یک ذهن دقیقاً چیست؟ این پرسش، پرسشی است که فیلسوفان و غیرفیلسوفان به یکسان در طول تاریخ مکتوب با آن مواجه بودهاند. بر طبق نظر پارهای از افراد اذهان جوهرهای روحانی هستند که به صورت موقت در بدن ما جای گرفتهاند، در هنگام جنینی یا تولد وارد ابدان ما میشوند و هنگام مرگ از آنها خارج میگردند. در واقع مرگ صرفاً جداکنندۀ روح ابدان ماست. دیگران البته اینگونه تصور میکنند که ارتباط میان اذهان و ابدان تنگاتنگتر است. آنها تصریح میکنند که اذهان جواهر به حساب نمیآیند. اذهان شبیه مشتها یا دامنها هستند: یک ذهن هنگامی ظاهر میشود که بدن به نحو ویژهای سامان یابد و در غیر این صورت غایب است. با این همه، دیگران ابراز میکنند که اذهان در واقع جواهر هستند و البته این جواهر فیزیکی به شمار میروند و اذهان البته صرفاً مغزها هستند.
هنگامیکه میپرسیم اذهان چه هستند دقیقاً چه چیز است که در معرض خطر است. باید دریابیم که این مضامین بهندرت صریح و آشکار هستند و این نکته کمتر جای تعجب دارد. معماهایی که با این پژوهش در زمینۀ اذهان پیشنهاد میشوند پارهای از عمیقترین معماها در فلسفه هستند. در نهایت ممکن است دریابیم که هیچ راهحل ارائهشدهای که کاملاً رضایتبخش باشد وجود ندارد. حتی اگر موضوع از این قرار باشد ما حداقل باید فهم بهتری از جذابیتها و قابلیتهایی که در روشهای گوناگون توجه به اذهان موجودند دارا باشیم.
رویکردی رایج به فلسفه این است که فیلسوفان به پرسشها پاسخ نمیدهند بلکه صرفاً آن پرسشها را طرح میکنند. در مقابل دانشمندان در کار ارائۀ جوابها هستند. پرسشهایی که علم از پاسخ بدانها طفره میرود پرسشهایی هستند که به نظر از جهت علمی غیرقابل پاسخ دادن هستند و اغلب به عنوان پرسشهای صرفاً فلسفی نادیده گرفته میشوند. این موضع اما یک گام کوتاه از توصیف انقباضی از فلسفه به تصوری است که آنجا که فلسفه مورد توجه قرار میگیرد – هیچ صدق ثابتی وجود ندارد و هر عقیدهای به اندازۀ دیگر عقاید مطلوب است.
این تصور از فلسفه و ارتباط آن با علم ناکافی و سادهانگارانه است. آنچه از حوزۀ علم فرار میکند نیاز نیست لاینحل باشد. به طور مثال موقعیت جهان درست قبل و بعد از مهبانگ ممکن است برای همیشه غیرقابل فهم باشد. به ظاهر ما از آن موقعیت جدا هستیم. با وجود این، بیمعنا است بگوییم که چنین موقعیتی موجود نیست یا هر مدعایی در باب ویژگی آن در واقع بهخوبی مدعیات دیگر در آن باب است. به همین ترتیب از این حقیقت که توافق اندکی در میان فیلسوفان در باب موقعیت اذهان وجود داشته است نتیجه نمیشود که اذهان موقعیتی قطعی را واجد نیستند.
پرسشهایی که در فلسفۀ ذهن مطرح میشوند بهندرت مستعد پذیرش پژوهش تجربی مستقیم را دارا هستند. پرسش تجربی، حداقل در اساس، از طریق تجربه قابل پیجویی است هرچند نتایج تجربی چیزی در مقابل پارهای تصورات در باب اذهان میگویند. بسیاری از نظریههای رایج بدیل در مورد ذهن با شاهدی تجربی که ما هماکنون در اختیار داریم یا در آینده در اختیار خواهیم داشت سازگارند.
پرسش فلسفی آن است که ما از این شاهد چه چیز را باید به وجود آوریم و در اینجا راهنمای ما نمیتواند علم باشد. علم چارچوبی فراخ برای ارائۀ یافتههای تجربی ارائه میکند اما هیچ اصل علمی دقیقی به ما نمیگوید چگونه آن یافتهها را تفسیر کنیم یا موجه سازیم. بدینجهت ما باید به "عقل عرفی" و فلسفه توجه کنیم. این نکته البته بدان معنا نیست که ما باید نظریههای فلسفی بهخصوصی را با راست و ریست کردن شواهد تجربی بسط دهیم.
فراتر از این، فعالیت راست و ریست کردن یافتههای علمی سازگار کردن آنها با تجربۀ رایج و با مجموعهای از باورها که بر مبنای یافتههای دیگر اتخاذ کردهایم نوعی فلسفهورزی است: فیلسوفان تنها فیلسوفان موجود نیستند! فیلسوفان حامل عنوان فیلسوف صرفاً آنهایی هستند که فلسفهورزیشان را خودآگاهانه به انجام میرسانند.
نظر شما