به گزارش خبرگزاری مهر، در این گفتگو آمده است:
* لنین را در مجموع خصایص فرهنگ روسی چگونه می بینید؟
- لنین با فرهنگ روسی وجوه مشترک اندکی دارد. مسلما او از یک ژیمنازیوم (دبیرستان) روسی فارغ التحصیل شد. باید آثار کلاسیک روسی را هم خوانده باشد. اما روح انترناسیونالیسم در او رسوخ کرده بود. او خود به هیج ملتی تعلق نداشت. لنین "انتر" ناسیونال یعنی "بین" الملل بود. در خلال 1917 خود را به صورت جناح چپ افراطی دمکراسی انقلابی نشان داد. تمام وقایعی را که در 1917 روی داد هواداران دموکراسی انقلابی هدایت می کردند اما زمان کار انقلاب از دست آنها خارج شد. آنها نه به اندازه کافی استوار و ثابت قدم بودند و نه به اندازه کافی بی رحم. در حالی که لنین استواری، ثبات قدم و بی رحمی را تا سرحد نهایت داشت و از این لحاظ ظهور او در تاریخ روسیه اجتناب ناپذیر بود.
* شما را به لحاظ گستره مایه کار و نیز پرداختن به ویژگی های روانی و عقاید شخصیت های داستان هایتان با تولستوی و داستایوفسکی مقایسه کرده اند. ارتباط شما با هر یک از نویسندگان در چیست؟
- نسبت به هر دو آنها احساس احترامی عمیق و همچنین با ایشان روابط خویشاوندی دارم، گرچه به طرق مختلف در شکل روایت و ارائه مصالح کار، تنوع شخصیت ها و موقعیت ها به تولستوی نزدیک هستند. اما از نظر برداشت های روانی در تفسیر تاریخ به داستایوفسکی نزدیکترم.
* آیا احساس نکرده اید - حتی در دوران نوجوانی خود - که سرنوشت این است که چیزی بسیار مهم برای نوشتن و برای گفتن به جهانیان دارید؟
- ظاهرا یک نوع شم و غریزه در کار است. نمی توان فهمید که از کجا سرچشمه می گیرد اما در ما هست. از 9 سالگی می دانستم که دارم نویسنده می شوم گرچه نمی دانستم درباره چه چیزی باید بنویسم. اندکی بعد از آن افکار انقلابی به خرمنم آتش زد و به این ترتیب با آغاز نویسندگی ام در 1936 در 18 سالگی، هیچ گونه تردیدی راجع به درونمای آثارم نداشتم و هیچ عاملی وجود نداشت که مرا از آن منحرف کند. گاهی به آدم الهام می شود. برای مثال توصیف ژنرال الکساندر کریموف را شروع کردم بدون اینکه تقریبا چیزی درباره او بدانم. فقط طرحی موقتی از او را به همان گونه که تصور می نمودم مجسم کردم...
* در جوانی تان در یک مرحله کمونیست دوآتشه و عضو کمسومول (سازمان جوانان کمونیست) بودید، چگونه تغییر عقیده دادید و مسیحی مومنی شدید؟
- بگذارید نکته ای را تذکر بدهم. بزرگترهایم مرا با یک روحیه مسیحی بار آوردند و تقریبا در طول سال های تحصیلم در مدرسه تا 17 یا 18 سالگی با آموزش و پرورش شوروی همخوانی نداشتم. این را می بایست از دیگران پنهان می کردم اما میدان فشار مارکسیسم بدان گونه که در شوروی ایجاد شده چنان تاثیری دارد که به مغز جوانان فرو می رود و اندک اندک در آنجا لانه می کند. از 17 یا 18 سالگی از نظر روحی تغییر کردم و در آن زمان مارکسیست لنینیست شده و به افکاری از این دست ایمان آوردم. تا دانشگاه و جنگ (جهانی دوم) و تا زندان با این افکار زندگی کردم اما در زندان با آدم های بسیار متفاوتی آشنا شدم. فهمیدم که معتقدات من پایه محکمی ندارند و نمی توانند در این کشمکش دوام بیاورند و می باید از آنها دست بکشم و بعد مسئله بازگشت به آموخته های دوران کودکی ام پیش آمد. این تغییر یک سال یا بیشتر طول کشید. مسیحیان مومن دیگری هم در من نفوذ داشتند اما اساسا این دگرگونی بازگشتی بود به تفکرات قبلی ام. این حقیقت نیز که در شرف مرگ هستم عمیقا مرا تکان داد. در 34 سالگی به من گفتند که امیدی به نجاتم نیست. و بعد به زندگی بازگشتم این گونه تحولات همیشه تاثیری بر عقاید آدم می گذارند.
