به گزارش خبرگزاری مهر، دکتر محمد بقایی (ماکان) پژوهشگر تاریخ، ادب و هنر از "اقبال لاهوری" به عنوان "مولوی" عصر حاضر یاد کرد که پس از او کسی همتراز مولانا نیست که با فلسفه جدید و قدیم، عرفان، تفکرات شرق و غرب، نظریههای اجتماعی، سیاسی و اخلاقی و تمام پدیدههای نظری و عملی و علوم جدید آشنا باشد. اقبال لاهوری 700 سال اطلاعات پس از مولانا را در چنته داشت.
دکتر محمد بقایی با اشاره به تأثیرات مضمونی مولانا بر اقبال در مورد مهمترین مضامین و مفاهیم مشترک گفت: اقبال در تمام آثارش از "اسرار خودی" تا "ارمغان مجاز" دلبستگی شدید خود را به افکار مولانا ابراز می داد تا جایی که از او با نامهای مرشد و پیر یاد می کند.
وی با بیان اینکه اقبال در جاوید نامه خود که به سبک "ارداویر افنامه"، "سیر العباد سنایی" و "کمدی الهی دانته" به نگارش درآورد، مولوی را به عنوان راهنمای سفر خیال خود بر می گزیند و این مبین احترام عظیم برای مرشد و مراد خود است و عقل و عشق را در او میجوید.
مؤلف مجموعه 24 جلدی "بازشناسی افکار و آثار اقبال"، مولوی را شمس اندیشه اقبال نامید و تصریح کرد: اقبال لاهوری در جای جای آثارش فواید آموزههای عرفانی، اجتماعی و فلسفی مولانا را برگرفته است. اقبال خود را مبلغ اندیشههای مولانا می داند و رسالت خود را این می داند که با ترویج مولانا و افکارش در شرق عالم (مسلمانان ) تحرک پدید آورد تا حرکتی را که از خود دارند ز بیگانه بجویند.
بقایی ماکان با بیان اینکه اقبال عصر خود و مولانا را از بسیاری جهات هماهنگ میداند، افزود: در زمان مولانا به دنبال استیلای مغولان فضائل اخلاقی در انحطاط به سر میبرد، مغولان سبب از بین رفتن قدرت سیاسی شرق شدند، اقبال هم معتقد بود در دنیای امروز مغولان تازهای آمدند: عقل گرایی مفرط و فناوری غرب. از این رو اقبال رسالت خود را در آن دید که مانند مولانا به مقابله با این خطر برخیزد. مولانا در زمان چیرگی مولانا و حتی زمانی که "معین الدین پروانه"، وزیر آنان بود، آشکارا از آنان بد می گفت و مردم را به ایستادگی ترغیب می کرد تا استقلال یابند. این اندیشه از مضامین محوری افکار اقبال است. به بیان دیگر او نقش مولوی را در 700 سال پیش برای خود قائل است.
مؤلف "لعل روان" افزود: اقبال از مولانا آموخت که جوامع بشری جز با عشق فعال نمی شوند، این عشقی است که اقبال در کتاب "بازسازی اندیشه دینی" آن را راه حیاتی میداند. او آموخت که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش سرلوحه آن است و این اندیشه حضور خود را در همه سرودههای اقبال نشان میداد.
مؤلف "در شبستان ابد" وجه دیگر تشابه مولانا و اقبال لاهوری را اینگونه بیان کرد: اقبال و مولوی هر دو متفکری پویا و تکامل طلب هستند. به نظر هر دو آدمی از اسفل به اعلی می رود و برای پیشرفت انسان محدودیتی نیست. مولانا و اقبال تلاش را زندگی و عدم تحرک را مرگ می دانند و هر دو رسیدن به جاودانگی را به میزان تلاش آدمی می دانند، هر دو با زمینه تفکرات پیش از خود آشنا بودند، هر دو در قلمرو عقل حضور دارند، ولی نمی خواهند ماوراء عقل را تجربه کنند. هر دو شاعر جهانی اند، شعرشان فلسفی، اجتماعی و عرفانی است.
