۵ خرداد ۱۳۸۳، ۹:۱۶

انگار همه مردم ، سال ها درس عرفان خوانده بودند

دفاع مقدس در گفتگوي خبرگزاري مهر با دختر شهيد نواب صفوي

دفاع مقدس در گفتگوي خبرگزاري مهر با دختر شهيد نواب صفوي

گروه دفاع مقدس خبرگزاري مهر : فاطمه سادات نواب صفوي - يادگار آن دليرمرد آزاده - از جمله شيرزناني است كه طي دوران دفاع مقدس حضور در جبهه هاي نبرد را تجربه كرده است . او جزو اولين نفراتي است كه هنگام آزادسازي خرمشهر به پادگان حميد وارد شدند .

در كوچه اي بن بست جلوي در بزرگي كه بر سردرش نوشته شده " موسسه فرهنگي شهيد نواب صفوي " مي ايستم ، حسي با تمام وجود من را به درون فرا مي خواند ، درباره شهيد نواب صفوي زياد شنيده ام ، مبارز شجاعي كه فرزند زهرا بود اما به جاي كربلا در اردوگاه عشرت آباد در 27 دي ماه 1334 جام شهادت نوشيد و حال پس از سال ها من در برابر در موسسه اي بودم كه فرزند چنين شهيدي به يادگار پدر در آن كار مي كرد و مي خواستم با او كه جزء اولين زناني بود كه پس از آزاد سازي خرمشهر وارد اين شهر شده ، گفتگو كنم.

پس از مدت كوتاهي وارد موسسه مي شوم ، ديوارهاي بلند و سفيد و شهيدي كه از گوشه و كنار خانه با چشم هاي پر نفوذش در قاب هاي مختلف نگاهم مي كند. سكوت آنجا را فقط صداي پرندگاني كه در باغ مي خوانند مي شكند . دوست دارم لحظات هر چه سريعتر سپري شوند تا او بيايد و بالاخره پس از مدت كوتاهي مي آيد . فاطمه السادات نواب صفوي ، متولد 1329 ، فارغ التحصيل از دانشگاه آمريكا در رشته كامپيوتر . با همان چشم هاي پرنفوذ پدر ، دست هايم را محكم مي فشارد ، در چشم هايش خيره مي شوم و انگار دنياي سوالاتم را مي فهمد چرا كه در كمترين فرصت ممكن گوشه اي مي نشينيم ، من در التهاب شنيدن و او در التهاب گفتن از بچه هاي 14 - 15 ساله جبهه.

- از روزهاي اول جنگ  و سقوط خرمشهر بگوييد.

-  روزهاي اول انقلاب انگار همه مردم سال ها  درس عرفان خوانده بودند ، آن روزها هيچ كس به ماديات توجه نداشت ، هر كس هرچيزي كه داشت با تمام وجودش در اختيار ديگران قرار مي داد ،  مردم در مقطعي يك هدف شده بودند ، يكدل و متحد، مهربان و صميمي ، روزهاي اوايل انقلاب روزهاي پرتشنجي بود ، مسايل مختلفي همچون مسايل كردستان ، خلق عرب ، بلوچستان و چندين مسئله ديگر پيش مي آمد كه لحظه به لحظه تشنج وارد مي كرد و اوج اين تشنج حمله عراق به ايران بود.

صدام از مدتها پيش براي حمله به ايران نيروهايش را سامان دهي كرده بود واين در حالي بود كه  ايران پس از پيروزي انقلاب اسلامي هنوز لشگر منسجمي نداشت و نتوانسته بود  به سرعت ارتش را سامان دهي كند به همين دليل در مدت كوتاهي كه حدود سه روز بود ،  لشگر عراق خيلي سيستماتيك يكي يكي شهرهاي ما را گرفت و در عرض سه روز به تپه هاي اهواز رسيد و در مدت كوتاهي نيز خرمشهر سقوط كرد.

مردم ضمن داشتن روحيه انقلابي ، تعصب عجيبي نسبت به انقلاب پيدا كرده بودند و حرف شنوايي عجيبي نيز نسبت به رهبر داشتند به طوري كه در طول تاريخ هيچ رهبري  نبوده كه مردم تا اين حد حرفش را بپذيرند ، در روزهاي جنگ ما تنها با صدام نمي جنگيديم بلكه جنگ ما با دهها كشور بود.

جنگ عراق سيستماتيك بود ولي ما وسيله اي براي دفاع  نداشتيم ، در برخي مواقع رزمنده ها  700 تانك دشمن را شناسايي مي كردند اما ما فقط خمپاره 60 داشتيم كه مي توانست نزديك ترين فاصله را بزند، نه نيرو بود و نه امكانات ، بعدها ما توانستيم تجربه پيدا كنيم ، ارتش كم كم منسجم شد و تنها ايثار و فداكاري  رزمندگان بود كه سبب جلوگيري از پيشرفت لشگر صدام مي شد ، درضمن خرمشهر نيز براي ايران خيلي مهم بود ، خرمشهر پر درآمدترين شهر ايران  و گلوگاه اقتصادي كشور و به عبارتي در آن زمان قلب ايران بود.

- چطور وارد خط مقدم شديد ؟  

- با دكتر چمران آشنايي داشتم و ايشان نيز با روحياتم آشنا بودند ،  پس از شنيدن موضوع جنگ و سقوط خرمشهر از ايشان خواستم كه همانند يك سرباز به خط مقدم بروم و ايشان نيز پذيرفتند و با مقداري وسايل مورد نياز من را راهي خط مقدم كردند.