* عقاید شما درباره ایمان به مسیحیت آن هم به صورت ارتدوکس روسی و نیز راجع به ناسیونالیسم روسی، بعضی از منتقدان را بر آن داشته است که شما را به شوونیست و بیگانه ترس بودن متهم کنند. آیا شما ناسیونالیستی روسی هستید و این موضوع برایتان چه مفهومی دارد؟
- تعجب آور است که چقدر به من اتهام می زنند. بعضی از اتهامات منتسب به خود را در اینجا ذکر می کنم؛ می گویند من مبلغ روحانی سالاری هستم و اینکه می خواهم کشور به دست کشیش ها اداره شود. اما من هرگز چنین چیزی ننوشته ام. همچنین به تصور بعضی ها من در حسرت تزار هستم و می خواهم روسیه مدرن کمونیست را به دوران تزاریسم بازگردانم. اکنون بدون درنظر گرفتن این حقیقت که فقط آدم ابله می تواند تصور کند که می توان گذشته را بازگرداند در هیچ جایی چنین چیزی ننوشته ام در هیچ جا ننوشته ام که رژیم سلطنتی نظام مطلوبی است. همه چیز از این واقعیت ناشی می شود که در شوروی نیکولای دوم به مثابه مردی فروتر از انسان، به عنوان میمون، به عنوان رذل کامل، شناسانده شده است اما من او را مانند یک آدم واقعی مانند یک انسان توصیف نموده ام؛ به عبارت دیگر من از هنجار عدول کرده ام.
بعضی ها آگاهانه حوادث و حقایق را تحریف می کنند. عده ای نیز زحمت بازبینی و کنترل منابع را به خود نمی دهند و این چیز جالبی است و باعث می شود من به جای روزنامه نگاران خجالت بکشم، هرگز هیچ کس منبع را ذکر نمی کند. این مسئله در مورد ناسیونالیست بودن من هم صادق است. من میهن پرست هستم. سرزمین خود را دوست دارم. من کشورم را که بیمار است که هفتاد سال است دارد نابود می شود و در آستانه مرگ است دوست دارم. می خواهم کشورم به زندگی باز گردد. اما اینها مرا ناسیونالیست نمی کند. نمی خواهم کس دیگری را مفید کنم. هر کشوری میهن پرست مخصوص به خود را دارد که به سرنوشت کشورش علاقمند است.
* عکس العمل های شدید دیگران در مقابل نظریاتتان چه بوده است؟
- واکنش نسبت به من در اروپا بسیار متفاوت است. اما در شوروی و آمریکا مانند جریان خط تولید است. تمام نظریات درباره من دقیقا شبیه هم است. دلیل آن را در شوروی می فهمم که بستگی به دفتر سیاسی دارد. آنها دگمه ای را فشار می دهند و همه آن گونه صحبت می کنند که دفتر سیاسی امر می کند اما در آمریکا مد مهم است. اگر باد مد در جهت خاصی بوزد همه یک زبان و با اجماع سخن می گویند... در دانشگاه هاروارد (در 1978) پیش آمد که ضمن آن نظریاتم را در مورد ضعف های آمریکا بیان کردم به تصور اینکه دموکراسی تشنه و طالب انتقاد است شاید دمکراسی دوستدار و طالب انتقاد باشد اما مطبوعات مسلما این چنین نیستند. مطبوعات از سخنرانی من بسیار خشمگین شدند و از آن لحظه به بعد من دشمن شخصی مطبوعات شدم چون به آن نقطه حساس انگشت گذاشته بودم. عده ای از آمریکاییان گفتند: "چرا رهبران ما او را بدون تحقیق به کشور دعوت کردند؟ نمی بایست او را به آمریکا راه می دادند" باید بگویم این حادثه مخصوصا بسیار غم انگیز بود. چون پیام اصلی سخنرانی هاروارد - جهان شکاف برداشته است که برای افکار آمریکاییان و غربیها اهمیت دارد - این بود که جهان تک خطی نیست و از بخش های همگون و متجانس تشکیل نشده است که همه مسیر یگانه ای را دنبال کنند. اشتباه غربیان در این است که تمدن های دیگر را با نزدیکی و تقرب آنها به تمدن غربی می سنجند. (سخنرانی هاروارد را با این کلام آغاز کردم). و می گویند اگر دیگران به فرهنگ غربی نزدیک نشوند امیدی بر آنان نسیت، گنگ و ارتجاعی هستند و نباید آنها را به حساب آورد. و این دیدگاه خطرناک است.
* امروزه حوادث بسیار مهمی در شوروی و درکل دنیای کمونیست روی می دهد. چرا در برابر این تحولات سکونت اختیار کرده اید؟
- اگر در آغاز این تحولات سکوت کرده ام شاید تعجب آور باشد. اما من از 1983 شروع کردم یعنی قبل از اینکه هر گونه علائمی از این تغییرات به چشم بخورد. آیا می بایست کارم را متوقف می کردم و به عنوان مفسر سیاسی شروع به کار می کردم؟ من نمی خواستم این کار را بکنم. می بایست کارم را تمام می کردم. من الان بیش از هفتاد سال دارم و عمر چندانی برایم باقی نمانده است و وقت تنگ است.
* گفته اید که زندگی اخلاقی غرب در طول 300 سال گذشته سقوط کرده است. منظورتان چیست؟
- در غرب پیشرفت تکنیکی وجود دارد اما پیشرفت انسانیت همگام با آن نیست. در هر تمدنی این پیشرفت بسیار پیچیده است. در تمدن غربی - که قبلا مسیحت غربی اش می نامیدند اما اکنون بهتر است کفر غربی خوانده شود - همراه با توسعه زندگی فرهنگی و علوم، فقدان پایه های مهم اخلاقی جامعه نیز به چشم می خورد. در خلال این 300 سال، تمدن غربی شاهد دوری گسترده از تکالیف و توسعه حقوق بوده است اما انسان دو شش دارد و نمی توان فقط با یک شش تنفس کرد. ما باید از حقوق و تکالیف به یک اندازه سود ببریم. اگر قانون این امر را استوار نسازد اگر قانون ما را ملزم به رعایت آن نکند آن وقت ما باید خودمان را کنترل کنیم. تمدن غربی بر اساس این عقیده بنا شد که هر فردی باید رفتار خود را محدود کند. هر کسی می دانست چکار باید بکند و چکار نکند. خود قانون جلوی مردم را نمی گرفت. از آن زمان به بعد تنها چیزی را که گسترش داده ایم حقوق بوده، حقوق، حقوق به قیمت فقدان تکالیف.
* شهرت شما در دنیای ادبیات بیش از هر چیزی با تصویر تلخ شما از اردوگاه های کار اجباری شوروی وابسته است. آیا تجربه شما از این اردوگاه ها شما را با بعد دیگری از زندگی شوروی که بدون زندگی در اردوگاه ها قادر به درک آن نبودید، آشنا ساخت؟
- بله چون در آن شرایط و موقعیتها، طبیعت انسانی را می توان به راحتی مشاهده کرد. از اینکه در اردوگاه های کار اجباری بوده ام بسیار خوشوقتم و مخصوصا از اینکه جان سالم به در برده ام.
نظر شما