بقایی ماکان تصریح کرد: اقبال بر خلاف صوفیه وحدت وجودی معتقد به مقام فنا فی الله نیست، بلکه معتقد است خود انسان پس از طی مراحل سلوک در کنار خود اعلی جای می گیرد و خدای گونه می شود. از دید اقبال خدا نیازمند انسان متعالی و کمال یافته است.
این محقق ادبیات و فلسفه با بیان اینکه "اقبال" از انا الحق "حلاج" فراتر رفت، در ادامه افزود : "اقبال" به مانند "مولانا" کسی را عارف می داند که وقتی بر چنان منزلت و مرتبتی نائل آمد، به دنیای ملموسات باز می گردد و آنچه که در سیر و سلوک تجربه کرده برای بهبود وضعیت جامعه به کار می برد و لذت خود را به جامعه می چشاند.پیرو این طریقت خلوت نشین نیست، بلکه مرد غوغاست و چنین عرفانی از اندیشه "مولوی" نشات می گیرد که مبتنی بر استغنا روحی و الفقر فخری است.
مؤلف "میکده لاهور" افزود: اقبال طی این سالها با مطالعه بر روی مولانا پی برد که او افکار "نیچه" و "برگسون" را 7 قرن پیش مطرح کرده بود. به بیان او فاصله میان "نیچه" و "مولانا" از لحاظ فکر عملی بسیار اندک است. اصل مهم "نیچه" در این جمله خلاصه می شود که "امروز دیگر مسئله آن نیست که بشر چگونه باقی می ماند، بلکه باید دید که چگونه به کمال می رسد." مولانا هم به مانند عکس العملی که "نیچه" به فساد و زوال انسان پیرامون خود داد، به بی لیاقتیهای اجتماعی، تنگناهای زندگی و نقایص و فسادهای اجتماعی و ادبیات به ظاهر زیبا، ولی فلج کننده زمان مغولان عکس العمل نشان داد و سعی داشت بیماری همه گیر جامعه خود را بازگو کند. از این رو اقبال با یافتن آراء فلاسفه قرن 20 در مولانا او را الگوی افکارش قرار داد و تا واپسین دقایق با او طی طریق کرد.
مؤلف "سونش دینار" در ادامه به تصور اقبال از مابعدالطبیعه و خدا و شطحیات حیرت آور او که به مولانا شباهت دارد، اشاره و تصریح کرد: اقبال معتقد است خدا را نباید با ندبه و زاری طلب کرد، زیرا مبین ضعف و درماندگی است. در نظر او تقرب به خدا باید با شأن و مرتبه خدادادی انسان سازگار باشد و انسان باید با قدرت اراده به جستجوی او بر آید. مولانا معتقد است که در جهان بد مطلق وجود ندارد و بدی امری نسبی است. اقبال در خصوص فهم حقایق قرآن معتقد است باید قرآن را چنان خواند که گویی به خود خواننده نازل شده است.
بقایی ماکان در ادامه یادآور شد: مولوی 400 سال قبل از "دکارت" و 600 سال پیش از "هایز نبرگ" انسان را میزان همه چیز قرار داد. این مفهوم نهایی فلسفه اقبال است که در جای جای آثارش آن را می توان یافت. هر دو دین را برای انسان می خواهند، نه انسان را برای دین، هر دو چهره های بزرگ دین را می ستایند و مسلمانان را از تعصب و فرقه گرایی بر حذر میدارند.
وی در پایان سخن خود از عشق پنهانی مولانا و اقبال لاهوری به زبان فارسی یعنی نهاد فرهنگ و هویت سرزمین ایران به نکته ای که در افکار این دو کمتر مورد بررسی قرار می گیرد، اشاره کرد و گفت: عصاره آموزههای این دو را می توان در عشق به ایران جستجو کرد و این برترین آموزه آنها است که سبب شده ما نیز شیفته آنان شویم. این دو تجسم این خاک شدند و نامشان یاد آور نام ایران و کلامشان مبین قدرت و توانایی زبان ما به شمار میرود.
نظر شما