- در جبهه راحت تردد مي كرديد ؟  

- اكثر رزمندگان من را مي شناختند ، البته در برخي از عمليات ها كمي سخت مي گرفتند اما طوري نبود كه نتوانم در عمليات ها شركت كنم ، مثلا در عمليات فتح المبين دكتر چمران شهيد شده بود و مي گفتند كه بايد براي رفتن به خط مقدم مجوز بگبريد، اما من به راحتي تردد مي كردم ، در عمليات فتح المبين گفته بودند كه هيچ زني نمي تواند به خط مقدم برود و در عمليات شركت كند اما من با پافشاري بالاخره موفق شدم در خط مقدم حضور پيدا كنم.

- در جبهه چه مي كرديد ؟

- هر كاري كه از دستم بر مي آمد انجام مي دادم ، پرستاري مي كردم ، چون ماشين داشتم نفر و مجروح  مي بردم ، براي رزمنده ها سخنراني مي كردم ، براي نشريات عكس مي گرفتم و گزارش مي نوشتم و خلاصه هر كاري كه مي توانستم انجام مي دادم.

- نمي ترسيديد ؟  

- در جبهه ترس نمي توانم بگويم نبود اما حسي قوي تر از ترس من را به ادامه راه فرا مي خواند ، نمي توانم هيچ تعريفي از اين حس داشته باشم ، بيشتر اوقات آيت الكرسي مي خواندم و همان حفظم مي كرد ، در ضمن اينقدر فضاي جبهه ها معنوي بود كه همه به شهادت فكر مي كردند.

- رزمنده ها لقب خاصي به شما نداده بودند ؟

- به من مي گفتند خانم نواب صفوي اما چون من را اكثر اوقات با دوربين ديده بودند ، مي گفتند اگر روزي يك عراقي بخواهد به خانم نواب شليك كند ، خانم نواب مي گويد" صبر كن اول عكست را بگيرم و بعد شليك كن " اين را مي گفتند و كلي مي خنديدند.

- از آزاد سازي خرمشهر بگوييد ؟  

- عمليات آزاد سازي خرمشهر بسيار اهميت داشت و از تمام نقاط كشور نيز براي شركت در اين عمليات نيرو آمده بود ، آزادي خرمشهر براي بچه هاي جنگ يك آرزو بود ، دكترچمران مي گفت خرمشهر غرور ملت ماست و بايد آن را تحويل بگيريم ، عمليات هاي آزادسازي خرمشهر بيشتر در نخلستان ها بود و هر چقدر به شهر نزديك تر مي شديم ، التهاب و آرزوي رسيدن به شهر بيشتر خودنمايي مي كرد و اين در حالي بود كه با ديد منطق نمي شد شهر را پيروز كرد و فقط عشق بود كه اين عمليات را به نتيجه مي رساند.

من جزء اولين كساني بودم كه وارد پادگان حميد شدم ، عراق تمام ساختمان پادگان را خراب كرده و پادگان را به صورت تپه در آورده بود ، احساس خاصي آدم از پيروزي دارد اما يك غمهايي در پيروزي وجود دارد كه انسان در اوج خوشحالي سوزشي  در قلب خود حس مي كند . ما براي آزاد سازي پادگان حميد عزيزان زيادي را از دست داديم . اين حس عجيب را من در روزي كه با فتح سوسنگرد اولين غرامت جنگي را گرفته بوديم ، نيز داشتم. در آن روز با دنيايي شادي از پيروزي و گرفتن اولين غنيمت به مركز استقرار دكتر چمران رفتيم تا خبر پيروزي را به ايشان بدهيم كه گفتند دكتر تير خورده است به يكباره دنيا بر سرمان خراب شد و تمام حس شادي چند لحظه قبل جايش را به درد و مصيبت داد.

- از خاطراتتان بگوييد.

- هر لحظه جبهه خاطره است. يادم مي آيد در عمليات آزادسازي خرمشهر من يك ماشين داشتم و در اوج عمليات به من گفتند مجروحي را به عقب ببرم هنوز راه نيفتاده بوديم كه گفتند يك اسير عراقي را هم بايد به عقب ببرم . اسير عراقي سرهنگي بود كه تير خورده بود ، هر دو هم تشنه بودند و من مقدار بسيار كمي آب داشتم ، با پنبه آب را روي لب هاي جوان مجروح مي ماليدم تا از عطش او كم كند در عين حال سرهنگ عراقي نيز عطشان ، عطشان مي كرد . به نظر مي رسيد كه مسلمان است اما هم آب كم بود و هم نمي توانستم در برابر آن جوان زخمي ايراني به يك سرهنگ عراقي آب بدهم . حس عجيبي بود . دلم براي سرهنگ مي سوخت چرا كه او هم انسان بود اما عشق به جوان اجازه نمي داد به او هم آب بدهم ولي بالاخره هرطوري بود به احساسم غلبه كردم و  به دشمن او هم مقداري آب دادم. خاطرات اينچنيني در جبهه زياد بود.

او همچنان غرق در روزهاي جنگ و من مبهوت از عشقي كه او را فارق از تمام دلبستگي هايش به سوي شهادت مي كشاند . از بچه هاي جبهه كه حرف مي زند گويي از تكه هاي وجودش مي گويد . عزيزاني كه به اندازه تنها دخترش دوستشان دارد . اما وقتي حرف از نوجوانان 15 - 14 ساله جنگ پيش مي آيد ، عميق تر حرف مي زند . گويا اين بچه ها را تا عمق جان دوست مي دارد . هنوز سوالاتم تمام نشده است كه زمان ، گذر خود را به رخم مي كشد . بايد برخيزم هر چند كه هنوز از آن روزها دنيايي سوال دارم. خوش دلم به ملاقاتي ديگر در آينده اي نه چندان دور .

کد خبر 81373

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha