؟

مهین هنری(1316ش.) از علاقه وافر پدر خود به اشعار عشقی می‌گوید که به ازدواج وی با مادر او یعنی خواهر میرزاده عشقی می‌انجامد. او سپس نغمه‌هایی از اپرای رستاخیز را که از مادر خود آموخته می‌خواند.مهین هنری نقاش است و بیشترین شباهت ظاهری را به دایی خود دارد.

بهروز هنری(1327ش.) می‌گوید: خانه عشقی در همدان قبل از انقلاب کوبیده‌شد. 30 سال پیش فردی به نام ایرج زُهری از این خانه تصویربرداری کرد. چون خیال داشت فیلمی درباره میرزاده عشقی بسازد، از جزئیات خانه و حتا اتاق میرزاده عشقی تصاویر دقیقی را ضبط‌ کرد. این فرد الان ساکن آلمان است و فیلم‌هایی که در اختیار دارد، تنها تصاویری است که از محل زندگی عشقی در همدان باقی مانده‌است.

 فرزندان خواهر عشقی با نهایت تأسف از اسناد ارزشمندی یاد می ‌کنند که هریک به دلیلی نابود شده‌اند، هرمز هنری(1324ش.) صحنه‌ای را به خاطر می‌آورد که مادرش در حالی‌که زارزار اشک می‌ریخت، نامه‌های عشقی و نسخه‌هایی از روزنامه قرن بیستم را پاره می‌کرد،

- آن زمان هیچکدام از ما به ارزش این مدارک آنقدر آگاه نبودیم که جلوی او را بگیریم.
" ز دلم دست بدارید که خون می‌ریزد..."

تهران

به یاری بهروز هنری به سراغ شمس‌الملوک خانم یکی از کهنسال‌ترین‌ بازماندگان خاندان عشقی رفتم که به رغم کهولت سن، قریحه شعری و حافظه‌ای بسیار قوی داشت. او دختر میرشمس‌الدین، برادر ناتنی میرزاده عشقی و به عبارتی دخترعموی ناتنی او از ماه شرف خانم، زن تهرانی سید ابولقاسم، پدر میرزاده عشقی است.

با اطلاعاتی که این زن از شجره خانوادگی خود می‌‌دهد معلوم می‌شود که عشقی ریشه‌ای اصفهانی دارد. ظاهراً جدش حاج میرابوتراب اصفهانی در تهران وزیر محمدشاه قاجار بوده‌است. پسران او حاج میرمحمود و امین‌التجار به دستور دربار هر سال محرم ده شبانه روز به مردم شام و ناهار می‌دادند. یک روز حاکم کردستان برای گرفتن وام به سراغ آنها می‌رود. مدتی بعد هنگامی که آقایان برای دریافت وجه خود به کردستان دعوت می‌شوند، حاکم از آنها می‌خواهد که در این شهر بمانند و تکیه‌هایی مشابه تهران را برگزار کنند.ظاهراً هدف او از این کار ترویج آئین تشیع درمیان کردها بوده‌است. پس از آن املاک بسیاری در منطقه قروه سنندج به نام این خانواده شده، لقب کردستانی به آنان داده‌می‌شود.

 سیدابولقاسم، فرزند میرمحمودخان پس از چندی به همدان مهاجرت می‌کند و بیگم خانم را به زنی‌می‌گیرد. او از این زن صاحب شش فرزند می‌شود که نخستین آنها میرزاده عشقی است.                                                        

خانه شمس‌الملوک خانم را ترک می‌کنم . آهنگ عصای پیرزن که سرود سرنوشت آدمی ا‌ست در راهرو می‌پیچد ؛ دریغ از راه دور و رنج بسیار...

***

میرزاده عشقی ( ۱۲۷۲- ۱۳۰۳ خورشیدی در تهران) شاعر، روزنامه‌نگار و نویسنده ایرانی عصر مشروطه و مدیر نشریه قرن بیستم بود. وی پیش از آغاز مبارزاتش به همراه رضاخان به همراه عده ‌ای دیگر از اهل فکر، جهت کمک به عثمانیان در جنگ جهانی اول به آنجا سفر کردند. دیدن ویرانه‌های طاق کسری در مدائن باعث نوشته شدن اپرای رستاخیز شهریاران ایران شد.

عشقی پس از بازگشت در صف مخالفان جدی سردار سپه درآمد و به عقیده بسیاری از مورخین از مهم ‌ترین روشنفکران مولود روشنگری پس از مشروطه بوده است. مزار او در ابن بابویه قرار دارد.

کد خبر 511730

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha