به گزارش خبرنگارمهر، چند روزی به 12 اردیبهشت مانده ولی مدیر مدرسه مدام فکر و ذکرش این است که چطوری و از چه راهی، بتواند زحمات معلمان مدرسه اش را جبران کند تا آنها خشنود از داشتن روز معلم باشند.
هیچ راهی به نظرش نمی رسد. اداره هم که بودجه و اعتباری به این موضوع اختصاص نمی دهد و خلاصه اینکه پولی در بساط نیست که بتوان حداقل کادویی هرچند ارزان قیمت اما با ارزش را برای معلمان مدرسه گرفت. به ناچار، راهی را انتخاب می کند که تمام ضرر و زیانش فقط متوجه خودش است و او از انجام آن باکی ندارد.
او تصمیمش را گرفته و می خواهد آن را اجابت کند، چون جرات آن را ندارد که صبح روز 12 اردیبهشت وارد دفتر مدرسه شود و با چهره هایی روبرو شود که هرچند از او انتظاری ندارند اما او انتظار دارد که آنها را شاداب ببیند.
حقوق فروردین ماه را به همراه مقداری از مطالباتی را که اخیرا وزارت آموزش و پرورش تلاش کرده و به حساب فرهنگیان ریخته است، بر می دارد و می رود بازار تا شاید بتواند با این مقدار پول، هدایایی هرچند ناقابل را برای ارج نهادن به ارزش های معلمان وارسته و فرهیخته ، تهیه کند.
بالاخره بعد از کلی گردش در بازار و پرس و جو از قیمت کالاهای کادویی، چند تکه ظرف کریستال را انتخاب می کند و برای آنها 300 هزار تومان پول می دهد. پولی که می بایست با آن قسط بانک و قبض تلفن خانه اش را می داد اما دلش طاقت نمی آورد و ناگزیر قبول می کند که ماه بعد، این هزینه ها را متقبل شود. چون می داند که بعد از روز معلم، کادو گرفتن دیگر جاذبه ای برای همکارانش ندارد.
با تمام این اوصاف، او از تصمیم خودش خشنود و راضی است. هرچند که می داند، چنین هدایایی هیچ وقت نمی تواند جبران زحمات معلمانی را بکند که پای تخته سیاه، گچ می خورند تا بچه هایی تحویل جامعه دهند که بتوانند چرخهای آبادانی و توسعه مملکت را به حرکت درآورند.
او می اندیشد که سهمی در این زحمات خواهد داشت اگر بتواند، لبخندی هرچند اندک را بر لبان معلمان مدرسه اش بنشاند.
مدیر مدرسه غرق در این افکار بود که خود را مقابل خانه دید و تازه یادش افتاد که می بایست این ماه 100 هزارتومان از حقوقش را به همسرش بدهد تا بتوانند آخرین قسط بانک مسکن را بپردازند اما او آهی در بساط نداشت و تازه می بایست برای این ماه نیز پولی را از همسرش بگیرد تا ماه به پایان برسد.
چاره ای نبود، خودش را آماده اعتراضهای همسرش کرده بود و می دانست که پرداخت قسط بانک هم کمتر از سایر امور نبود. بنابراین، کلید انداخت و وارد خانه شد و قبل از اینکه همسرش از او بپرسد که سهمش از پرداخت قسط بانک را بدهد، شروع کرد به آسمون و ریسمون کردن که ناچار بوده و...
فردا، روز معلم بود و او خوشحال از اینکه وقتی وارد دفتر مدرسه می شود، می تواند سلام معلمانش را با گرمی جواب دهد. هرچند معلمان مدرسه اش، او را همیشه "معلم" می دانند.
نظر شما